۱۳۸۶ مهر ۲۸, شنبه

خدا و پيغمبر و امام من و مارکس و لنين و چگوارای تو

(شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)

" نود و سومين قسمت"

.........به اين طريق، احمد پسر عموو پارتی بازی های او، کابوس خواب ها و بيداری های اميرمی شوند تا در حضور يکی از آن کابوس ها، احمد پسر عمو، سينه ی امير را می شکافد و ناگهان، خودش به شکل اختاپوس هزار دست و پائی در می آيد و می خزد درون سينه و شکاف بسته می شود. امير می خواهد فرياد بکشد که: " بيائيد! بيائيد! اختاپوس اينجا است! ميان سينه ی من!". اما نمی تواند. چون تا دهان باز می کند، اختاپوس به حرکت در می آيد و گلوی او را می بندد و هم سلولی هايش، با بدن های آش و لاش شده و بوی چرک و عفونت برخاسته از شکاف های خون آلود تن و دهان های بی دندانشان، دوره اش می کنند و غش غش می خندند و میگويند:" ما را سياه نکن امير! اختاپوس ديگرچه صيغه ای است! بگو قضيه از چه قرار است امير! بوی بدی می آيد امير! بگو!..... بگو مرواريد را کجا قايم کرده ای؟!"

(داريد از موضوع اصلی خارج می شويد! لطفن، کوتاهش کنيد).

و..... اين، کابوسی بود که که هر شب به سراغ امير می آمد. فرياد می کشيد و از خواب می پريد. می لرزيد و خيس عرق می شد. هم سلولی هايش دوره اش می کردند و پتوهايشان را می انداختند روی او تا گرمش کنند. دفعه ی اولی که از خواب پريده بود، به آنها گفته بود که خواب اختاپوس هزار دست و پائی را ديده است، اما نتوانسته بود به آنها بگويد که آن اختاپوس، احمد پسر عموی او است،؛ همان پسر عموئی که.......

( لطفن، موضوع اصلی را بگوئيد! بگوئيد که در آن روز، بالاخره، نتيجه ی ملاقات ايشان با احمد پسر عمويش، به کجا انجاميد!).

در انتهای آن ملاقات، احمد پسر عمو از جايش بر می خيزد که برود، ناگهان امير بدون آنکه اراده ای کرده باشد، داد می زند و می گويد:" بی شرفی احمد! بی شرفی اگه دوباره سفارش مرا بکنی! بی شرف هستی اگر دوباره واسطه ی ملاقات من با ديگران بشوی!". احمد هم در حالی که تسبيحش را از اين دستش به آن دستش می دهد، سرش را پائين می اندازد و می گويد: "همين؟!". امير هم می گويد: " همين". احمد، با عصبانيت قدمی به سوی امير بر می دارد و وقتی به او می رسد، با خودش می گويد،- لاالله الاالله- و بر می گردد و از امير دور می شود. چند بار اين کار را تکرار می کند و بعد، می ايستد و می گويد: " اگر به خاطر طاهره خانم نبود، می دادم که همينجا خايه هايت را بکشند و بکنند توی اون...."....

( منظورش از طاهره خانم، کدام طاهره خانم بود؟).

( در آن لحظه فکر می کردم که منظورش به خانمم است. ولی، بعدن، فهميدم که منظورش به طاهره ی خواهرم بوده است).

امير، با شنيدن نام طاهره، ازجايش می پرد. با سرش، شکم احمد را نشانه می رود، اما احمد پيشدستی می کند و تا امير می رسد به او، با زانويش می کوبد توی صورتش. خون از دماغ و دهن امير فواره می زند و پخش زمين می شود . احمد می پرد روی سينه اش، گلويش را می گيرد و همانطور که آن را به شدت می فشارد، دهانش را می برد دم گوش امير و آهسته می گويد: " بچه محصل گاو! گوشاتو وازکن و ببين چی ميگم! بعد از اون همه دانشگاه رفتن و مبارزه کردن و به زندون افتادن، هنوز هيچی حاليت نيست و نميدونی که دنيا دست کيه! اين حرومزاده هائی که دارن به آب و آتيش میزنن که خودشونو بکشند بالا وو سوار انقلاب بشن، خدا و پيغمبر و امام من، و مارکس و لنين و چگوارای تو، به تخمشونه! نقشه شون اينه که همه مون رو بفرستن سلاخ خونه! حاليته؟!"......

( اين حرفا خيلی مهم است. چرا در بازجوئی های اوليه، از آن صحبتی نکرده ايد؟!).

( يادم رفته بود).

و......بعدهم، از روی سينه ی امير بر می خيزد و به گوشه ای می رود و پيشانيش را به ديوار مقابلش می چسباند و های های گريه می کند......

( برای چه گريه می کرد؟).

( نمی دانم. بعد از آن واقعه، بارها خودم را سرزنش کردم که چرا از احمد، دليل گريه کردن آن روزش را نپرسيدم).

احمد، های های گريه می کند و امير، با خوشحالی به قطرات خونی خيره می شود که روی زمين سلول پاشيده شده است. خون، خون بازويی از هزاران بازوی اختاپوس درون سينه ی او بود که با لگد احمد قطع شده بود و حالا، امير، کيفور از درد و حشتناکی که همه ی سر و صورتش را فراگرفته بود، با خودش می انديشيد که ای کاش، احمد به عوض آن لگدی که حواله ی صورت او کرده است، هفت تيرش را در آورده بود و سينه ی او را نشانه گرفته بود و اختاپوس درون او را سوراخ سوراخ کرده بود .......

( هنوز هم معتقد هستيد که احمد در آن روز، واقعن و از ته دلش گريه می کرده است؟).

( بلی).

احمد، همانطور که رو به ديوار ايستاده است، دستمالی از جيبش بيرون می آورد و پس از پاک کردن اشک هايش، عينک آفتابيش را به چشم می زند و بی آنکه سخنی با امير بگويد، به طرف در سلول راه می افتد که برود.......

( در اين لحظه بود که شما صدايش کرديد؟).

( بلی).

احمد بی آنکه به طرف امير برگردد، همانجا جلوی در می ايستد و می گويد:" چيه؟". امير می گويد: " تو عاشق طاهره هستی؟". احمد، سرش را پائين می اندازد و می گويد:"از بچگی.....

( لطفن، اين می گويد و آن می گويدش را بگذاريد کنار. فقط، خود گفتار و رفتارشان را بخوانيد!).

احمد، سرش را پائين می اندازد:" از بچگی عاشق طاهره خانوم بوده ام. چطور؟!".

" برای رسيدن به طاهره، حاضری هر کاری بکنی؟!".

" هر کاری".

" حتا حاضری که خودتو به کشتن بدی؟".

احمد به سوی امير بر می گردد: " اگر روزی قرار باشه که به طاهره خانوم نرسم، مطمئن باش که خودمو می کشم!".

" خب! من هم مثل تو که عاشق طاهره هستی و حاضری که به خاطررسيدن به او، خودت را به کشتن بدهی، عاشق هدفم هستم و برای رسيدن به آن، پاش واستادم و حاضرم به خاطرآن کشته بشم!".

" ولی عشق تو به....".

امير می پرد وسط حرف احمد.:" ولی، بی ولی! داريم مرد و مردونه با هم حرف می زنيم. می دونی که طاهره خواهر منه و حتا اگر تو را دوست داشته باشد، منو که برادرش هستم، بيشتر از تو دوست داره! و اينم می دونی که اگه من به طاهره بگم که با تو ازدواج نکنه، گردنش را هم که بزنی، ازدواج نمی کنه!".

( شما، از کجا اينقدر به خودتان مطمئن بوديد؟!).

( مطمئن بودم، چون می دانستم که خواهرم، نه تنها عاشق احمد نيست، بلکه حتا او را دوست هم ندارد).

( اين را، خود خواهرتان به شما گفته بود؟!).

( خير. اين را از زبان مادرم شنيده بودم).

احمد پوزخند می زند: " طاهره خانوم، ديگه آن طاهره خانوم قبل از انقلاب نيست که با عطسه ی جنابعالی، فورن سرما بخوره،، پسر عمو!).

" می خواهی امتحان کنيم؟!".

" به خودت زحمت نده. طاهره خانوم، امتحان خودشو پس داده، و اگرنه، من اينجا نبودم!".

" منظورت چيه؟!".

"دفعه ی بعد که اومد ديدنت، می تونی از خودش بپرسی!".

( پرسيديد؟).

( خير).

( چرا؟).

( چون، دفعه ی بعدی، ديگه وجود نداشت!).

( وجود نداشت؟!).

( خير).

( چرا؟).

( چون، وقتی گفت که طاهره امتحان خودشو پس داده، يک دفعه دلم لرزيد. زير پام خالی شد. برای همين هم، فورن تهديدم را کنار گذاشتم و بهش گفتم که اصلن بيا با هم يک قراری بگذاريم. گفت: چه قراری؟ گفتم: من، در کار ازواج کردن تو با طاهره، دخالتی نمی کنم. و از تو هم خواهش می کنم که در کار من دخالتی نکنی. انگار نه انگار که منو ميشناسی. از اين به بعدهم، نه سفارش منو می کنی و نه واسطه ی ملاقات من می شوی. گفت : امير! بخوای سر موضع واستی، بی برو و برگرد، اعدامت می کنند، ها! گفتم: ولی، اگر سر موضعم وانستم، بی شرفم. و آنوقت، تو می خوای با زنی ازدواج کنی که برادر بی شرفی مثل من داره؟!).

(شما، خيلی روی کلمه ی شرف پافشاری می کنيد. اما، بالاخره، به ما نگفتيد که از ديد يک مارکسيست لننيست، شرف، از نظر علمی، چگونه تعريف می شود!).

( جواب نمی دهم).

احمد، تسبيحش را در جيبش می گذارد و قدمی به سوی امير بر می دارد: " خيلی خب! وضع دماغت خيلی سه شده. پاشو. پاشو برسونمت درمونگاه دماغتو پانسمان کنند".

امير، خودش را عقب میکشد: " خرابش نکن ديگه! قرارمون اينه که از اين لحظه به بعد، کاری به کار همديگه نداشته باشيم!".

احمد، لبخند زنان، به طرف در راه می افتد: " باشه، پسرعمو جان!. قبول. ولی يادت باشه که خودت اينطور خواستی!".

" آره، پسر عموجان! خودم خواستم. و اين را هم بدان که اگر زير قولت بزنی، من هم همه چيز را به زندانی ها و بازجوها ميگم و افشات می کنم!".

احمد، پا سست می کند:" چی رو افشاء می کنی؟".

"ماجرای عاشق شدنت را به طاهره!".

احمد، می زند زير خنده:" خيالت راحت باشه پسر عموجان! احمد، قولش، قوله! خواهی ديد که پای قولم واستادم و تا حکم اعدامتو نگيرم، دست از سرت ور نمی دارم! راضی شدی؟!".

" عالی است".

احمد، با عصبانيت خارج می شود، اما فورن بر می گردد و در حالی سرش را تا گردن به درون سلول می کشاند، با صدائی خفه می گويد: " کار خدا را چی ديديدی پسرعموجان! شايد هم خودم با همين دست هام، حکم اعدامتو اجرا کردم!".

احمد می رود و در را محکم پشت سرخودش می بندد. امير از جايش می جهد و خودش را به پشت در می رساند و فرياد می زند: " آنوقت، با خيال راحت می ميرم. چون، می دونم که بعد از مرگ، خواهرم، با يک آدم خوشقول و باشرفی مثل تو ازدواج ميکنه!".

در اثر فرياد، درد منقبض شده در عصب های صورت و بينی داغان شده اش، می ترکد. صورتش را ميان دست هايش می گيرد و همانجا، پشت در، مچاله می شود. گوينده ی تلويزيون فرياد می زند که: " اين ها، عناصر آشوب طلبی هستند که بازيچه ی دست بيگانگان شده اند و در گوشه و کنار مملکت، قصد اخلال و آشوب دارند! از مردم شريف و وطن پرست کشورمان خواسته می شود که با اين خائنين ......مسئول اطلاعات می گويد : ( چند تخته؟)

امير می گويد: ( يک تخته. برای يک شب).

( کارت شناسائی، منظورم شناسنامه ای تصديقی، چيزی خدمتتان هست؟).

جيب هايش را می کاود: ( متاسفانه، تصديقم را جا گذاشته ام!).

( من هم، متاسفانه، کاری نمی توانم بکنم. دستور است!).

( اين دستور، از کی صادر شده است؟! چرا به مردم اطلاع نمی دهند؟!).

( والله چی عرض کنم! بعد از اين شلوغی های اخير، دستور داده اند که همه ی مسافران، بايد اوراق شناسائی داشته باشند).

( ماشينم را جلوی هتل پارک کرده ام. اينهم سويچش. آن را پيش شما می گذارم. صبح که بيدار شدم، تلفن می زنم که تصديقم را بياورند).

( مگر مدارک ماشينتان پيشتان نيست؟ خوب، همان مدارک را به من بدهيد، ببينم چکار می توانم بکنم!).

( مسئله اين است که مدارک ماشينم را هم، جا گذاشته ام!).

( ای بابا! شما که همه چيزتان را جا گذاشته ايد! توی شهرستان؟).

( نخير. توی همين تهران. در منزلم جا گذاشته ام).

( پس شما که توی تهران زندگی می کني، چرا می خواهيد شب را توی هتل بخوابيد؟!).

( به دليل يک مسئله ی کاملن شخصی!).

( آشنائی، فاميلی، دوستی، چيزی نداريد که شب را در آنجا بخوابيد؟!).

( دارم. ولی ترجيح می دهم که امشب را توی هتل بخوابم!).

مسئول اطلاعات هتل، گوشی تلفن را می دارد و در حالی که مشغول گرفتن شماره ای می شود، رو به او می کند و می گويد: ( ببينم چکار می تونم براتون بکنم. اسمتان؟).

( امير. امير عشق آبادی).

تلفن به آن سوی خط وصل می شود. مسئول هتل، پشت به امير عشق آبادی می کند:" الو...... خوبم ....... آره.......... يک نفر...... عشق آبادی....... امير عشق آبادی......... نه...... مدرک پدرکی نداره........ هيچی...... قربونت..... باشه. عجله کن!". مسئول اطلاعات، گوشی را می گذارد و رو به اميرعشق آبادی می کند: ( يکی از دوستان است. خودش يه جای ديگه زندگی می کنه، اما يه سويت با حال يک خوابه داره که اجاره ميده. قيمتش هم به اندازه ی همين يه خوابه های خود ما است. کارت شناسائی و اينجور چيزها هم نمی خواد. گفت چند دقيقه طول می کشه تا خودشو برسونه اينجا. تا بياد، بفرمائيد آنجا، روی مبل بنشينيد. چائی، نوشابه،چيزی ميل داريد؟).

( نه، ممنون).

مسئول اطلاعات، مشغول نوشتن چيزی روی دفتر جلوش می شود و امير عشق آبادی هم، می رود و آنجا، روی مبل می نشيند. تلفن زنگ می زند. مسئول اطلاعات گوشی را بر می دارد. جلوی گوشش می گيرد. پس از آنکه می گويد "الو"، از گوشه ی چشم، نگاهی به امير عشق آبادی می اندازد و بعد، صدايش را پائين می آورد و در همان حال خم می شود پشت پيشخوان، به طوری که امير عشق آبادی، نه می تواند خود اورا ببيند و نه صدای مکالمه ی او را به وضوح بشنود:" مأمور است. پاشو!". امير عشق آبادی، دست راستش را می برد زير کتش و دسته هفت تير را که ميان انگشتانش قفل می کند، به آهستگی از جايش بر می خيزد و با نوک پا و کش و واکش گربه وار بدن، خودش را به پشت ستون نزديک اطلاعات می رساند و گوش تيز می کند. در همان لحظه، مسئول اطلاعات، با اين جمله که" پس عجله کنيد!"، به مکالمه ی تلفنی اش پايان می دهد و از پشت پيشخوان بالا می آيد. وقتی که می رود که گوشی را روی تلفن بگذارد، متوجه ی جای خالی اميرعشق آبادی می شود. با عجله از اطلاعات بيرون می زند. دارد به طرف در خروجی هتل می دود که امير عشق آبادی، با هفت تيری که به سوی او نشانه رفته است، ازپشت ستون، بيرون می جهد. مسئول اطلاعات دست هايش را بالا می برد و بعد هم روی سرش می گذارد، می گويد:" دوستم بود. برای اتاق. گفتم عجله کند. الان پيدايش می شود". امير عشق آبادی می گويد:" بچرخ!". مسئول اطلاعات، در حالی که حول محور پاهای لرزانش می چرخد و پشت به امير عشق آبادی قرار می گيرد، با صدائی وحشت زده می گويد:" بدبختم. بيچاره ام. رحم کن. زن و بچه دارم". امير عشق آبادی، نوک لوله ی هفت تير را می گذارد پشت کله ی او و ماشه را می چکاند. مسئول اطلاعات، روی زانوهايش خم می شود و فرو می افتد. خون خون خون. " خلاصش کن!". امير عشق آبادی، خم می شود و نوک هفت تير را می گذارد روی قلب او و ماشه را می چکاند. خون خون خون. عقاب دوسر جيغ می کشد. پيرمرد، با عصبانيت، تلويزيون را خاموش می کند و می گويد:

(اينطور نمی شود! بايد هرچه زودتر، رئيس جمهور آمريکا را ببينم!).

امير می گويد: ( بهتر است صبر کنيد تا خودش به شما تلفن بزند!).

می گويند که بعد از سالهای "وبا"، سال های "کوچ"، بدترين سال های دولت آباد بوده است. هنوز هم که هست نمی دانند که آن کوچ بزرگ، پيش از ورود بلشويک ها به دولت آباد بوده است يا بعد از آن. هرچه بوده است، پس از آن سال ها است که ميان آن همه کوچنده ی کوچک بزرگ، تنها " او" بوده است که جان بدر برده است و.......

( مواطب باشيد!).

( مواظبم!).

دويست سال است که دستشان را گذاشته اند روی اين زمين و هی می چلانندش و هی می گويند که می خواهند آبادش کنند! مگر نگفتند که انگليس بيايد اينجا؟!

( گفتند!).

مگر نگفتند که که شوروی بيايد اينجا؟!

( گفتند!).

مگر نگفتند که آمريکا بيايد اينجا؟!

( گفتند!).

حالا هم می گويند که حاجی خان بارفروش، برای سلام نوروزی آمده است و گفته است که که دکمه های آستين پيراهنش، ميليون ها تومان ارزش دارد..........

داستان ادامه دارد...................

برای خواندن قسمت های پيش، می توانيد به لينک "شما بايد...."که در همين وبلاگ موجود است، مراجعه کنيد.