۱۳۸۶ بهمن ۱۴, یکشنبه

ياد باد آنکه سر کوی توأم منزل بود. ديده را روشنی خاک درت حاصل بود


شخصيات: بروزن" شطحيات"28
....در هفته پيش، فقط احساسم را نسبت به نوشته ی آقای محمد قوچانی که بر عليه "کانون نويسندگان ايران" نوشته شده بود، با اين کلمات بيان کردم: " شرمت باد، آقای محمد قوچانی! شرمت باد!". و پاسخ دادن به نامه ی ايشان را گذاشتم برای اين هفته، اما چند روز مانده به اين هفته، يکی از دوستان مسلمانم، از ايران به من تلفن زد و گفت که وبلاگم را خوانده است و از آنچه من بر عليه، محمد قوچانی و بر له " کانون نويسندگان ايران" نوشته ام، تعجب کرده است! گفتم چرا؟. گفت، چون، محمد قوچانی از روزنامه نگاران مترقی مسلمانی است که مثل خود تو، در مقابل جناح محافظه کار، از ارزش های دموکراتيک دفاع می کند و به همان خاطرهم به زندان افتاده است. و کانون نويسندگان هم که تو از آن دفاع کرده ای، همان کانونی است که شعبه های دوقولوی خارج از کشورآن" انجمن قلم و کانون نويسند گان ايران- در تبعيد-"، به دليل مسلمان بودنت، زندگی را در غربت، بر تو، حرام کرده اند و......، گفتم که :

الف: آن محمد قوچانی ای که تو وصفش را می گوئی، از طريق مطبوعات می شناسم.

ب: اسلام من، نه وجه اشتراکی با اسلام مترقی دارد و نه با اسلام محافظه کار.

ج: روزنامه نگار و مسلمان و – به زعم تو-، مترقی بودن آقای قوچانی و دفاع کردن از ارزش های موکراتيک، به جای خود، ولی از خواندن آنچه ايشان در مورد "کانون نويسندگان ايران"، نوشته بود، عرق شرم بر پيشانی ام نشست!

د: "کانون نويسندگان ايران- درتبعيد- " و انجمن قلم ايران- در تبعيد-"، نه همان "کانون نويسندگان ايران" داخل است و نه همه ی اعضای آن، نويسنده و متعهد به ارزش های دموکراتيک مندرج در اساسنامه ی کانون نويسندگان ايران و...!

گفتگوی تلفنی ام، با دوست مسلمان دوران جوانی ام، به درازاکشيد و بدون آنکه به نتيجه ی مطلوبی برسيم، خداحافظی کرديم و ادامه اش را گذاشتيم برای تلفن های بعدی يا نامه نوشتن های اينترنتی. اما، قبل از آنکه به نامه ی آقای قوچانی بپردازم، اجازه بدهيد بحث خودمان را در مورد حافظ لسان الغيب و اينکه- اگر او، بهترين شاعر عصرخودش بوده است، لزومن، ما نبايد از او انتظار داشته باشيم که بهترين انسان عصرخودش هم باشد- را به جائی برسانيم، چرا که هم در آينده، به بحث ما درپرداختن به ديگر "هنرمندان" کمک خواهد کرد و هم در پرداختن به نامه ی آقای قوچانی که تحت عنوان" زوال روشنفکری ادبی" بر له "قيصر امين پور شاعر" و بر عليه "کانون نويسندگان ايران" نوشته اند.

و اما، در ادامه ی مبحث قبل، در مورد حافظ، بيائيد و تصور کنيم که کسی ديوان حافظ را به عزم فال گرفتن در دست گرفته است و چشم های خودش را بسته است و مثلن دارد با خودش می گويد که: " ای حافظ شيرازی که آگاه بر هر گونه رازی، تو را به شاخ نباتت قسم می دهم که..."، آيا روی سخن اين فال گيرنده، با کدام حافظ است؟

حافظ شاعر؟

حافظ مسلمان؟

حافظ عارف؟

حافظ صوفی؟

حافظ درويش؟

حافظ قرآن؟

راوی قرآن؟

حافظ رند؟

حافظ نظرباز؟

حافظ شرابخوار؟

حافظ دارا؟

حافظ فقير؟

حافظ گدا؟

حافظ خسيس؟

حافظ حسود؟

حافظ ترسو؟

حافظ زرنگ؟

حافظ آب زيرکاه؟

حافظ مداح؟

حافظ شجاع؟

شاعر مقاومت، يا مواجب بگير سلطان و يا- هر صفت خوب و بد و خنثائی که شما خواننده ی عزيز، می خواهيد، می توانيد به جای اين" ..." نقطه ها، بگذاريد و با نسبت دادن آن صفات به حافظ، او را نفی و يا اثبات کنيد، اما به طور قطع نمی توانيد انکار کنيد که حافظ،،- به گفته ی دکتر ذبيح الله صفا-، يکی از بزرگترين شاعران نغزگوی ايران و از اعاظم گويندگان جهان و ازاکابر گردنکشان نظم فارسی است! می توانيد؟! مسلمن نه.

اما، می توانيم برويم و ببينيم که حافظ، منهای شعرش، چگونه انسانی بوده است! می توانيم؟! معلوم است که می توانيم!

بسيار خوب. اين هم کتاب "تاريخ ادبيات ايران- دکتر ذبيح الله صفا"، بازش می کنيم و از طريق فهرست راهنمای کتاب، می رويم به قرن هشتم- صفحه ی 1064-، که نوشته شده است: (... در باره ی حافظ، مقالات و تحقيقات و کتاب های متعددی نوشته اند و حتا عده ای از معاصران، آثار و افکارش را به صورت های گوناگون تحليل کرده اند و گاه، در باره ی سخنانش به توجيهات و تأويلات خاص- احمالن، از جنس همان اوصافی است که من و شما، تصور کرده ايم؟!- پرداخته اند که بيشتر نماينده ی افکار و عقايد نويسندگان آنها است تا خود حافظ!). – من هم همينطور فکر می کنم. شما چطور؟-

و سپس نوشته اند که : (... ولادت حافظ، در اوايل قرن هشتم هجری، حدود سال 727 هجری و وفاتش، حدود سال 792 هجری ، در شيراز اتفاق افتاده است. اجدادش، از کوپای "کوه پايه" اصفهان بوده اند. مادرش اهل کازرون و پدرش بازرگان بوده است. بعد از فوت پدر، به همراه مادرش، در تهيدستی بسر می برند. بزرگتر که می شود، در نانوائی محله، به خمير گيری مشغول می شود به مرور، عشق به تحصيلات او را به مکتب خانه می کشاند و پس از آن تا مدتی، ايام را بين کسب معاش و آموختن سواد می گذراند. و بعد از آن است که زندگی حافظ تغيير می کند و در جرگه ی طالبان علم در می آيد و در دو رشته از دانش های زمان، يعنی علوم شرعی- قرآن زبربخواند، با چهارده روايت- و علوم ادبی، می پردازد و باذکاوت ذاتی و استعداد فطری و تيزبينی شگفت انگيزی که دارد، ميراث خوار نهضت علمی و فکری خاصی می شود که پيش از او، در فارس فرهم آمده بود و اندکی بعد از او، به فترت می گرايد. بقيه ی عمرش را در محافل ادبی و عرفانی و معاشرت با عرفا و شعرا می گذراند و در همان حال، تعهد امور ديوانی و " ملازمت سلطان" و " وظيفه خواری"رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد. وظيفه، گر برسد، مصرفش گل است و نبيد-، و رفتن در ظل حمايت امرا و وزرا، هم مورد توجه و علاقه ی او بوده است. حافظ، صوفی خانقاه نشين نبود و با آنکه مشرب عرفانی داشت در حقيقت از زمره ی علمای عصر و مخصوصن در شمار علمای علوم شرعی بود، ولی از علم خود برای تشکيل مجلس درس استفاده نمی کرد، بلکه از راه وظيفه ی ديوانی ارتزاق می نمود و گاه نيز به مدح سلاطين در قصيده و غزل ها و مقطعات خود همت می گماشت و از صلات و جوايزی که به دست می آورد برخوردار می شد ولی، البته، همه ی امراء و پادشاهان عهد و محيط زندگانی او، چنان هم نبودند که او را همواره از فوائد سخنش دلخوش دارند. دوران شاه شيخ ابو اسحق اينجو" مقتول به سال 758" عهد بارورتری برای حافظ بود و به همين سبب ، افول ستاره ی اقبال آن شاه، شاعر را آزرده ساخت چنانکه چندين بار از آن واقعه در اشعارش اظهار تاسف کرده است:

ياد باد آنکه سر کوی تو ام منزل بود

ديده را روشنی خاک درت حاصل بود

بسيار خوب، با همين مختصر مطالعه ی تاريخی در مورد حافظ، هر کدام از ما، تصويری راجع به اينکه حافظ، جدای شاعری بزرگ بودن، در زندگی اجتماعی اش، چگونه انسانی می توانسته است باشد، در ذهن داريم و...

ادامه صحبت در مورد حافظ و خودم و ارتباطمان با نامه ی آقای قوچانی و " کانون نويسندگان ايران"، را می گذارم برای هفته ی آينده ......

توضيح

لينک داستان های کوتاه، با داستان" غولچه های پس از غولبهروز شد