( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!).
" نود و دومين قسمت "
( اين پيرمرد را می شناسيد؟).
(خير).
( آن زن را چطور؟ او را می شناسيد؟).
(خير).
( مگرچه بر سر اين پيرمرد و دخترش آورده ايد که اينقدر از دست شما، شاکی است؟!).
( از دست من شاکی است؟!).
(بلی).
( شوخی تان گرفته است؟! پيرمردی که توی فيلم، دارد برای خودش بازی می کند و......).
( آن پيرمرد، توی فيلم نيست! بازی هم نمی کند، بلکه در منزل خودش و در درون يک تلويزيون مداربسته است و دارد با شما که برای کشتن او و دخترش، در پشت پرده ی مقابلش کمين کرده ايد، صحبت می کند! يادتان آمد؟!).
( جواب نمی دهم).
( بسيار خوب! گفتيد که با همسرتان، در تهران آشنا شديد).
( بلی).
( وقتی با همسرتان آشنا شديد، ايشان، چکار می کرد؟).
( دانشجوی سال آخر پزشکی بود).
( پدرش چکاره بود؟).
( از کارمندان عالی رتبه ی وزارت نفت).
( خواهر و برادرهم داشت).
( بلی).
( چندتا؟).
( چندتايش را به خاطر ندارم).
( برادران و خواهران همسرتان را که چندين سال، با هم زندگی کرده ايد، به خاطر نداريد؟!).
( گفتم که مغزم خسته است! حافظه ام درست کار نمی کند! چند شب است که نخوابيده ام!).
( نگران نباشيد. برای خوابيدن وقت زيادی خواهيد داشت!).
( می توانم برای لحظه ای، چشم هايم را، ببندم؟!).
( می دانيد که اگر ببنديد، همه ی رشته هائی که تا به حال بافته ايد، پنبه خواهد شد و ما مجبوريم که کار را از اول شروع کنيم! می خواهيد از اول....).
( خير. ادامه بدهيد لطفن!).
( همسرتان، چند تا خواهر و برادر.....).
( گفتم که به خاطر نمی آورم. زياد بودند!).
( چکاره بودند؟).
( فکر می کنم که در ارتش و وزارت کشورو اين طور جاها، پست های بالائی داشتند).
( پس، به همين خاطر که قبل از انقلاب، پست های بالائی داشتند، پس از انقلاب، آنها را کشتيد؟).
( من، کسی را نکشته ام!).
( در اينجا، نوشته ايد که کشته ايد).
( گفتم که آنچه در آنجا نوشته شده است، مال من نيست!).
(پس مال کيست؟!).
(نمی دانم. در هرحال، من ننوشته ام!).
( بسيار خوب. فاميل همسرتان چيست؟).
( گفتم که دولت آبادی است!).
( اسم همسرتان؟).
( طاهره. طاهره ی دولت آبادی).
( خانواده ی طاهره، از رابطه ی طاهره با سازمان شما اطلاع داشتند؟).
( خير. طاهره، از رابطه خودش با من و سازمان، به فاميلش چيزی نگفته بود).
رابطه ی امير و طاهره، با حامله شدن طاهره بر ملا می شود. خانواده ی طاهره، اگرچه در باطن با ازدواج آن ها مخالف هستند، اما با پافشاری طاهره، برای حفظ آبرويشان هم که شده است موافقت می کنند، مشروط بر آنکه اولن، بی سر و صدا باشد و ثانين تا تولد بچه، برای مدتی، هر دوتاشان از تهران خارج شوند و در شهر ديگری زندگی کنند. امير، مسئله را با سازمان در ميان می گذارد. سازمان چون درهمان زمان، نياز به نيروی بيشتری در کاشان دارد، با انتقال آنها به آنجا موافقت می کند. موافقت با انتقال و نقل مکان به کاشان، مصادف می شود با انشعاب وسه شاخه ای شدن سازمان. تا زن و شوهر به خود بيايند، می بينند که هر کدام به شاخه ای پيوسته است. بحث و جدل و دعوا، بالا می گيرد و به چنان درجه ای از عصبيت می رسند که ديگر، همديگر را بر نمی تابند. زخم زبان های مکرری که بر هم می زنند، کار خودش را می کند. سياست، بر عشق غالب می شود. آنچه از رابطه ی آنها بر جای می ماند، دوقولوهائی هستند که طاهره در شکم دارد. يک دختر و يک پسر. پس از تولدشان اسم دختر را می گذارند، " آزاده" و اسم پسر را، " آزاد". تولد آزاد و آزاده، هم زمان می شود با دستوری که امير از سازمان دريافت می کند برای رفتن به جبهه که همان دستور، دو باره، آتش زير خاکستر بحث و جدل و دعواهای گذشته را شعله ورمی کند پس از بگو و مگوهای طولانی و شبانه روز فرساينده، امير عازم جبهه ی جنگ می شود. طاهره هم، آزاد و آزاده را بر می دارد و بر می گردد به تهران، منزل پدرش. امير هم در جبهه .....
( لطفن، ازجبهه بگذريد و برويد سر اصل مطلب).
تا........ آنکه چند ماه بعد از ورودش به جبهه، به وسيله ی يکی از حزب اللهی های علی آباد، لو می رود و به اتهام کمونيست بودن و جاسوسی برای عراق، به همراه چند نفر ديگر دستگير و به تهران فرستاده می شود. در تهران، وقتی که برای اولين دفعه، طاهره، به همراه دو قولوها، در زندان اوين، به ملاقات امير می آيد و امير می فهمد که ملاقات طاهره با او، با پارتی بازی و پا در ميانی احمد پسر عمو، انجام شده است، به طاهره می گويد: " تو می دانی شرف يعنی چه؟!". طاهره، با چشم های پر از اشک، سکوت می کند و در آن سکوت، آنقدر به امير خيره می شود تا........ امير، با عصبانيت از جايش بر می خيزد و می گويد:" شرف، همان چيزی است که قرار است، ما، پس ازمقاومت و کشته شدن در راه آرمانمان، برای آزاد و آزاده های کشورمان باقی بگذاريم!". و بعد...... هم.......
( شما، به عنوان يک مارکسيست لنينيست، شرف را از نظر علمی، چگونه تعريف می کنيد؟!).
( جواب نمی دهم).
و ....... بعد هم، بدون آنکه به طاهره و بچه ها نگاه کند، راهش را می گيرد و به سلول بازمی گردد. چند روز بعد که پدر و مادرو برادرها و خواهرش به ملاقاتش می آيند، چون می داند که بازهم با پارتی بازی و پادر ميانی، احمد پسر عمو آمده اند، تن به ملاقات با آنها نمی دهد. روز بعد، بی هيچ دليلی، او را به انفرادی منتقل می کنند. هفته ی بعد از آن، خود احمد پسر عمو، برای ديدن و صحبت با او، شخصا، می آيد به انفرادی و شروع می کند به موعظه کردن که: " شما کمو نيست ها، خدا و پيغمبر و امام که سرتون نميشه، هيچی! پدر و مادر و خواهر و برادر و زن و بچه هم به تخمتونه! زن و بچه های بدبختت رو که با چشم گريون از خودت روندی و يک کلوم ازحال و احوال بچه هات نپرسيدی! حالا ، زنت به جهنم، چون از قديم گفتن، کسی که خربزه می خوره، باس پای لرزش هم واسته، ولی بچه های معصومت چه تقصيری داشتند که حتا يه نيگاه خشک و خالی هم به روشون ننداختی؟! عمو وو زن عمو وو دختر عمو وو....اينارو ديگه چرا نخواستی ببينی؟! بهشون گفتم که لابد از خجالت دسته گلی بوده که به آب داده! حالا خودمونيم! کمونيست شدنت، سرتو بخوره، ديگه جاسوسی کردنت برای چی بود؟! شانس آوردی که يکی از برادرای هم محلی مون که تو رو شناخته بود، قضيه رو تليفونی به من خبر داد و منهم بهش گفتم که کاری کنه که بفرستنت تهرون. باس خدارو شکر کنی که يارو به من تليفون زد، اگه نه مثل اون چندتای ديگه همونجا سر ضرب، خلاصت کرده بودند و....
( کوتاهش کنيد، لطفن!).
و....................بعدش، شروع می کند به گفتن داستان نوح و پسر ناخلفش و نتيجه می گيرد که اگر امير، سوارکشتی انقلاب نشود، همان بلائی به سرش خواهد آمد که بر سر پسر ناخلف نوح آمد و............در پايان سخنرانی اش هم می گويد، بيشتر از آنکه تا آن لحظه برای او پارتی بازی و پا در ميانی کرده است، کار ديگری از دستش ساخته نيست و تا روشن شدن تکليفش، تنها کاری که می تواند بکند، اين است که نگذارد در زندان به او سخت بگذرد، مثل همين چند ماه گذشته که سفارش او را کرده بوده است که کاری به کارش نداشته باشند!.بعدهم، چون می بيند که امير، سرش را پائين انداخته است و هيچ حرفی نمی زند، با عصبانيت، فرياد می زند و می گويد: " بچه محصل الاغ! دارم با تو حرف می زنم، نه با ديوار!". و بازهم چون امير واکنشی نشان نمی دهد، می زند زير خنده و می گويد: " چی شده پسر عمو؟! شايد به خاطر اينکه يه چند روزی آوردنت به انفرادی، اينقدر دلخوری؟! خب، هتل که نيست! زندونه ديگه! خر تو خره. يه وقتائی، يه اشتباهاتی ميشه ديگه. حالا هم ناراحت نباش. تا يک ماه ديگه، دندون سر جيگر بذار. يواش يواش دارم می پرم اون بالا بالا ها. من که وضعم عوض بشه، وضع تو هم عوض ميشه. تا اون موقع هم، وقت داری که فکراتو بکنی. اعتراف کنی، جرمت سبک ميشه و فقط زندونيت می کنن. زندونی هم که بشی، من هواتو دارم. شايد هم پس از مدتی تونستم درت بيارم. اما اگه بخوای همينطور سر موضع خودت واستی، بی برو برگرد، اعدام ميشی. اونوخت، کاری هم ديگه از دست من ساخته نيست. حالا هم ميرم که سفارشتو بکنم برت گردونن پيش رفقات و....
( کوتاهش کنيد).
در آن روز، احمد پسر عمو،همه اش از سفارشات و امتيازاتی که به دليل آن سفارشات، در زندان برای امير قائل شده بودند، صحب می کند و نمی داند که همان سفارشات، باعث شده است که هم سلولی های امير، به امير با چشم ديگری نگاه کنند و اگرچه، تا آن روز وضع استثنائيش را به رخش نکشيده بودند، اما بديهی بود که فکرش را می کردند که چرا او را، کمتر به بازجوئی برده بودند و يا اگر هم می بردند، چرا وقتی برش می گرداندند، اثری از آثار بازجوئی در بدنش نبود؛ آثاری مثل سر و صورت خون آلود و شکافته شده و دست ها و پاها و شانه های ورم کرده ی ديگر هم سلولی هايش که به وقت بازگشتن از بازجوئی ها، توانسته بودند خودشان را به سلول برسانند! و اگرنه، در اکثر موارد، در سلول باز می شد و جسد خون آلود و مچاله شده شان را، کشان کشان می آوردند و بعدهم، به درون سلول پرتابشان می کردند و....
( و شما، اين صحنه ها را می ديديد و احساس گناه می کرديد).
( بلی).
( شايد هم، احمد پسرعمو يتان می دانسته است که با سفارشاتش و مستثنی جلوه دادن شما، در چشم ديگر هم سلولی هايتان، شما را به چه شکنجه ی درونی وحشتناکی دچارکرده است؟!).
( جواب نمی دهم).
به اين طريق، احمد پسر عموو پارتی بازی های او، کابوس خواب ها و بيداری های اميرمی شوند تا در حضور يکی از آن کابوس ها، احمد پسر عمو، سينه ی امير را می شکافد و ناگهان، خودش به شکل اختاپوس هزار دست و پائی در می آيد و می خزد درون سينه و شکاف بسته می شود. امير می خواهد فرياد بکشد که: " بيائيد! بيائيد! اختاپوس اينجا است! ميان سينه ی من!". اما نمی تواند. چون تا دهان باز می کند، اختاپوس به حرکت در می آيد و گلوی او را می بندد و هم سلولی هايش، با بدن های آش و لاش شده و بوی چرک و عفونت برخاسته از شکاف های خون آلود تن و دهان های بی دندانشان، دوره اش می کنند و می خندند و میگويند:" ما را سياه نکن امير! اختاپوس ديگرچه صيغه ای است! بگو قضيه از چه قرار است امير! بوی بدی می آيد امير! بگو!..... بگو مرواريد را کجا قايم کرده ای؟!".....