توجه!:
از اين تاريخ، به مدت چهارهفته، به دليل بودن درسفر، از بهروز کردن وبلاگ و پاسخ دادن به ايميل های شما خوانندگان عزيز، معذورم.
شخصيات: بروزن"شطحيات". 35
.... به ناگهان، تصوير چهره ی دکترغلامحسين ساعدی، از دومين و آخرين ديداری که با او، بعد از انقلاب، در پاريس، جلوی ورودی يکی از متروها، داشتم، آمد و آمد تا...... صفحه ی - بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری ايران- را پوشاند و مانع ديدن متن و ادامه ی خواندن آن شد. کتاب را، همانطور گشوده، به کناری گذاشتم و چشم هايم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکيه دادم تا بينديشم که :
جمله ی: "... ما بی سرصدا تحريمش کرديم..."،
و جمله ی:"... ما بی سر و صدا، سرش را زير آب کرديم..."،
و جمله ی: " ... ما بايد عليه استبداد دستگاه و سياست آن موضع بگيريم نه عليه اشخاص ..." و ديگر صدا ها و تصاويری که مغزم را پر ساخته است، چه ارتباطی می توانند با همديگر داشته باشند؟!
الف: چرا تصوير ساعدی؟!
سال 62 خودمان بود که برای ادامه ی تحصيل، به فرانسه رفته بودم. دکتر ساعدی هم در فرانسه بود و در تبعيد. نمايشنامه ای نوشته بود بنام " اتلو در سرزمين عجايب". ناصر رحمانی می خواست آن را به روی صحنه ببرد. عده ای- از جمله راقم اين سطور- را دعوت کرده بود که دور هم بنشينيم و ببينيم که هر کسی، در آن ارتباط، چه کمکی از دستش ساخته است. خود دکترساعدی هم بود. مريض احوال و داغان. يادم نيست که در آن روز، بخشی از متن يا همه ی نمايشنامه را خواند. بعد هم کسانی از افراد حاضر در آن جلسه، صحبت هائی کردند و چون نوبت به من رسيد، گفتم که :" دارم بر می گردم به ايران، متاسفانه، نمی توانم همکاری ای داشته باشم!".
چند روز بعد از آن روز بود که با دکتر ساعدی، جلوی ورودی يکی از متروهای پاريس، رو در رو شدم. حيران و نگران، ايستاده بود و به اين طرف و آن طرفش نگاه می کرد. رفتم جلو و عرض سلام کردم. پس ازحال و احوالپرسی، معلوم شد که با يکی از جوان های فاميل بوده است که توی مترو، همديگر را گم کرده اند و قرارشان اين است که اگر چنين اتفاقی افتاد، بيايند و جلوی همان ورودی مترو، منتظر شوند. بعدهم اضافه کرد که:" يک وقت هائی هم، شوخی اش می گيرد و مرا، دستی دستی گم می کند که شب، توی خانه برای ديگران تعريف کند و بخندند. چه می دانم! شايد هم دارد انتقام روزهائی را می گيرد که ما، توی آن جامعه جلو افتاده بوديم. چه می دانم. خلاصه، هرکسی يکجوری می خواهد به ما حالی کند که هيچ پخی نبوديم!". البته، برای خوانندگان روشن است که دارم حرف های ساعدی را با فاصله ی بيست و پنج سال، از اينجا و آنجای حافظه ام جمع و فشرده و نقل به معنا می کنم بعد، گفت که شنيده است که من در فيلم اخير مهرجوئی- حيات پشتی اهل آفاق- بازی کرده ام. گفتم بلی. گفت شنيده ای که فيلم را توقيف کرده اند و مهرجوئی دارد از مملکت خارج می شود. گفتم نه. نشنيده بودم. گفت داری برمی گردی، خطری چيزی به خاطر بازی کردنت در آن فيلم، متوجه تو نمی شود؟ گفتم فکر نمی کنم. گفت به هر حال، از اينکه صادقانه، گفتی که به دليل بازگشتن به ايران، نمی توانی با ما همراهی کنی، مورد احترام من هستی. گفتم لطف داريد. و فرصت را غنيمت شمردم و گفتم که:" صادقانه ترش اين است که همه اش هم به خاطر برگشتن به ايران نيست، بلکه آنچه شما خوانديد، اصلن درحد نمايشنامه نويسی همچون ساعدی ای که من می شناسم نبود!- و نگفتم که چون به نظر من، ، غلامحسين ساعدی و بهمن فرسی، بنيان گذاران نمايشنامه نويسی مدرن ايران هستند-".
ساعدی با عصبانيت گفت: " کدام حد؟! کدام ساعدی؟! اينجا تبعيد است! مرا کرده اند توی يک آپارتمان يک اتاقه که به اندازه ی يک سلول انفرادی است و هی برايم کشيک می گذارند. هی میروند و می آيند که پس چی شد؟! می گويم چی، چی شد؟! می گويند، آن مقاله. منظورشان نمايشنامه است. منظورم به رحمانی نژاد نيست. او و آدم هائی مثل او، بدبخت تراز من هستند. کتاب نخوانده اند. جنگيده اند. سواد ندارند. فکر نکرده اند. می گويم آخر! نمايشنامه نوشتن که خم رنگ رزی نيست که دستت را بکنی آن تو و ازش، زرد و نارنجی و سياه و سبز و سرخ و سفيد و کوفت و زهر مار در بياوری! حالا، تو ميگوئی حد؟! افتاده اند به جان همديگر. نه اين، او را قبول دارد. نه او، اين را. دارند مرا هزار تکه می کنند. عين يک ارتش شکست خورده. دعوايشان که می شود، مرا می کشند وسط و مثل ارتشی ها، پاگون و درجه هاشان را به رخ همديگر می کشند و و از همديگر، احترام و اطاعت می طلبند. و من می مانم و همان چند تا نمايشنامه که کتاب خوانده هاشان، به آن می گويند مقاله!".
گفتم:" فکر نمی کنيد که بهتربود در ايران می مانديد؟".
گفت:" خودم هم اينطورفکر می کنم. دوستان و رفقا هم از ايران با من تماس می گيرند و می گويند که برگردم. ولی به کجا برگردم؟! اينجا می گويند مقاله، آنجا می گويند کتاب های ذاله! اينجا، به حرفشان نروم، بی سر و صدا، تحريمم می کنند. آنجا، به حرفشان نروم، با سر و صدا تکفيرم می کنند!".
گفتم :" شما، نقش روشنفکران را ، دربه وجود آمدن اين وضعيت، چگونه تعريف می کنيد؟". گفت: " ندانم کاری هائی که مرتکب شده ايم که در بعضی مواقع، از خيانت هم دست کمی نداشته است!".
گفتم:" منظورتان همان نظر آل احمد، در کتاب - در خدمت و خيانت روشنفکران- است؟".
گفت: " نه. در آن کتاب، منظور آل احمد از –خيانت -، خيانت روشنفکران به مردم و مملکت است و منظورمن از –خيانت- ، خيانت روشنفکران به خودشان و " گوهرروشنفکری" است!