۱۳۸۶ مهر ۶, جمعه

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

" نودمين قسمت"

......... خانم صولت آبادی، آهی می کشد که در اثر آن، غبارغمی سنگين چهره اش را می پوشاند و چشم هايش پر از اشک می شوند و سرش را پائين می اندازد و بغض کرده می گويد : ( نمی دانم!..... شايد!..... شايد فکر می کرده ام که....... نمی دانم!.... شايد هم ...... ممکن است که..... چه می دانم!...... به هر حال، در آن لحظه...... بگذريم!..... حال بچه و خانمتان چطور است؟).

( کشتمشان).

( مادر زنتان را هم کشتيد؟!).

( بلی. همه شان را).

( می دانستم).

( از کجا می دانستيد؟!).

( داستانش را قبلن خوانده بودم).

( در کجا؟!).

( در روزنامه ها).

امير دولت آبادی، همانطور که با سوء ظن به خانم صولت آبادی، خيره شده است و دسته ی هفت تير را در پشت سرش ميان انگشتان دست راستش می فشارد، عقب عقب به طرف در اتاق می رود و می گويد: ( به هر حال، خيلی ممنون که جريان اميرعلی آبادی را با من در ميان گذاشتيد).

خانم صولت آبادی، با ترديدی متظاهرانه، قدمی به جلو می گذارد و می گويد : ( آدرسش را لازم نداريد؟).

( آدرس کی؟).

( آدرس. امير علی آبادی را!).

( مگر داريد شما؟!).

( معلوم است که دارم!).

( از کجا؟!).

( از پاکتی که توی جيبش بود. پاکت و نامه ی داخلش را، مأموران ساواک از من گرفتند و با خودشان بردند، اما آدرس پشت پاکت را، قبلن توی دفتر بيمارستان يادداشت کرده بودم. همان آدرس را توی اين کاغذ نوشتم. با خودم فکر کردم که شايد بخواهيد سری به خانواده ی بدبختش بزنيد!).

خانم صولت آبادی، تکه ی کاغذی را که از درون جيب رو پوشش بيرون آورده است، به طرف امير دولت آبادی می گيرد و می گويد: ( بفرمائيد. اينجا است).

امير دولت آبادی، کاغذ را با دست چپش می گيرد و می گويد: " ممنون" و همانطور که سرسری نگاهی به نوشته ی روی آن می اندازد، به طرف در اتاق، عقب عقب می رود و به جلو در که می رسد، می ايستد تا خانم صولت آبادی، در اتاق را برايش بازکند، اما خانم صولت آباد، همچنان می ايستد و پس از آنکه لحظه ای به چشم های او خيره می شود، با لبخند، قدمی به سويش بر می دارد و می گويد: (حالا واقعن می خواهيد برويد؟!).

امير دولت آبادی، به همان مقدار فاصله ای که خانم صولت آبادی، خودش را به او نزديک کرده است، عقب می کشد و می گويد: ( بلی. متاسفانه وقت زيادی ندارم. خانمم در خانه تنها است و.....).

(خانمتان در خانه تنها است؟! شما که گفتيد، او را کشته ايد!).

( خانمم را کشته ام؟!).

( بلی. خانمتان، مادر خانمتان و بچه ی معصومتان را!).

( شوخی تان گرفته است خانم؟! اين حرف ها، يعنی چه؟! لطفن در را بازکنيد!).

( در را بازکنم! چرا خودتان باز نمی کنيد؟!).

( چون، کليدش پيش شما است!).

خانم صولت آبادی، لبخند می زند و می گويد: ( پس معلوم شد که شما هم آن داستان را می خوانيد!).

( کدام داستان، خانم! خواهش می کنم در را بازکنيد. نفسم دارد می گيرد!).

خانم صولت آبادی، به طرف ميزش برمی گردد و کشوی آن را باز می کند و از درون آن، روزنامه ای را بيرون می کشد و خيلی خونسرد، پشت ميزش می نشيند و پس از تورق آن، انگشتش را روی صفحه ای از روزنامه می گذارد و می گويد: ( اينجا! اين داستان! گوش کنيد تا برايتان بخوانم: ...... امير عشق آبادی، پشت در قفل شده، در حالی که دسته ی هفت تيری را که زير کتش پنهان کرده است، ميان انگشتان دست راستش می فشارد، دارد فکر می کند که با چه طرفندی می تواند از دست آن زنی که کليد در اتاق را درميان انگشتان دست چپش پنهان کرده است که در صورت لزوم بتواند آن را به سرعت ببلعد و......).

امير دولت آبادی به سوی خانم صولت آبادی حرکت می کند که خانم صولتی به سرعت کليدی را که در دست دارد، می برد به سوی دهانش و در همان حال از جايش می پرد و فرياد می زند: ( امير! اگر يک قدم ديگر جلو بيائی، کليد را قورت می دهم!).

امير دولت آبادی، هفت تير را از زير کتش بيرون می کشد و به سوی خانم صولت آبادی می گيرد و می گويد: ( طاهره! کليد را بده به من! ديوانگی نکن!).

خانم صولت آبادی، لبخند زنان، همچنانکه امير دولت آبادی را زير نظر دارد، خم می شود و از درون کشوی بغل ميز، ضبط صوتی را بيرون می آورد و روی ميز می گذارد و پس از آنکه دکمه ی استارت آن را می فشارد و موزيکی آرام فضای اتاق را پر می کند، خم می شود و از درون کشوی ديگر، شيشه ای شراب و شمعی و دو عدد گيلاس، بيرون می آورد، روی ميز می گذارد و در همان حال که به شيوه ی استربتيز و هم آهنگ با موزيک، شروع به بيرون آوردن لباس های خودش می کند، می گويد: ( آهای مردان ما!......برادران!.... پسران!....... پدران!..... اگر داستان شما، چنانکه دارد امروز نوشته می شود، بشود، شما کشندگان شهوت و چشم دوخته گان به قدرت، بازندگان به تقصير فردائی خواهيد شد، پر از نفرت!.... بيائيد!..... بيائيد!... بيائيد!.....معشوقکان ما!....همسران ما!...... بيائيد!....نفرت، ديوی است که تنها، درهم آغوشی عشاق درهم پيچيده شده، آرام می گيرد!..... بيائيد!... آه!... آه!.... بچکيد ای کاف های جهان!..... بچکيد!..... بچکيد!........).

امير، چشم هايش را می بندد و ماشه را می چکاند و پشت سر هم، ديوانه وار، شليک می کند. زندان ها گشوده می شوند. مردم می آيند به استقباللش و او را بر شانه هايشان می نشانند و با سلام و صلوات و گهگاهی هم سرود خوانان شعار گويان، می برند به مسجد حاج آقا شيخ علی و احمد پسرعمويش هم، کارد در دست، در جلوی مسجد، می آيد به استقبالش و چند تا گوسفند چاق و چله را هم، جلوی پای او بر زمين می کوباند و سرشان را گوش تا گوش می برد و بعد هم دست های آغشته به خونش را به عنوان تبرک، اول بر پيشانی امير و بعد از او، بر پيشانی ديگران می مالاند و می گويد : " تگبير!". جمعيت صلوات می فرستد و به همراه امير، وارد صحن مسجد می شوند. پس از دقايقی که سينه زنها به ميدانداری احمد پسر عمو، مجلس را گرم می کنند، حاج آقا شيخ علی می آيد و می رود بالای منبر و از ستمکاری های شاه می گويد و از دژخيمان ساواک و سينه های تف داده ی زنان مسلمان در زندان و....... تا سر انجام، به همت مردم مسلمان، درهای زندان گشوده شده است و همه ی زندانيان، از زندان ها بيرون آمده اند و باز گشته اند به آغوش اسلام که از جمله آن زندانيان، جوانانی هستند مثل همين امير آقا که شاه نا مسلمان، از ترس قدرت اسلام، آنها را می گرفت و به زندان می انداخت و و به آنها، تهمت کمونيست بودن می زد تا هم تعداد مبارزان مسلمان را کم جلوه دهد و هم خانواده ی آن عزيزان را ميان مردم مسلمان، سر افکنده کند! در حالی که همه ی ما می دانيم که اين امير! اين جوان مبارز، نه تنها مسلمان، بلکه فرزند پدری است که همه ی عمرش را در همين مسجد، صرف خدمت به اسلام کرده است و ....." در پايان سخنرانی حاج آقا شيخ علی، امير به اصرار پدرش و احمد پسر عمو، به خدمت حاج آقا شيخ علی می روند و حاج آقا شيخ علی، ضمن آنکه امير را با مهربانی در آغوش می گيرد و پيشانی اش را بوسيد، دهانش را می برد بيخ گوش او و اين شعر را، آهسته زمزمه می کند که: " صد بار اگر توبه شکستی، باز آی - گر گبر و مجوس و بت پرستی، باز آی!".

شب بعد از آن شب هم، احمد پسر عمو، با جعبه ای شيرينی و چند تا نان سنگگ خشخاشی، اما نه مثل گذشته ها، پياده ، بلکه با موتور هوندايش، می آيد به خانه ی عمو و از امير می خواهد که اگر دوست داشته باشد، می توانند با موتور هوندای او بروند و با هم، گشتی درشهر بزنند. امير هم، از خدا خواسته، می پذيرد و......

( چرا ازخدا خواسته؟!).

( من، نگفته ام از خدا خواسته!).

( ولی، اينجا نوشته شده است، از خدا خواسته؟!).

( من ننوشته ام).

( بسيارخوب! می گدريم!...... در آن شب، در طول گشت و گذارتان در شهر، با احمد پسر عمويتان، در باره ی چه نوع موضوعاتی گفتگو می کرديد؟).

( جزئياتش يادم نيست. ولی يادم است که احمد سعی می کرد زير زبان مرا بکشد و بفهمد که با چه گروهی از گروه های چپ، کار می کنم و نقشه مان برای آينده ی انقلاب چيست؟!).

( و شما در آن شب، موضعتان را در مورد انقلاب، برايش روشن نکرديد؟).

( در آن زمان، هنوز نه تنها برای من، بلکه حتا برای سازمان هم روشن نبود که چه موضعی بايد در مقابل انقلاب بگيرد!).

پس از آنکه گشتی در شهر می زنند و باز می گردند به خانه، وقت رفتن به پشت بام شده است و سر دادن فرياد " الله اکبر". از پشت بام که به اتاق باز می گردند، صدای امير و احمد پسر عمو، از شدت " الله اگبر" گفتن گرفته است. مادر امير، مقداری نشاسته درست می کند و می دهد به طاهره که بدهد به داداش امير و احمد پسر عمو که بخورند و صدايشان برای شعار دادن در تظاهرات فردا، باز شود. وقتی که طاهره، استکان حاوی نشاسته را می دهد به دست احمد پسر عمو، دست احمد پسر عمو، می خورد به دست طاهره، و چون هر دوتاشان، همزمان، دستشان را پس می کشند، استکان نشاسته، رها می شود و می رود که بيفتد به روی زمين و ذره ذره شود که امير، با يک حرکت سريع، آن را در وسط زمين و آسمان می قاپد و از شکستن استکان و بديمنی ای که ممکن بود........

( اين قسمت ها را، لطفن رها کنيد و برويد سر اصل مطلب!).

امير، در طول همان چند روزی که در علی آباد است، با دم و دستگاهی که حاج آقا شيخ علی، به معاونت احمد پسر عمو، در مسجد و محله و بازار، راه انداخته است، متوجه تعبير شدن آرام آرام خوابی می شود که در زندان ديده بوده است و چند روز پس از آن هم به دستور سازمان، راهی تهران می شود تا در چهار چوبه ی مسئوليتی که بر عهده اش گذاشته شده است، انجام وظيفه کند و.....

( انگيزه ی کشتن همسرتان طاهره و فرزندتان....).

( من، کسی را نکشته ام).

(با طاهره همسرتان، در کجا آشنا شديد؟).

( در تهران).

( او هم از اعضای سازمان بود؟!).

داستان ادامه دارد...........

توضيح:

برای اطلاعات بيشتر در مورد "علی آباد"، می توانيد به لينک رمان " کدام عشق آباد" که در همين وبلاگ موجود است، مراجعه کنيد