۱۳۸۶ بهمن ۲۷, شنبه

شخصيات: بروزن" شطحيات" 30
... به اينجا رسيديم که بر اساس تعاريف رايج در"حوزه ی انديشه و هنر اسلامی" و " حوزه ی انديشه و هنرچپ" پيش ازانقلاب و پس از انقلاب، چون حافظ، از ملازمان "شاه شيخ ابو اسحق اينجو" به حساب می آمده است و به کار ديوانی اشتغال داشته است و در قصيده و غزل و مقطعات خود به مدح سلاطين، همت می گماشته است، بنابراين، شاعری بوده است راست، حکومتی؛ يعنی که سازشکار و فرصت طلب و غير مردمی!
يکی از خوانندگان به من ايميل زده است و چون متن ايميل ايشان، طولانی و توهين آميز است، آن را کوتاه می کنم و در مواردی هم، نقل به معنا:
ايشان می گويند که:(... جنابعالی، بايد بدانی که مقام حافظ آخوند ستيز بالاتر از اين ها است که از اين نسبت هائی که شما به او می دهی، بر دامن کبريائيش گردی بنشيند. ازآن گذشته از نظر من حافظ را با معيارهای مترقی مبارزاتی امروز می توان از زمره شاعران مقاومت به حساب آورد و در ضمن ما هرگز درايران چه قبل و چه بعد از انقلاب، حوزه ای به نام "حوزه ی انديشه و هنر چپ" نداشته ايم و " حوزه ی انديشه و هنر اسلامی" هم ، ساخته و پرداخته ی بی مسمائی است که بعد ازانقلاب به وجود آمده است و....).
پاسخ من به آن خواننده ی عزيز، اين است:
( اولا: حافظ، با "آخوند" بودن ستيزی نداشته است و اگرهم با يک آخوندی خاص، ستيزی داشته است، ستيزش، ستيزی حوزوی بوده است!
ثانين: اگر مطلب را، يک بار ديگر با دقت بخوانيد، خواهيد ديد که من، هيچ نسبت بد يا خوبی به حافظ نداده ام.
ثالثن: آنچه درقسمت های قبل آمده است، چه در مورد حافظ و چه در مورد بقيه ی شاعران نام برده شده درمتن، صفات خوب و بدی است که ديگران، از ظن خودشان، به آنها نسبت داده اند و آوردن آن اوصاف در اينجا، آزمونی است برای عبور دادن خودم و خواننده، از هفت توهای "حب و بغض و ترس و تطمع" و شستن چشم و گوش "هوش" از آلوده گی های تعصب آميزی که هر روز بيشتر از روز ديگر، در ما و جامعه و جهان پيرامون ما، دارد شعله ورو شعله ورتر می شود!
رابعن: با نسبت دادن اوصافی مانند "مبارز، مترقی، مقاوم"، به آن معنائی که مورد نظر شما است، نه تنها حافظ را بالا نبرده ايد، بلکه از مقام کبريائی يی هم که به او نسبت داده ايد، او را به قهقرا کشانده ايد؛ چون، حافظ را، نه تنها با معيارهای "مبارزاتی مترقی!" مورد نظر شما، نمی شود از زمره شاعران مقاومت به حساب آورد، بلکه با مقايسه ی حافظ با "شاعران مقاومت!"ی که شما نام برده ايد،- و من نمی خواهم در بحث ميان خودم و شما، پای آنها را به ميان بکشم- امروز، نه شعرحافظ، شعر است و نه خود حافظ، انسان مترقی و مقاومی بوده است! و البته، با معيارهای شعری و انسانی شاعرانی همچون حافظ هم، شاعران مبارز و مترقی و مقاوم شما، نه شاعرهستند و نه انسان هائی متعالی و مقاوم!
شاعران شما، انسان های مترقی هستند، چون به گفته ی خودتان، زندگی شان را صرف مبارزه با آمريکای جهانخوار و شاه ديکاتور کرده اند و حالا هم با جمهوری اسلامی مرتجع!
و شاعران مورد نظر من- در اينجا حافظ-، انسان هائی هستند متعالی، چون همه ی عمرشان را، صرف مبارزه با " خود جهانخوار درون" خودشان کرده اند!
حافظ من به دنبال انسان کامل است و شاعران شما، به دنبال انسان "تراز نوين!". می بينيد؟! ميان ماه حافظ تا ماه شاعران شما، تفاوت از زمين تا آسمان است. تفاوت جهان آرمانی حافظ و جهان آرمانی شاعرانی که شما نام برده ايد، همانند تفاوت قالب و محتوای واژه ی " مترقی" با واژه ی "متعالی" است. همانند تفاوت "راننده" است با "ماشين". همانند تفاوت "روح" است با "جسم". می گوئيد نه؟! بفرمائيد. اين ديوان حافظ و اينهم اينترنت و نوشته های نويسندگان و اشعار شاعران شما. آثارشان را بخوانيد و اگر از نزديک آنها را می شناسيد، در زندگی اجتماعی شان، خيره شويد. متعالی بودنشان به کنار، ببينيد در آثار و گفتار و رفتارشان، به چه اندازه به نسخه پيچيدن های مترقيانه شان پايبند هستند. همه جا صحبت از دشمنی و کينه و نفرت و از ميان برداشتن اين و آن است. حافظ اما، همه جا سخن از عشق می گويد و تعالی. و اگر مانعی، راه رسيدن به معشوق و تعالی مورد نظرش را سد کند، کاسه و کوزه ها را، بر سر ديگران نمی شکند، بلکه اشکال را به "خود"اش بر می گرداند و می گويد" تو، خود، حجاب خودی حافظ، از ميان برخيز!". هم معنا قرار دادن "مقاومت" حافظ، در برابر نفس عماره "خود"اش، با "مقاومت" نويسندگان و شاعران مورد نظرتان، در برابر آمريکا و شاه و جمهوری اسلامی، همانند خواندن دسته جمعی شعر" در ميخانه ببستند، خدايا مپسند، که در خانه ی تزوير و ريا بگشايند" حافظ است، درمجالس عرق خورهای، مخالف جمهوری اسلامی و هم معنا قرار دادن "عرق" خودشان با "می" حافظ!
و اما، منظورمن از " حوزه ی انديشه و هنر اسلامی"، نه آن " حوزه ی انديشه و هنر" بی مسما و يا با مسمای، بعد از انقلاب است و منظورم از " حوزه ی انديشه و هنر چپ" هم، نه آن " حوزه ی انديشه و هنر چپ" ای است که شما تصور کرده ايد. خير! منظور من، از لون ديگری است. همچنانکه " شرمت باد" گفتنم به آقای محمد قوچانی و اظهار احترامم به "کانون نويسندگان ايران" هم، از لون ديگری است و متفاوت از "حب و بغض" های مطرح شده در نامه ی شما!
بغض من، نسبت به آقای قوچانی، از حب من، نسبت به ايشان سرچشمه می گيرد. آدم که به دشمنش نمی گويد:" شرمت باد! می گويد؟!". و اين، همان "حبی" که نسبت به کانون نويسندگان ايران هم دارم و به دليل همان "حب" است که به طور مثال، اگر پس ازاعدام شدن سعيد سلطانپور، کانون نويسندگان ايران هم، برمی داشت و نامه ی سرگشاده ای می نوشت و در آن نامه، " حوزه ی انديشه و هنر اسلامی" را، مورد خطاب قرار می داد که چرا درمورد کشته شدن سعيد سلطانپور، سکوت کرده است، درآن صورت هم، من ازچنان نامه ی سرگشاده ای برمی افروختم و در وبلاگم به عنوان يک ايرانی هلندی مسلمان نويسنده،- پس از اظهار احترام، به " حوزه ی انديشه و هنر اسلامی"، خطاب به " کانون نويسندگان ايران" می نوشتم که : " شرمت باد! کانون نويسندگان ايران، شرمت باد!". و بعد هم، داستان " غولچه های پس از غول"ی را که به کانون نويسندگان ايران، تقديم کرده بودم، به " حوزه ی انديشه و هنر اسلامی" تقديم می کردم و همچنان که درمتن تقديم آن داستان، به کانون، نوشته بودم که " من، اين نوشته را تقديم می کنم به دليران" کانون نويسندگان ايران"، اينبار، می نوشتم که :" من، اين نوشته را تقديم می کنم به دليران" حوزه ی انديشه و هنر اسلامی!". پيچيده شد؟! مشکلتان را می فهمم. بر اساس تعاريف مترقيانه ی شما، امکان ندارد که هم " کانون نويسندگان ايران"، دليرانی داشته باشد و هم " حوزه ی انديشه و هنر اسلامی" و هم " حوزه ی هنر و انديشه ی راست- شاهنشاهی-" و باالعکس. خطوط ذهنی شما را درهم ريختم! نه؟! حق با شما است. نوشته های من، نه از همان لونی است که نوشته های شاعران و نويسندگان شما است. نوشته های من، به عوض تبليغ تفکری خاص، هنگام حرکت به سوی "معنا"، کدهای تعريف شده ی "راست . چپ.مذهبی" سر راهش را به هم می ريزد، چون هم خودش فکر می کند و هم از خواننده ی خودش، انتظار فکر کردن دارد. شما در نامه سرتاسرتوهين آميزتان، پای " امير پرويز پويان" را به ميان کشيده ايد و با نقل قولی از او، تعلق سياسی تان را نسبت به ادامه دادن راه او بيان کرده ايد. خانم يا آقای عزيز! از تاريخی که امير پرويز پويان، راه که نه، بلکه جهش عاشقانه و بلند پروازانه و دليرانه ی خودش را، از کويرمشهد رو به قله ی دماوند آغاز کرد، اگر از انقلابی که شده است بگذريم و فروريختن ديوار برلين را هم ناديده بگيريم، نظريه های جديدی علمی را هم هم زير سبيلی رد کنيم، حدود سی و چند سال برعمر ما و ايران و جهان افزوده شده است و همه با هم، تجربه ها از سر گذرانده ايم و چيزها آموخته ايم و دانسته ايم که درحوزه ی سياست و مهندسی اجتماعی، بايد مواظب جهش های عاشقانه و بلندپروازانه و دليرانه ی خودمان باشيم و ترجيحا، از جهش ها به معنای پريدن از روی واقعيت های سر راهمان و تبعات بلندپروازانه ی آن، فاصله بگيريم و عشق و دليری را زمينی کنيم. و اگر به هردليل، ناچار به چنان جهش و پروازی شديم، مواظب چاه های هوائی سر راهمان باشيم!
خانم يا آقای عزيز! من خودم را متعلق به " حوزه ی انديشه و هنر آزاد"ی می دانم که در طول تاريخ جهان، هميشه زير سلطه و ضربه ی سه "حوزه ی انديشه و هنر- راست. چپ. مذهبی- در کشور ما،اسلامی-" بوده است. در حوزه سياست هم، همينطور. من مسلمان، پس ازحدود چهل سال حضورفعال در"صحنه ی انديشه و هنر" کشورم، امروز، دارم درصحنه ی انديشه و هنر- درتبعيد- ، پس از شکست، همان کاری را می کنم که اگر "امير پرويز پويان مارکسيست"، هنوز زنده بود، در عرصه ی سياست پس از شکست، همان کار را می کرد؛ يعنی......
بقيه در هفته ی آينده.....
لينک جديد: