۱۳۸۶ شهریور ۳۰, جمعه

89

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

( هشتاد و نهمين قسمت)

........امير دولت آبادی، به طاهره خيره می شود و می گويد: ( کدام عشششق آباد؟!).

( کدام عشق آبادش را، ديگر نمی دانم! فقط، اين را می دانم که اگر امشب، پايت را از خانه بيرون بگذاری، ديگر برای هميشه، حق برگشتن نداری و همه چيز، ميان ما تمام شده است!).

امير دولت آبادی با خودش می انديشد که چه بايد بکند؟! برود، بماند يا........بکشد؟!

"پدر بزرگ گفته بود که عشق از عشقه می آيد و عشقه، نام گياهی است با ساقه هائی خزنده که به تنه ی درختان می چسبد و شيره ی جانشان را می مکد و تنه ی خشکيده شان را تکيه گاه خودش می سازد و بالا می رود! مادر بزگ گفته بود: مثل من که خشکيدم! وقتی که مادر، شنيده بود که بابا بزرگ و مادر بزرگ، چه گفته اند در باره ی خودشان، عصبانی شده بود و گفته بود: اين مادر بزرگ و پدر بزرگ تو، پس از هفتاد سال زندگی زناشوئی، بايد از خودشان خجالت بکشند که چنين حرف هائی بگويند! بعدها، پدرش، در حالت مستی، او را به کناری کشانده بود و گفته بود که اين مادرت، مثل آن گياه عشقه ای که پدر بزرگت می گفت، به من پيچيد و ريشه ی حياتم را خشکاند! مادر که پشت در بود و صحبت پدر را شنيده بود، با عصبانيت، به درون اتاق پريده بود و گفته بود: آن پدر بزرگت و اين پدرت و عموهايت و آن حزب لعنتی شان، مثل عشقه، به من پيچيدند و مرا خوشکاندند مادر!".

طاهره فرياد می زند: ( ديگر از جانم چه می خواهی! تو و آن عشق آباد لعنتی ات، زندگی را در من خشکانديد و حالا هم، بچه ام را کشتيد و.....).

هفت تير را از زير کتش بيرون می کشد. رو به پيشانی طاهره می گيرد. شليک می کند. طاهره می افتد. مادر طاهره، به سوی او هجوم می آورد و فرياد می زند: ( قاتل! آدمکش!).

هفت تير را به سوی او می گيرد. چند دفعه، پشت سر هم شليک می کند. وقتی مادر طاهره، غش غش کنان، فرومی افتد، امير دولت آبادی، دوان دوان از اتاق بيرون می زند. پای به عشق آباد که می گذارد، پدر بزرگ را می بيند که دارد به همراه چهار" امير" از پله ها بالا می آ يند. پيش می رود. سلام می کند و دست پدر بزرگ را می بوسد. پدر بزرگ، خودش را کنار می کشد و چهار "امير"ی را که پشت سرش ايستاده اند، به او نشان می دهد و می گويد: ( اين، امير اسدالله علم است. اين، امير عباس هويدا است. اين، امير پرويز پويان است. اين، امير عشق آبادی است. تو، با کداميک از اين ها هستی؟!).

مانده است که چه جوابی بدهد. مردی که درون دفتر اطلاعات بيمارستان، به او خيره شده است، می گويد: ( گفتيد با کی کار داشتيد؟!).

( عرض کردم که با خانم عشق آبادی!).

( خانم عشق آبادی؟ ايشان، در چه بخشی بستری هستند؟).

( بستری نيستند! از کارمندان بيمارستان بايد باشند. دفعه ی قبل که اينجا بودم، درون همين دفتراطلاعات، به جای شما نشسته بودند. تلفن منزلم را به ايشان دادم که اگر.......).

( شايد منظورتان، خانم صولت آبادی باشد. چند دقيقه ی ديگر، می رسند. می توانيد آنجا بنشينيد.....- خانم صولت آبادی وارد سالن انتظار می شود-..... آمدند..... ايشان، خانم صولت آبادی هستند. خانم صولت آبادی، اين آقا مثل اينکه با شما کار دارند).

خانم صولت آبادی، می گويد: ( بلی. می دانم – رو به او می کند- لطفن با من بيائيد).

خانم صولت آبادی جلو می افتد و امير دولت آبادی هم به دنبالش. بدون آنکه حرفی بزنند، طول چند راهرو را طی می کنند تا....... خانم صولت آبادی، جلوی دری می ايستد. آن را باز می کند و می گويد : "بفرمائيد". اول، امير دولت آبادی و بعد هم، خانم صولت آبادی، پس آنکه سمت چپ و راست راهرو را از زير نظر می گذراند، وارد اتاق می شود، در را از پشت قفل می کند، صندلی اين سوی ميز را به امير دولت آبادی نشان می دهد و می گويد: " بفرمائيد" و خودش هم می رود و روی صندلی آن سوی ميز می نشيند. اما، امير دولت آبادی که از قفل شدن در به وسيله ی خانم صولت آبادی، دچار سوء ظن شده است، بلاتکليف دور خودش می چرخد و اين طرف و آن طرف را از زير نظر می گذراند تا ........ با شنيدن صدای خانم صولت آبادی که دارد به او می گويد:" بفرمائيد!"، به خودش می آيد و دست راستش را آهسته می برد به پشت سرش و نزديک می کند به هفت تير زير کتش و با احتياط، طوری روی صندلی می نشيند که در صورت لزوم بتواند به سرعت روی پاهايش بايستد وپس از نشستن هم آنقدر در سکوت به کارت روی سينه ی خانم صولت آبادی خيره می شود تا خانم صولت آبادی، سکوت را با لبخندی بر لب بشکند و بگويد: ( آنجا نوشته شده است، صولت آبادی. طاهره ی صولت آبادی!).

و او که فکرش مغشوش تر از آن است که متوجه لبخند دوستانه ی خانم صولت آبادی بشود، خيلی جدی، جواب می دهد دهد : ( بلی. می بينم! ولی چرا وقتی به منزلم تلفن زديد، خودتان را به مادر خانمم، عشق آبادی معرفی کرد يد؟!).

خانم صولت آبادی، غش غش می خندد و می گويد: ( امان از دست اين مادر زنا! من، نگفتم که خودم، عشق آبادی هستم. من گفتم از بيمارستان و از طرف اميرعشق آبادی زنگ می زنم).

( امير عشق آبادی؟!).

( خودتان گفتيد که اگر کاری به شما داشتند و يا اتفاقی برايشان افتاد، خبرتان کنم!).

( برای کی؟!).

(برای همان پدر و فرزند که آن شب آوردينشان به اينجا).

(برای امير؟!).

( بلی. اميرعشق آبادی!).

( فاميلش عشق آبادی است؟!).

(نيست؟!).

( من از کجا بايد بدانم؟!).

( شما، آن شب که آوردينش اينجا، خودتان گفتيد که اسمش اميرعشق آبادی است و من هم، همان را توی دفتر نوشتم!).

( من گفتم؟!).

( نگفتيد؟!).

( خانم عزيز! اين شما بوديد که آن شب، به من پيله کرده بوديد و می گفتيد که اسمت اميردولت آبادی نيست، بلکه امير عشق آبادی است و حالا داريد به من می گوئيد که.....).

(حالا، گيريم که شما نگفته باشيد، ولی الان با چشم های خودتان داريد می بينيد که بی خود و بی جهت هم، صحبت امير عشق آبادی، پيش نيامده بود. به هر حال، در آن شب، امير عشق آبادی ای به بيمارستان آمده بود. حالا، اگر اسم شما، امير عشق آبادی نبود، اسم رفيقتان که بود!).

( کدام رفيق، خانم؟!).

( همين اميرعشق آبادی ای که با بچه اش آورديد به بيمارستان!).

( خانم! ايشان، رفيق بنده نيست! همان شب، گفتم که توی خيابان، پريد جلوی ماشينم......).

( بلی. داستانش را می دانم. و همه ی آنچه را گفته ايد، توی پرونده ی بيمارستانش ثبت شده است).

( حالا کجا است؟!).

( کی؟).

( همين امير عشق آبادی که می فرمائيد!).

( بردنش).

( کی؟ به کجا؟).

( به ساواک).

( به ساواک؟!).

( خواهش می کنم، مواظب باشيد. آهسته تر صحبت کنيد! وقتی من به منزلتان تلفن زدم، هنوز اينجا بود. دير کرديد. چند دقيقه بعد از آن بود که چند نفر از طرف سازمان امنيت.....).

( ولی، شما که پشت تلفن گفتيد حالش از نظر روحی به هم ريخته است و.....).

( خوب! به هم ريخته بود حالش! می رقصيد و مثل کلاغ، قارقار می کرد. هر وقت چشمش به من می افتاد، داد می زد و می گفت:" خانم جان! خانم جان! پس، چرا اين امير عشق آبادی نيامد؟!". به رويش نمی آوردم و نمی گفتم که اسم خودش، امير عشق آبادی است و می گفتم:" کدام امير عشق آبادی؟!". می گفت : " چطور نميشناسينش! داداش دوقولوی شاهنشاه آريامهر را ميگم! همان که شما عاشقش هستيد! همان که منو با ماشينش آورد زندان و تحويل شما داد!". می گفتم : " اينجا زندان است يا بيمارستان؟!". می زد زير گريه و در همان حال بشکن می زد و می رقصيد! چون تصميم بيمارستان، اين بود که او را بفرستند به تيمارستان، با خودم فکر کردم که شايد شما، بخواهيد قبل از رفتنش او را ببينيد. متاسفانه، آن وسط ها، کاری پيش آمد که من دير تر به شما تلفن زدم و شما هم دير آمديد و توی همان فاصله ها بود که سر و کله ی مأموران ساواک پيدا شد! می گفتند که با همان هائی رابطه داشته است که چند هفته پيش، در تلويزيون محاکمه شان می کردند! همان خرابکارهائی که می خواسته اند وليعهد را ترور کنند! می گفتند که اسم اصليش هم، "امير علی آبادی" است، نه عشق آبادی! البته، من به آنها نگفتم که شما، او را عشق آبادی معرفی کرده ايد!).

(کار بسيار درستی کرده ايد. چون، در حقيقت امر هم، من او را، به شما، اميرعشق آبادی معرفی نکرده بودم!).

خانم صولت آبادی، غش غش می خندد و می گويد: ( به هر حال، چه او را امير عشق آبادی معرفی کرده بوديد و چه نکرده بوديد، خوشبختانه، مأموران ساواک، او را به عنوان "امير علی آبادی" دستگير کرده اند و با خودشان برده اند، نه به عنوان امير عشق آبادی که دوقولوی شاهنشاه آريامهر است و من عاشقش هستم!).

امير دولت آبادی، با کلافگی از جايش بر می خيرد و و در حالی که به طرف در، راه می افتد، می گويد: ( به هر حال، خيلی ممنون که به من اطلاع داديد!).

خانم صولت آبادی هم، از جايش بر می خيزد و می گويد : ( در ضمن، به آنها هم نگفتم که اميرعلی آبادی را، شما به بيمارستان آورده ايد!).

امير دولت آبادی، بر می گردد و با تعجب به خانم صولت آبادی نگاه می کند و می گويد: ( مگر از شما پرسيدند که چه کسی، او را به بيمارستان آورده است؟).

خانم صولت آبادی، بازهم غش غش می خندد و می گويد: ( بعله که پرسيدند، اما من بهشان نکفتم!).

( چرا نگفتيد؟!).

خانم صولت آبادی، آهی می کشد که در اثر آن غباری از غم، چهره اش را می پوشاند و چشم هايش پر از اشک می شوند و سرش را پائين می اندازد و بغض کرده، می گويد: ( نمی دانم!.... شايد! ...... شايد!... فکر می کرده ام که...... نمی دانم..... شايد هم.....ممکن است .... چه می دانم......به هر حال، در آن لحظه..... بگذريم!... حال بچه و خانمتان چطور است؟!).

( کشتمشان).

( مادر خانمتان را هم کشتيد؟!).

( همه شان را).

( می دانستم!).

(از کجا می دانستيد؟!).

داستان ادامه دارد.........

توضيح:

برای اطلاعات بيشتر در مورد "علی آباد"، " صولت آباد"، می توانيد به لينک رمان " کدام عشق آباد" که در همين وبلاگ وجود دارد، مراجعه کنيد.