برای ديدن ادامه ی اين وبلاگ، تا اطلاع ثانويه، لطفا به آدرس زير مراجعه فرمائيد
http://www.cyrushashemseif.blogspot.com
۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سهشنبه
درآستانه ی سال نو، به خود نگاه کنيم
در آستانه ی سال نو
برای نفی يا اثبات وجود خدا
نگاهمان را
برای نفی يا اثبات وجود خدا
نگاهمان را
يک لحظه هم که شده است
از برون برگيريم و به خود نگاه کنيم
نه در آينه
در خود، به خود نگاه کنيم
سخت است؟
می دانم
مثل به زير کشاندن خيال می ماند و نشستن بر پشت هوا
نه در آينه
در خود، به خود نگاه کنيم
سخت است؟
می دانم
مثل به زير کشاندن خيال می ماند و نشستن بر پشت هوا
سال نو مبارک
۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه
خدا آرامش است
" کجا است آنکه مرا، ازهست اين خدا برهاند"
در نزديکی اش به من،
از رگ گردن گذشته است و حالا،
شده است خود رگ،
خود گردن،
خود من.
حيرانم کرده است اين خدا.
پريشانم کرده است اين خدا.
ديوانه ام کرده است اين خدا.
آواره ام کرده است اين خدا.
بيچاره ام کرده است اين خدا.
آه! کجا است آنکه مرا، از هست اين خدا برهاند؟!
او، خدا نيست آقای سيف!
او، من هستم،
در نزديکی اش به من،
از رگ گردن گذشته است و حالا،
شده است خود رگ،
خود گردن،
خود من.
حيرانم کرده است اين خدا.
پريشانم کرده است اين خدا.
ديوانه ام کرده است اين خدا.
آواره ام کرده است اين خدا.
بيچاره ام کرده است اين خدا.
آه! کجا است آنکه مرا، از هست اين خدا برهاند؟!
او، خدا نيست آقای سيف!
او، من هستم،
شيطان.
شرکت جولاشکا، يعنی: من، تو، او. ما، شما، ايشان
شرکت جولاشکا
"چهارمين قسمت"
اگرچه، اسناد تاريخی نشان می دهند که دستورات مقام عالی، در همه ی نقطه عطف های تاريخی تعطين کننده بوده است، اما تا کنون هيچ سندی به دست نيامده است که در همه ی آن نقطه عطف ها، تصوير دقيقی از چهره ی واقعی او به دست دهد.
عده ای از محققين می گويند که مقام عالی، شايد همان فردی باشد که در پايان جنگ های " خوب " ، همه ی سپاهيان از جلوی تمثال او رژه می رفته اند.
محققين ديگری هم هستند که می گويند، شايد او همان کسی باشد که هيئت صلح، پس از اتمام هر جنگی، عکس او را به طرفين جنگ، هديه می داده است.
محققينی هم هستند که می گويند، نه رژه روندگان به دليل بعد مسافت، قادر به ديدن آن تمثال مشهور بوده اند و نه کسانی که عکس او را به عنوان هديه دريافت می کرده اند، او را می شاخته اند و نه حتی، پدران و مادران و مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های آنها، خاطره ی روشنی از وجود چنان مقام عالی مشهوری در ذهن داشته اند.
با همه ی اين نظريات گوناگون، در مورد وجود و عدم وجود مقام عالی، در اين نقطه عطف تاريخی هم، مانند همه ی نقطه عطف های تاريخی پيش از آن، بفرموده ی مقام عالی کارساز می شود و شرکاء موقتا دست از جنگ می کشند، ولی پس از مدتی، به دليل روشن نشدن وضعيت سهام، و نيز به دليل همان " تا اطلاع ثانوی " ای که در بفرموده ی مقام عالی آمده بود، دو باره زمزمه های مشکوکی به گوش می رسد که شرکت ناچار می شود، مثل هميشه با نوشتن تفسيری بر بفرموده ی مقام عالی، معانی غير علنی آن را ، علنی کند. تفسير شرکت از بفرموده ی مقام عالی، اين است:
( جنگ و صلح، در قاموس مقام عالی دارای دو وجه است:
الف: "جنگ و صلح خوب"
ب: "جنگ و صلح بد "
از طرفی، جنگ و صلح خوب و جنگ و صلح بد هم، از نظر مکان، بر دو نوع هستند:
الف: " جنگ و صلح درون شرکتی"
ب : " جنگ و صلح برون شرکتی"
روشن است که ما، قبل از نازل شدن بفرموده ی مقام عالی، در حال "جنگ درون شرکتی" بوده ايم و آنهم از نوع بسيار بد آن. معنای نهفته در بفرموده ی مقام عالی، به ما می گويد که بايد آن جنگ بد درون شرکتی را تا اطلاع ثانوی، کنار بگذاريم و اگر لازم شد، در اطلاع ثانوی، آن را تبديل کنيم به جنگ "خوب برون شرکتی". البته، وقتی چنان تبديلی ميسر است که اختلافات برخاسته مابين شرکا را به دليل ناعادلانه بودن سهام ندانيم. چون ، چه کسی غير از مقام عالی مجاز است که بگويد عدالت چيست و عادل کيست؟!
به بيانی ساده تر، تشخيص عدل و عدالت و عادل، تنها در عهده ی مقام عالی است که آنهم در بفرموده ای که از طرف ايشان نازل گرديده است، به آن اشاره ای نشده است. و اصلا نياز به توضيح نيست که بگوئيم، اساس و شالوده ی شرکت ما بر تفاوت عادلانه بنا شده است و سابقه ی تاريخی شرکت هم نشان می دهد که رمز موفقيت آن در تاريخ چندين خسوف و کسوفی که پشت سر گذاشته است، پيروی از همين قاعده بوده است و اگر امروز صحبت از چيزی بنام تقسيم عادلانه ی سهام می شود، مفهومش اين است که تا کنون، تفاوت های سهامی، غير عادلانه بوده است. و اين انديشه، چيزی جز يک انديشه ی نابکار نيست که از سوی حوزه های پرتنش عناصر "حاضر و غايب " صادر شده است که ممکن است به سطحی از سطوح شرکای شرکت هم سرايت کرده باشد. و چنين فرد يا افرادی، با هر نوع شناسنامه و شجره نامه ای که باشند، دشمن شرکت محسوب خواهند شد، نه دوست شرکت!
بنابراين، با توجه به بفرموده ی مقام عالی، از همين امروز، هيئتی بنام هيئت حل اختلاف تعيين خواهد شد تا به بررسی اختلافات ميان شرکاء بپردازد و با وضعيت جديدی که در اين برهه ی تاريخی با آن رو به رو شده ايم، راه حل در خور مورد اختلاف را پيدا کند. و تا رسيدن به آن راه حل، بر همه ی شرکاء واجب است که در همان مراتب تعيين شده به انجام وظيفه مشغول شوند و از طرح اختلافات پيرامون سهام خودداری کنند ).
ادامه دارد......
اگرچه، اسناد تاريخی نشان می دهند که دستورات مقام عالی، در همه ی نقطه عطف های تاريخی تعطين کننده بوده است، اما تا کنون هيچ سندی به دست نيامده است که در همه ی آن نقطه عطف ها، تصوير دقيقی از چهره ی واقعی او به دست دهد.
عده ای از محققين می گويند که مقام عالی، شايد همان فردی باشد که در پايان جنگ های " خوب " ، همه ی سپاهيان از جلوی تمثال او رژه می رفته اند.
محققين ديگری هم هستند که می گويند، شايد او همان کسی باشد که هيئت صلح، پس از اتمام هر جنگی، عکس او را به طرفين جنگ، هديه می داده است.
محققينی هم هستند که می گويند، نه رژه روندگان به دليل بعد مسافت، قادر به ديدن آن تمثال مشهور بوده اند و نه کسانی که عکس او را به عنوان هديه دريافت می کرده اند، او را می شاخته اند و نه حتی، پدران و مادران و مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های آنها، خاطره ی روشنی از وجود چنان مقام عالی مشهوری در ذهن داشته اند.
با همه ی اين نظريات گوناگون، در مورد وجود و عدم وجود مقام عالی، در اين نقطه عطف تاريخی هم، مانند همه ی نقطه عطف های تاريخی پيش از آن، بفرموده ی مقام عالی کارساز می شود و شرکاء موقتا دست از جنگ می کشند، ولی پس از مدتی، به دليل روشن نشدن وضعيت سهام، و نيز به دليل همان " تا اطلاع ثانوی " ای که در بفرموده ی مقام عالی آمده بود، دو باره زمزمه های مشکوکی به گوش می رسد که شرکت ناچار می شود، مثل هميشه با نوشتن تفسيری بر بفرموده ی مقام عالی، معانی غير علنی آن را ، علنی کند. تفسير شرکت از بفرموده ی مقام عالی، اين است:
( جنگ و صلح، در قاموس مقام عالی دارای دو وجه است:
الف: "جنگ و صلح خوب"
ب: "جنگ و صلح بد "
از طرفی، جنگ و صلح خوب و جنگ و صلح بد هم، از نظر مکان، بر دو نوع هستند:
الف: " جنگ و صلح درون شرکتی"
ب : " جنگ و صلح برون شرکتی"
روشن است که ما، قبل از نازل شدن بفرموده ی مقام عالی، در حال "جنگ درون شرکتی" بوده ايم و آنهم از نوع بسيار بد آن. معنای نهفته در بفرموده ی مقام عالی، به ما می گويد که بايد آن جنگ بد درون شرکتی را تا اطلاع ثانوی، کنار بگذاريم و اگر لازم شد، در اطلاع ثانوی، آن را تبديل کنيم به جنگ "خوب برون شرکتی". البته، وقتی چنان تبديلی ميسر است که اختلافات برخاسته مابين شرکا را به دليل ناعادلانه بودن سهام ندانيم. چون ، چه کسی غير از مقام عالی مجاز است که بگويد عدالت چيست و عادل کيست؟!
به بيانی ساده تر، تشخيص عدل و عدالت و عادل، تنها در عهده ی مقام عالی است که آنهم در بفرموده ای که از طرف ايشان نازل گرديده است، به آن اشاره ای نشده است. و اصلا نياز به توضيح نيست که بگوئيم، اساس و شالوده ی شرکت ما بر تفاوت عادلانه بنا شده است و سابقه ی تاريخی شرکت هم نشان می دهد که رمز موفقيت آن در تاريخ چندين خسوف و کسوفی که پشت سر گذاشته است، پيروی از همين قاعده بوده است و اگر امروز صحبت از چيزی بنام تقسيم عادلانه ی سهام می شود، مفهومش اين است که تا کنون، تفاوت های سهامی، غير عادلانه بوده است. و اين انديشه، چيزی جز يک انديشه ی نابکار نيست که از سوی حوزه های پرتنش عناصر "حاضر و غايب " صادر شده است که ممکن است به سطحی از سطوح شرکای شرکت هم سرايت کرده باشد. و چنين فرد يا افرادی، با هر نوع شناسنامه و شجره نامه ای که باشند، دشمن شرکت محسوب خواهند شد، نه دوست شرکت!
بنابراين، با توجه به بفرموده ی مقام عالی، از همين امروز، هيئتی بنام هيئت حل اختلاف تعيين خواهد شد تا به بررسی اختلافات ميان شرکاء بپردازد و با وضعيت جديدی که در اين برهه ی تاريخی با آن رو به رو شده ايم، راه حل در خور مورد اختلاف را پيدا کند. و تا رسيدن به آن راه حل، بر همه ی شرکاء واجب است که در همان مراتب تعيين شده به انجام وظيفه مشغول شوند و از طرح اختلافات پيرامون سهام خودداری کنند ).
ادامه دارد......
۱۳۸۷ اسفند ۱۳, سهشنبه
شرکت جولاشکا
"سومين قسمت"
هنوزهم که هست، معلوم نشده است که چرا هم زمان با انتشار گزارش بالا، ناگهان درميان شرکتی ها، زمزمه ی عادلانه شدن سهام برمی خيزد و متعاقب آن، شرکت به سه شاخه ی " بالائی ها ، وسطی ها و پائينی ها " تقسيم می شود:
شاخه ی "بالائی ها "، به شدت در برابر طرح عادلانه شدن سهام مقاومت می کنند.
شاخه ی " پائينی ها "، با قاطعيت از طرح عادلانه شدن سهام به دفاع می پردازد.
شاخه ی " وسطی ها " ، حالت معلقی دارد و بين بالائی ها و پائينی ها در نوسان است.
جنگ شرکتی ها آغاز می شود و گزارش منتشر شده از طرف " بخش تشخيص " ، وسيله ای می شود در دست طرفين جنگ که به اعتبار ارزش های نهفته درآن گزارش، طرف مقابل را از ميدان بيرون کند.
شاخه ی بالائی ها، وابستگی شجره نامه ای به آوارگان را، به شاخه ی پائينی ها نسبت می دهد. و چون، بر طبق اساسنامه ی شرکت، شرکا بايد متعلق به شجره نامه ئی باشند که صفت مشخص آن، "کارگزاری " است و نه " کارگری "، آن وقت، اگر چنان ارتباط شجره نامه ای ثابت می شد، شاخه ی پائينی ها از داشتن هر گونه سهمی در شرکت محروم می شدند.
شاخه ی پائينی ها هم، مورد حرام زادگی را به بالائی ها نسبت می دهند. و چون، بر طبق اساسنامه ی شرکت، حلال زادگی مشخصه ی اصلی شرکای شرکت است، اگر حرام زاده بودن بالائی ها ثابت می شد، آنها هم از داشتن هر گونه سهمی در شرکت محروم می شدند.
شاخه ی وسطی ها که وضع را چنان می بينند، موقعيت را غنيمت می شمرند و ضمن دادن شعار بی طرفی، شروع می کنند به شعله ور ساختن آتش جنگ بين بالائی ها و پائينی ها. در اين زمان است که بالائی ها و پائينی ها به نقش دو گانه ی وسطی ها پی می برند و با آنها وارد جنگ میشوند. اسلحه ای هم که عليه آنها بکار می برند، نسبت دادن صفت " حاضر و غا يبی " به آنها است. يعنی همان صفتی که شرکت به دشمنان قسم خورده ی ازلی و ابدی خودش نسبت داده بود.
وضعيت، وضعيت بغرنجی می شود، چون بر طبق اساسنامه ی شرکت، هر سه شاخه، طبق نسبت هائی که به هم داده اند، نمی توانند شرکای شرکت باشند. آن وقت، اين سؤا ل مطرح می شود که پس شرکای واقعی و به حق شرکت، چه کسانی می توانند باشند؟!
در همين زمان است که " بفرموده ی مقام عالی " ، خطاب به همه ی شرکای شرکت صادر می شود:
( به خاطر حفظ شئونات شرکت، بر همه ی شرکاء واجب است که جنگ را تا اطلاع ثانوی کنار بگذارند! ).
شاخه ی "بالائی ها "، به شدت در برابر طرح عادلانه شدن سهام مقاومت می کنند.
شاخه ی " پائينی ها "، با قاطعيت از طرح عادلانه شدن سهام به دفاع می پردازد.
شاخه ی " وسطی ها " ، حالت معلقی دارد و بين بالائی ها و پائينی ها در نوسان است.
جنگ شرکتی ها آغاز می شود و گزارش منتشر شده از طرف " بخش تشخيص " ، وسيله ای می شود در دست طرفين جنگ که به اعتبار ارزش های نهفته درآن گزارش، طرف مقابل را از ميدان بيرون کند.
شاخه ی بالائی ها، وابستگی شجره نامه ای به آوارگان را، به شاخه ی پائينی ها نسبت می دهد. و چون، بر طبق اساسنامه ی شرکت، شرکا بايد متعلق به شجره نامه ئی باشند که صفت مشخص آن، "کارگزاری " است و نه " کارگری "، آن وقت، اگر چنان ارتباط شجره نامه ای ثابت می شد، شاخه ی پائينی ها از داشتن هر گونه سهمی در شرکت محروم می شدند.
شاخه ی پائينی ها هم، مورد حرام زادگی را به بالائی ها نسبت می دهند. و چون، بر طبق اساسنامه ی شرکت، حلال زادگی مشخصه ی اصلی شرکای شرکت است، اگر حرام زاده بودن بالائی ها ثابت می شد، آنها هم از داشتن هر گونه سهمی در شرکت محروم می شدند.
شاخه ی وسطی ها که وضع را چنان می بينند، موقعيت را غنيمت می شمرند و ضمن دادن شعار بی طرفی، شروع می کنند به شعله ور ساختن آتش جنگ بين بالائی ها و پائينی ها. در اين زمان است که بالائی ها و پائينی ها به نقش دو گانه ی وسطی ها پی می برند و با آنها وارد جنگ میشوند. اسلحه ای هم که عليه آنها بکار می برند، نسبت دادن صفت " حاضر و غا يبی " به آنها است. يعنی همان صفتی که شرکت به دشمنان قسم خورده ی ازلی و ابدی خودش نسبت داده بود.
وضعيت، وضعيت بغرنجی می شود، چون بر طبق اساسنامه ی شرکت، هر سه شاخه، طبق نسبت هائی که به هم داده اند، نمی توانند شرکای شرکت باشند. آن وقت، اين سؤا ل مطرح می شود که پس شرکای واقعی و به حق شرکت، چه کسانی می توانند باشند؟!
در همين زمان است که " بفرموده ی مقام عالی " ، خطاب به همه ی شرکای شرکت صادر می شود:
( به خاطر حفظ شئونات شرکت، بر همه ی شرکاء واجب است که جنگ را تا اطلاع ثانوی کنار بگذارند! ).
ادامه دارد.........
۱۳۸۷ اسفند ۴, یکشنبه
ادبيات دموکراتيک، ادبياتی است معقول، منصف و متعادل
"شرم" واژه ای فرودست و پيشامدرن!
قرم!
قرم!
قرمداغ!
غرش طبل ها را نمی شنوند، انگار!
قرم!
قرم!
قرمباغ!
ديروز،
در نقاب دوست،
پای بر گرده ی ما فرودستان گذاشتند و بالا رفتند.
امروز،
جای خوش کرده در آغوش فرادستان،
باد درغب غب انداخته ومی گويند:" آری. ما سروران جهان، بايد به راه بياوريم، اين فرودستان، اين وحشيان را!".
قرم!
قرم!
قرمداغ و قرمباغ و...
فرياد می زنم و می گويم: " آهای! آهای! شرمتان باد!".
قهقهه می زنند و می گويند:" شرم، واژه ای است فرودست! پيشامدرن! فرادستان را چه کار به کار شرم!"
راست می گويند، انگار!
شرم، واژه ای است انسانی
قرم!
قرم!
قرمداغ!
غرش طبل ها را نمی شنوند، انگار!
قرم!
قرم!
قرمباغ!
ديروز،
در نقاب دوست،
پای بر گرده ی ما فرودستان گذاشتند و بالا رفتند.
امروز،
جای خوش کرده در آغوش فرادستان،
باد درغب غب انداخته ومی گويند:" آری. ما سروران جهان، بايد به راه بياوريم، اين فرودستان، اين وحشيان را!".
قرم!
قرم!
قرمداغ و قرمباغ و...
فرياد می زنم و می گويم: " آهای! آهای! شرمتان باد!".
قهقهه می زنند و می گويند:" شرم، واژه ای است فرودست! پيشامدرن! فرادستان را چه کار به کار شرم!"
راست می گويند، انگار!
شرم، واژه ای است انسانی
ماشين که شرم نمی شناسد،
می شناسد؟!
قرم!
قرم!
می شناسد؟!
قرم!
قرم!
قرمداغ و قرمباغ و قرم...
شرکت جولاشکا
"دومين قسمت"
به دستور شرکت، کشته ها را در قبرستان های جديد دفن می کنند و ملقبشان می کنند به قهرمانان از دست رفته!
معلولان را هم در همان قبرستان ها به کار می گمارند و ملقبشان می کنند به قهرمانان زنده!
( با آوارگان چه می کنند؟).
شرکت برای استخراج خاك قبرستان ها و انتقال آن، به انبارهای مخصوص، نياز به نيروی کار دارد و پس از انجام آزمايش هائی که روی تعدادی از آوارگان به عمل می آورد، به اين نتيجه می رسد که چون آوارگان دچار بيماری " خوا بگردی" شده اند و واحد کار تاريخی آنها به طور مدام در حال تغيير است، بنا براين، شرکت نمی تواند آينده ی پروژه های خود را بر اساس چنان وضعيت متغيری بنا کند. از طرفی، متخصصين شرکت که سال ها مشغول مطالعه روی پديده ی خوابگردی بوده اند، اعلام می کنند که اگر آنها مشخصات روحی و جسمی و اعتقادی آوارگان و هفت پشت پدری و مادری آنها را در اختيار داشته باشند، می توانند واحد کار روان تاريخی آوارگان را در حد نياز شرکت، تثبيت و کنترل کنند.
از آنجائی که موارد درخواست شده از طرف متخصصين، همان مواردی بود که آوارگان، پيش از آواره شدنشان، بر اساس قراردی که با شرکت بسته بودند، ملزم به انجام آن شده بودند، ولی به دليل جنگ نتوانسته بودند به تعهداتشان عمل کنند، بنا براين شرکت تصميم می گيرد که انجام موارد معوق مانده ی قرارداد را طی اطلاعيه ای به آوارگان اعلام کند. اطلاعيه چيزی است بدين مضمون:
( مردم شريف! جنگجويان بزرگ و وارثان بر حق قبرستان های قديمی!
با توجه به گرفتاری های ناشی از جنگ، شرکت جولاشگا، در صدد آن نيست که بابت تاخير در انجام موارد منعکس شده در قرارداد، از شما عزيزان تقاضای پرداخت خسارت کند، بلکه مثل هميشه برای اثبات حسن نيتش، تقاضا می کند که هرچه زودتر، فورم های مربوط به بندهای "هفت" و "هفتاد" قرارداد را تکميل نموده و به آدرس "بخش تشخيص" ارسال داريد و گرنه با همه ی حسن نيتی که شرکت دارد، پس ازانقضای تاريخ تعيين شده، مجبور خواهد شد که برای احقاق حق خودش، از هر طريقی که مناسب بداند، اقدام کند و........).
هنوز موعد تعيين شده به پايان نرسيده است که به تعداد آوارگان و مرده های منتسب به آنها، فورم های کامل شده به سوی شرکت سرازير می شود؛ فورم هائی که در آن به همه ی سؤالات پاسخ داده شده است، به جز موارد " حلال زادگی و حرام زادگی" که آوارگان به دليل تجربه ی تلخی که از جنگ چندين ساله شان داشتند و نيز با استناد به قرارداد صلح، تشخيص آن را به عهده ی خود شرکت گذاشته بودند. بخش تشخيص، پس از بررسی فورم های رسيده، نظر خودش را چنين اعلام می دارد:
(آوارگان و مرده های منتسب به آنها دارای سابقه ی تاريخی هفتصد و هفتاد خسوف و کسوف هستند و علی رغم تعلق به سرزمين های مختلف و تنوع در نژاد و زبان و فرهنگ، به سادگی، می توانند در جايگاهی قرار بگيرند که هم رضايت آنها تضمين شود و هم منافع شرکت. اما آنچه کار را مشکل می کند، بررسی عميق تر اطلاعات داده شده به وسيله ی آوارگان است که بی توجهی نسبت به آن، در دراز مدت، خطرات جبران ناپذيری را به دنبال خواهد داشت. چون:
اولا، بعضی از آوارگان، در تشريح شجره نامه ی قومی شان، از خويشاوندان دور و نزديکی نام برده اند که مشخصات آنها، به طورعجيبی با مؤسسين اوليه ی شرکت و حتی در مواردی، با مشخصات بعضی از مسئولان زمان حاضر انطباق کامل دارد!ثانيا، در همان شجره نامه های قومی، از افراد ديگری نام برده شده است که مشخصات آنها منطبق با مشخصات موجوداتی است که شرکت آنها را دشمنان ازلی و ابدی خودش می داند و به دليل حاضر و غايب شدن های متناوب و غير قابل پيشبينی شان، آنها را عناصر" حاضر و غايب" ناميده است).
معلولان را هم در همان قبرستان ها به کار می گمارند و ملقبشان می کنند به قهرمانان زنده!
( با آوارگان چه می کنند؟).
شرکت برای استخراج خاك قبرستان ها و انتقال آن، به انبارهای مخصوص، نياز به نيروی کار دارد و پس از انجام آزمايش هائی که روی تعدادی از آوارگان به عمل می آورد، به اين نتيجه می رسد که چون آوارگان دچار بيماری " خوا بگردی" شده اند و واحد کار تاريخی آنها به طور مدام در حال تغيير است، بنا براين، شرکت نمی تواند آينده ی پروژه های خود را بر اساس چنان وضعيت متغيری بنا کند. از طرفی، متخصصين شرکت که سال ها مشغول مطالعه روی پديده ی خوابگردی بوده اند، اعلام می کنند که اگر آنها مشخصات روحی و جسمی و اعتقادی آوارگان و هفت پشت پدری و مادری آنها را در اختيار داشته باشند، می توانند واحد کار روان تاريخی آوارگان را در حد نياز شرکت، تثبيت و کنترل کنند.
از آنجائی که موارد درخواست شده از طرف متخصصين، همان مواردی بود که آوارگان، پيش از آواره شدنشان، بر اساس قراردی که با شرکت بسته بودند، ملزم به انجام آن شده بودند، ولی به دليل جنگ نتوانسته بودند به تعهداتشان عمل کنند، بنا براين شرکت تصميم می گيرد که انجام موارد معوق مانده ی قرارداد را طی اطلاعيه ای به آوارگان اعلام کند. اطلاعيه چيزی است بدين مضمون:
( مردم شريف! جنگجويان بزرگ و وارثان بر حق قبرستان های قديمی!
با توجه به گرفتاری های ناشی از جنگ، شرکت جولاشگا، در صدد آن نيست که بابت تاخير در انجام موارد منعکس شده در قرارداد، از شما عزيزان تقاضای پرداخت خسارت کند، بلکه مثل هميشه برای اثبات حسن نيتش، تقاضا می کند که هرچه زودتر، فورم های مربوط به بندهای "هفت" و "هفتاد" قرارداد را تکميل نموده و به آدرس "بخش تشخيص" ارسال داريد و گرنه با همه ی حسن نيتی که شرکت دارد، پس ازانقضای تاريخ تعيين شده، مجبور خواهد شد که برای احقاق حق خودش، از هر طريقی که مناسب بداند، اقدام کند و........).
هنوز موعد تعيين شده به پايان نرسيده است که به تعداد آوارگان و مرده های منتسب به آنها، فورم های کامل شده به سوی شرکت سرازير می شود؛ فورم هائی که در آن به همه ی سؤالات پاسخ داده شده است، به جز موارد " حلال زادگی و حرام زادگی" که آوارگان به دليل تجربه ی تلخی که از جنگ چندين ساله شان داشتند و نيز با استناد به قرارداد صلح، تشخيص آن را به عهده ی خود شرکت گذاشته بودند. بخش تشخيص، پس از بررسی فورم های رسيده، نظر خودش را چنين اعلام می دارد:
(آوارگان و مرده های منتسب به آنها دارای سابقه ی تاريخی هفتصد و هفتاد خسوف و کسوف هستند و علی رغم تعلق به سرزمين های مختلف و تنوع در نژاد و زبان و فرهنگ، به سادگی، می توانند در جايگاهی قرار بگيرند که هم رضايت آنها تضمين شود و هم منافع شرکت. اما آنچه کار را مشکل می کند، بررسی عميق تر اطلاعات داده شده به وسيله ی آوارگان است که بی توجهی نسبت به آن، در دراز مدت، خطرات جبران ناپذيری را به دنبال خواهد داشت. چون:
اولا، بعضی از آوارگان، در تشريح شجره نامه ی قومی شان، از خويشاوندان دور و نزديکی نام برده اند که مشخصات آنها، به طورعجيبی با مؤسسين اوليه ی شرکت و حتی در مواردی، با مشخصات بعضی از مسئولان زمان حاضر انطباق کامل دارد!ثانيا، در همان شجره نامه های قومی، از افراد ديگری نام برده شده است که مشخصات آنها منطبق با مشخصات موجوداتی است که شرکت آنها را دشمنان ازلی و ابدی خودش می داند و به دليل حاضر و غايب شدن های متناوب و غير قابل پيشبينی شان، آنها را عناصر" حاضر و غايب" ناميده است).
ادامه دارد......
حکومت ايرانی
می دانيد که انقلاب وارث خوب و بدها و زشت و زيبائی های قبل از خودش است. ديکتاتوری نهادينه شده ی قبل از هر انقلابی، در درون خود همان انقلاب و انقلابيونش هم هست! نيست؟! شوروی را، ديکتاتوری عاقل، منطقی و محکم پرولتاريا نبود که ويران کرد. ديکتاتوری نامتعادل غيرمنطقی و متزلزل تزاری بود که خودش را در پس واژه ی سوسياليزم پنهان کرده بود. اجرای طرح مهندسی اجتماعی مارکسيست لنينيستی بعد از انقلاب اکتبر، ساختمان جامعه ی عقب نگهداشته شده ی تزاری را به چنان مرتبتی رساند که چشم در چشم امپرياليزم جهانی بدوزد و سينه در سينه و پنجه در پنجه او بايستد و هل من مبارز بطلبد، اما مگر آن عناصر ديکتاتورزده ی نامتعادل غيرمنطقی متزلزل، می گذاشتند. انقلاب ايران هم وارث عناصر تاريخی ديکتاتورزده ی خودش بود و هنوز هم هست. اسلام برای اداره ی يک جامعه، مهندسی خاص خودش را دارد. البته، با مهندسی اجتماعی مارکسيستی متاوت است. با همه ی اين ها، اگرچه من به جمهوری اسلامی ايران، رأی آری داده ام، اما در همان زمان هم راضی نبودم که حکومت ايران، حکومت جمهوری اسلامی ناميده شود. بايد اسم حکومت پس از انقلاب را می گذاشتند "حکومت ايرانی" تا انسان ايرانی در پروسه ی عمل، عناصر تاريخی اش بيرون بزنند و محک بخورند، بعدش برسد به فهم و خواست جمهوری و پس از آنکه جمهوريت در او نهادينه شد و دموکراسی مادی ناشی از جمهوريت را تجربه کرد و ملول از "ديو ودد" درون و بيرونش، ميان روز روشن، با چراغی در دست، راه افتاد به دنبال پيدا کردن "انسان". آنوقت، تازه می رسد به درک نيازش به "اسلام".
۱۳۸۷ بهمن ۲۱, دوشنبه
آه! با کشورم چه ها که نکرديد!
"من و سعيد سلطانپور و انتظار گودو"
تابلوی اول:
صدای داريوش می آيد که می خواند " بوی گندم مال من، هرچی که دارم مال تو......." و در همان حال، پرده به آرامی بازمی شود و "روشنفکر" ی را می بينيم که با عينکی بر چشم و احتمالا، کراواتی يا پاپيونی بر گردن و سيگاری يا پيپی بر لب، وسط صحنه، روی صندلی نشسته است و رو به ما " تماشاگران" می گويد:
( آن روزها که در کافه فيروز جمع می شديم، نسل پيش از ما، صندلی های خود را داشتند و ما نوجوان ها، حلقه ی خويش را. دوشنبه ها، جلال آل احمد، دو حلقه را به هم وصل می کرد و......).
نور موضعی روشنفکر، خاموش می شود.
نور موضعی روشنفکر، روشن می شود.
روشنفکر، غايب شده است و به جای او، کارگردان نمايشنامه ظاهر می شود، به جلوی صحنه می آيد و رو به تماشاگران می گويد:
( تماشاگران عزيز، سلام عرض می کنم. من، کارگردان اين نمايشنامه هستم. نمايشنامه ای که امشب به تماشای آن نشسته ايد، نمايشنامه ی " در انتظار گودو " است که نويسنده ی آن، ساموئل بکت.......
ناگهان، سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران از جايش بر می خيزد و رو به کارگردان فرياد می زند : ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی، در ايران نيست! ).
سکوتی سهمگين بر سالن حکمفرما می شود که به روايتی، چند لحظه ی تاريخی و به روايتی، چند سال شمسی قمری طول می کشد و در آن چند لحظه و يا چند سال، شرق و غرب و يا به روايتی، دموکراسی غربی و ديکتاتوری پرولتاريا، با شمشيرهای يخی، ساخته ی قطب شمال و جنوب، به جان هم می افتند و در چکاچک همان شمشيرها است که از جائی بسيار بسيار دور، زمزمه ی اذان به گوش ها می رسد و کم کم بالا میگيرد و بالاتر و بعد هم:
همهمه و فرياد،
زنده باد،
مرده باد،
صدای شليک گلوله ها،
ايران ايران ايران، رگبار مسلسل ها،
شاه رفت،
بهاران خجسته باد.
به ناگهان، جوانی تفنگ به دست، از پشت صحنه به درون صحنه می پرد!
با ورود جوان تفنگ به دست به صحنه، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظارگودو" با يک جهش بلند ، خودش را به ميان تماشاگران می رساند و روی صندلی ای می نشيند که با فاصله ی چند صندلی آن طرفترش، سعيد سلطانپور نشسته است.
در همان لحظه، جوان تفنگ به دست که حالا به جلوی صحنه رسيده است، تفنگش را رو به تماشاگران می گيرد و فرياد می زند : ( ديگر آن زمان گذشت که شما ها حرف آخر را می زديد! انقلاب شده است و حالا ديگر نوبت ما است که حرف بزنم. نگذاريد، با همين تفنگ طرف هستيد! ).
تماشاگران هورا می کشند و دست می زنند و پرده بسته می شود.
تابلوی دوم:
با سرود بهاران خجسته باد، پرده ی بسته شده، باز می شود.
صحنه، با ديوارهای " البته نامرئی!"، به سه قسمت نامساوی تقسيم شده است:
در قسمت وسط که بيشترين فضا را به خودش اختصاص داده است، عده ای با علم و کتل، در حال تمرين تعزيه ی "مختار ثقفی" هستند که دارد آماده می شود تا انتقام خون امام حسين"ع" را از قاتلانش بگيرد.
در قسمت چپ صحنه، سعيد سلطانپور درحال تمرين نمايش خيابانی "عباس آقا کارگر ايران ناسيونال" است.
در قسمت راست صحنه که کمترين فضا به آن اختصاص داده شده است، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظار گودوی" پيش از انقلاب، حالا درحال تمرين نمايشنامه ای است به نام " گودو آمد " که.....ناگهان، يکی از هنرپيشه هايش دست از بازی می کشد و رو به کارگردان می کند و فرياد می زند: ( چرا هی پوزخند می زنی؟! چرا مسخره ام می کنی؟! اصلا می دانی چيه؟! من دلم نمی خواهد آنطور که تو می خواهی بازی کنم! اصلا، کارگردان يعنی چه؟! تازه، کاردان هستی، برای خودت هستی! آن دوره ها گذشت جانم! حالا، انقلاب شده و ديگه، شما جنرال ها، کلاهتان پشمی نداره. فهميدی؟!).
کارگردان پوزخندی می زند و می گويد: ( ما اگر از اسب افتاديم، از اصل نيفتاده ايم جانم! برو! برو ! از قرار معلوم، تو هم از جنس همين صفر کيلومترهای بعد از اتقلاب هستی که هنوز غوره نشده، مي خواهی مويز بشوی. نه جانم! حالا برو و وقتی خوب آب بندی شدی، بيا تا با هم حرف بزنيم. برو!).
هنرپيشه: ( حالا نشونت می دم که با کی طرفی!) .
هنرپيشه ، به طرف قسمت وسط صحنه می رود و رو می کند به کارگردان" تعزيه ی مختار ثقفی" و می گويد: ( حاجی آقا! اين طاغوتيه، روشو خيلی زياد کرده! هی داره دستور ميده و دری و وری به من ميگه!به قول برادر مخملباف...).
حاجی آقا، انگشت سبابه ی دست راستش را می گذارد روی نوک بينی اش و می گويد" هيس! هيس!"و در همان حال، قدمی به سوی هنرپيشه و کارگردان نمايشنامه ی "گودو آمد" بر می دارد و با صدای آهسته ای می گويد: ( خواهش می کنم برادارا! خواهش می کنم کمی يواشتر حرف بزنيد، چون هنرپيشه های من، در حال ريلکس کردن کونسن تريشن هستند!).
کارگردان نمايشنامه ی گودو آمد، ازاينکه حاجی آقا، کلمات "ريلکس و کانسن تريشن" انگليسی را با لهجه ی غليظ عربی تلفظ می کند، خنده اش می گيرد. هنرپيشه، موقعيت را غنيمت می شمرد و فورا، خودش را به حاجی آقا نزديک می کند و در گوش او، به طوری که کارگردان گودو آمد، نشنود، می گويد: ( می بينيد حاجی آقا؟! يارو داره به ما می خنده! داره مسخره مون می کنه! اصلا می دانيد قضيه ی اين نمايشنامه ای که اين يارو داره کار می کنه، چيه؟! قضيه اش اينه که اين يارو داره کلک می زنه حاج آقا! داره امامو مسخره می کنه! داره اسلامو مسخره می کنه! گودو اومد، يعنی چی؟! يعنی خدا اومده، حاج آقا! داره کفر ميگه . به خدا کافره حاجی آقا!).
سعيد سلطانپور که در گوشه ی ديگر، نزديک به حاجی آقا ايستاده است و گوش هايش را برای شنيدن حرف های هنرپيشه، تيز کرده است، خودش را به سوی آنها می کشاند و با نيشخندی بر لب، هنرپيشه را مخاطب قرار می دهد و می گويد: ( اصلا، مگر خدائی هست که بيايد و يا نيايد؟!).
طوفان می شود.
برق می درخشد.
رعد می غرد.
خسوف.
کسوف.
گرد و غبار.
تاريکی.
صدای رگبار مسلسل.
سکوتی سنگين.
صحنه، آرام آرام، روشن می شود.
سعيد سلطانپور، آغشته به خون، به تيرکی با طناب بسته شده است.
نور از صحنه می رود.
پرده بسته می شود.
تابلوی سوم:
پرده باز می شود.
صحنه، شمع آجين شده است و من، در تئاتر شهر هستم، در تلويزيون هستم، در حوزه ی هنر و انديشه ی اسلامی هستم، در مسجد سپهسالار هستم. در حسينيه ی ارشاد هستم و ... در هرکجا که پا برهنه ای باشد و علاقه ای به آموختن داشته باشد. مرحوم حسين پناهی، داوود ميرباقری و........ محسن مخملباف ها و مجيد مجيدی ها هم، بايد در جائی ميان همان پا برهنه گان باشند. يکی از همان پا برهنه گان، از من می پرسد که: (به عقيده شما، تئاتر از کجا آمده است؟).
پاسخ می دهم که: (در اين باره، عقايد و نظريات مختلفی است که...).
نمی گذارد سخنم به پايان برسد. صدايش دو رگه می شود و می گويد: ( من می خواهم نظر شخصی شما را بدانم!).
می گويم: ( نظر شخصی من، اين است که تئاترمثل همه ی چيزهای ديگر، از خدا آمده است.).
اول، سکوتی سنگين،
و بعد،
پچپچه هائی،
و جاری شدن انرژی منفی و مثبتی که نامرئی است،
اما احساس می شود؛
مثل همان انرژی ای که در زمان اجرای نمايشنامه،
از سوی سالن به سوی صحنه،
و از سوی صحنه به سوی سالن،
جريان می يابد.
درتقاطع همان انرژی های مثبت و منفی هستم که کوران می شود و شمع ها را خاموش می کند. در تاريکی، صدای افکار بعضی از آنها را می شنوم که نسبت به من، مشکوک شده اند و از خودشان می پرسند که:
مسلمان است؟!
کمونيست است؟!
شاهی است؟!
توده ای است؟!
مجاهد است؟!
چريک فدائی است؟!
ويا...؟!).
تابلوی چهارم:
درون اتاقی در محل کارم، خيابان جام جم، ساختمان سيمای جمهوری اسلامی هستم. رئيس قسمت که از نيروهای انقلابی و مسلمان است، وارد اتاق می شود. به احترامش از جايم بر می خيزم و سلام و عليک می کنيم و دست که می دهد، بغض کرده می گويد: ( خبر را شنيديد؟!).
می گويم: ( کدام خبر؟).
می گويد: ( خبر اعدام!).
می گويم: ( اعدام چه کسی؟).
می گويد: ( اعدام سعيد!).
می گويم: ( کدام سعيد؟).
می گويد: ( اعدام رفيقت، سعيد سلطانپور!).
قبلا، خبر را شنيده ام. ساکت نگاهش می کنم. چشم هايش پر از اشک شده اند. روی از من می گرداند و می رود به طرف پنجره و به بيرون نگاه می کند. از تکان خوردن شانه هايش، می فهمم که دارد گريه می کند. برمی گردد به سوی من و می گويد: ( آخه چرا شماها متوجه شرايط نيستيد؟! قبل از انقلاب، با کشته شدن خودتون می خواستيد سکوت و بن بست سياسی رو بشکنيد و پيغام خودتونوبه گوش مردم برسونيد و بگوئيد که هستيد! آخه الان ديگه برای چی؟! الان که ديگه، هم مردم شما را می شناسند و هم بهتون احترام ميگذارند. مگه نمی خواستين که مردم بيدار بشوند و انقلاب کنند؟! خوب بيدار شدند. خوب انقلاب کردند. خوب انقلاب همينه ديگه! مردم بلند ميشن و دست به دست هم ميدن و يک ساختمونی رو که کج رفته بالا، خرابش می کنند. بعدش دست به دست هم ميدن و ميسازنش. مگه با کمک همين مردم ساختمون شاه رو خراب نکردين؟! چرا وقتی الله اکبر می گفت و خودشو مينداخت جلوی مسلسل و تانگ، جلويش نگرفتيد و نگفتيد که خدائی وجود نداره؟! چرا وقتی که با چادر چاقچور توی ميدون ژاله ، بچه در بغل، رفتند تو سينه ی تانگ و مسلسل، بهشون نگفتيد که اين چادر سنبل عقب افتادگيه! دست و پاگيره! بذارش کنار؟! خوب اينا همان مردم هستند! به کمک اينا خراب کرديد، خوب به کمک همين ها بايد بسازی ديگه! مهندس هستی؟! برای ساختن جامعه ات، کشورت، نقشه های عالی داری؟! خوب بايد بشينی و با معمار و بنا و کارگر همين مردم، با حوصله صحبت کنی! مگه توی دوران شاه، خودتونو برای نزديک شدن به مردم، به آب و آتش نمی زديد که بتوانيد با آنها يک ساعت حرف بزنيد؟! مگه وقتی با مردم حرف می زديد، خدا و پيغمرشان مسخره می کرديد؟! خوب، حالا هم نبايد برويد توی سينه ی اعتقادات مردم. راهش اين است که شما ها، با همان بی دينی تون، مردم هم با همان دين و ديانتشون. بايد دست به دست همديگه بدهيم و اين مملکت خراب شده را بسازيم، نه آنکه همينجوری، بی خودی، سر هيچ و پوچ، خودتان را بيندازيد توی مسلخ؟!).
مانده ام که چه بگويم. سرم را پائين می اندازم. فکر می کنم. جواب سؤالش را پيدا کرده ام، اما دهانم باز نمی شود. لال شده ام. سرم را بالا می گيرم. با چشم های خيس، به من خيره شده است. اينبار، نگاهش، نگاهی خشم آگين است. در همان لحظه، در اتاق باز می شود و کسی به درون می آيد و من ازاتاق خارج می شوم.
نور از صحنه می رود.
پرده، بسته می شود.
تابلوی پنجم:
درون تاريکی نشسته ام،
و دارم می انديشم،
به سلطانپور مارکسيست قهرمان طناب پيچ شده ی آغشته به خون. به آن رئيس حزب اللهی ای که پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود و بر مرگ سعيد سلطانپورقهرمان مارکسيست، می گريست
و به نا قهرمانی همچون خود م که در مرگ قهرمانانی، همچون سعيد سلطانپور قهرمان، سکوت کرده بودم و....
برای آنکه به معنای آن سکوت های دردناکم دست پيدا کنم، به خلوت پناه می برم و کاغذ پشت کاغذ است که سياه می کنم، از دلايلی که قهرمان ها برای توجيه رفتارشان می آورند، از دلايلی که ناقهرمان ها، برای توجيه رفتارشان می آورند و... دليل و دليل و دليل ....تا می رسم به زمانی که سال ها از آن زمان ها گذشته است و حالا، در خارج از کشورهستم و جلوی تلويزيون نشسته ام و خيره شده ام به برنامه ای که دارد از طريق ستلايت پخش می شود؛ برنامه ای که در سيمای جمهوری اسلامی به مناسبت دهه فجر ساخته شده است و هنرمندان و دست اندر کاران تئاتر چپ و راست قبل و بعد از انقلاب، ملی و مذهبی، پير و جوان، زن و مرد، مسلمان و غير مسلمان ، دوستانه، کنار هم نشسته اند و ضمن خوش و بش با همديگر، از من می پرسند که چرا به کشورم، بازنمی گردم؟!
از ديدن چنان صحنه ای، اشک شوق در چشم هايم جمع می شود که در همان لحظه، صدای سعيد سلطانپور از فراسوها می آيد که فرياد می زند:
( برکشورم چه رفته است؟!).
سرم را به پشتی مبل، تکيه می دهم و چشم هايم را می بندم و در خيال، دوباره باز می گردم به همان شبی که در تئاتر سنگلج، نمايشنامه ی " در انتظار گودو"، در حال اجرا بود و سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران، از جايش برخاست و رو به کارگردان نمايشنامه فرياد زد و گفت: ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی نيست!).
البته، در آن شب – در واقعيت – دعوائی در نگرفت واجرای نمايشنامه ی " در انتظار گودو" ادامه پيدا کرد، اما برای رسيدن به پاسخ سؤالی که می خواهم مطرح کنم، اجازه بدهيد اينطور خيال کنيم که سعيد سلطانپوری که در هيچ شرايطی تن به سکوت " سازش" نمی داد، در آن شب هم، به هيچ قيمتی نه تنها سر جای خودش نمی نشيند و نه تنها سالن را ترک نمی کند، بلکه خودش را به روی صحنه می رساند و فرياد می زند که:
در خيابان فرياد می زنم
در کارخانه فرياد می زنم
پشت ميله ها فرياد می زنم
در خانه فرياد می نويسم
روی ديوار فرياد می نويسم
فرياد می زنيم
و قلب خود را چون لخته ای خون بالا می آوريم.
و .... در آن ميان، طرفداران باالقوه ی اسلام و غرب و شرق که احتمالا در روی صحنه و پشت صحنه و يا ميان تماشاگران، حضور دارند هم، به روی صحنه می پرند و جنگ مغلوبه می شود و پرچم های "اسلام" ، "دموکراسی غربی" و " ديکتاتوری پرولتاريا"، سينه ی يکديگر را نشانه می روند و .... نهايتا، در آنشب، تئاتر سنگلج، تعطيل می شود.
تابلوی ششم:
تماشاگران، تئاتر را ترک کرده اند و پيرمرد مستخدم که در حال جارو کردن خرده شکسته های شيشه های در و پنجره ی تئاتر است، رو به همکار خودش می کند و می گويد: ( سر شب، به تو گفته بودم که بد يمن است! نگفته بودم؟! به تو گفته بودم که به دلم برات شده است که امشب اتفاقی می افتد! آخر، شب وفات اهل بيت که کسی تئاتر نمی گذارد! می گذارد؟!).
همکارش می گويد: ( کدوم اهل بيت! مگه نگفتی که شب وفات حضرت خديجه است؟!).
پيرمرد مستخدم می گويد: ( خب! مگه حضرت خديجه از اهل بيت نيست؟!).
همکارش می گويد: ( نه. چون اگر حضرت خديجه، از اهل بيت به حساب می آمد، دولت تعطيل رسمی اعلام می کرد).
تابلوی هفتم:
ديروقت همان شب است. پيرمرد مستخدم را می بينيم که از تئاتر سنگلج بيرون می آيد. حدود صد متری که از ساختمان تئاتر دور می شود، خودش را به تاريکی می کشاند و اول، کراواتش را از گردنش بيرون می آورد و در جيبش می گذارد و بعد، استغفرالله استغفرالله گويان، سيگاری روشن می کند و راه می افتد که برود و سوار اتوبوس دو طبقه ای بشود که بعدا، از جاده ی قديم شميران، خور خور کنان بالا خواهد رفت و او را خواهد رساند به ايستگاهی در حدود حسينيه ی ارشاد.
تابلوی هشتم:
ما، در خيال، قبل از پيرمرد، خودمان را می رسانيم به حسينيه ی ارشاد و می بينيم که پسر پيرمرد مستخدم تئاتر سنگلج، به همراه چند نفر ديگر، از جمله يک طلبه ی جوان و يکی از کارگردانان پيشکسوت اداره ی تئاتر، مشغول تمرين نمايشنامه ی " حربن رياحی" هستند که پسر پيرمرد، با همياری و همکاری کارگردان پيشکسوت اداره ی تئاتر و طلبه ی جوان، بر اساس يک نسخه ی تعزيه ی قديمی، نوشته است.
وقتی که پيرمرد مستخدم اداره تئاتر، وارد حسينيه می شود، گروه تئاتر حسينيه در حال استراحت هستند. پيرمرد پس از سلام و احوالپرسی و چاق و سلامتی کردن با همه، ماجرائی را که سر شب، در تئاتر سنگلج اتفاق افتاده است، برای آنها تعريف می کند. طلبه ی جوان، پس از شنيدن داستان، با ناراحتی می گويد: ( مگر شب وفات هم، تئاتر باز است؟!).
پيرمرد، آهی می کشد و می گويد: ( ای حاجی آقا! کجايش را ديده ای! اين بی دين ها که شب وفات و مفات سرشان نمی شود!).
طلبه ی جوان می گويد: ( هر که با آل علی در افتاد، ورافتاد).
پسر پيرمرد می گويد: ( ز هر طرف که شود کشته، سود اسلام است).
کارگردان اداره ی تئاتر، به فکر فرو می رود – فکری بد! فکر خوب!- نگويد؟! بگويد؟! نمی گويد و از جايش بلند می شود و با صدائی که هم خوشحال است و هم بد حال، رو به بقيه می کند و می گويد: ( بسيار خوب! به تمرين ادامه می دهيم. نمايشنامه را، يکدفعه ی ديگر از اول می گيريم و تا آخرش می رويم).
پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به گوشه ای می رود و روی يکی از صندلی ها می نشيند و بازيگران هم می روند به روی صحنه و تمرين شروع می شود، تا... می رسند به آن قسمتی که " حر" ، کفش هايش را بر گردنش آويزان کرده است و افتان و خيزان، می رود به سوی يکی از بازيگران که صورت خودش را با پارچه ی سبز رنگی پوشانده است و نقش امام حسين"ع" را بازی می کند که در همان لحظه، پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به ياد گناهی می افتد که سر شب مرتکب شده است- گناه رفتن به تئاتر، در شب وفات حضرت خديجه – و پس از چند لحظه بگو مگوی درونی با خودش، به اين نتيجه می رسد که به هر حال، برای تفريح کردن که نبوده است، بلکه چاره ای نداشته است و اگر نمی رفته است، کارش را از دست می داده است و .... ناگهان، بغضش می ترکد و شروع می کند به های های گريه کردن و در همان حال، از خدا می خواهد که از سر تقصيراتش درگذرد و...
پسر پيرمرد و طلبه ی جوان و کارگردان اداره ی تئاتر و بازيگران هم که صدای های های گريه ی پيرمرد را می شنوند، هر کدام از ظن خودشان، يار او می شوند و از گريه های او، نتيجه می گيرند گيرند که اجرای نمايشنامه شان، اجرائی تاثير گذار، مردمی و موفق خواهد بود و....چند سال پس از همان شب است که انقلاب می شود و " گودو" می آيد! گودويی که آمده است، دو چهره دارد. در چهره ای، آيت الله خمينی و در چهره ای، کارل مارکس است و... نمی دانم که آن جوان پابرهنه ی – مسلمان يا مارکسيست ويا ... – که پس از انقلاب روی صحنه ی تالار رودکی پريده بود و تفننگش را رو به حضار گرفته بود و گفته بود که: ( ... حالا ديگر نوبت ما است ...)، الان در کجا است؟!
اما می دانم که از آن لحظه به بعد، درذهن انقلاب، نطفه ی نوعی هنر و انديشه ای بسته شد که بعدها، در سايه ی همان تفنگ:
تفنگ او،
تفنگ شما،
تفنگ ايشان،
با خوردن همه ی انواع هنرها و انديشه های "غير نوع خود"، بزرگ و بزرگ تر شد و اگرچه، فريادهای دردناک " ايران خانم"، سال ها است که خبر از آمدن قريب الوقوع او می دهد، اما هنوز هم که هنوز است، متولد نشده است.
آه!
با کشورم، چه ها که نکرديد!
"من و سعيد سلطانپور و انتظار گودو"
تابلوی اول:
صدای داريوش می آيد که می خواند " بوی گندم مال من، هرچی که دارم مال تو......." و در همان حال، پرده به آرامی بازمی شود و "روشنفکر" ی را می بينيم که با عينکی بر چشم و احتمالا، کراواتی يا پاپيونی بر گردن و سيگاری يا پيپی بر لب، وسط صحنه، روی صندلی نشسته است و رو به ما " تماشاگران" می گويد:
( آن روزها که در کافه فيروز جمع می شديم، نسل پيش از ما، صندلی های خود را داشتند و ما نوجوان ها، حلقه ی خويش را. دوشنبه ها، جلال آل احمد، دو حلقه را به هم وصل می کرد و......).
نور موضعی روشنفکر، خاموش می شود.
نور موضعی روشنفکر، روشن می شود.
روشنفکر، غايب شده است و به جای او، کارگردان نمايشنامه ظاهر می شود، به جلوی صحنه می آيد و رو به تماشاگران می گويد:
( تماشاگران عزيز، سلام عرض می کنم. من، کارگردان اين نمايشنامه هستم. نمايشنامه ای که امشب به تماشای آن نشسته ايد، نمايشنامه ی " در انتظار گودو " است که نويسنده ی آن، ساموئل بکت.......
ناگهان، سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران از جايش بر می خيزد و رو به کارگردان فرياد می زند : ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی، در ايران نيست! ).
سکوتی سهمگين بر سالن حکمفرما می شود که به روايتی، چند لحظه ی تاريخی و به روايتی، چند سال شمسی قمری طول می کشد و در آن چند لحظه و يا چند سال، شرق و غرب و يا به روايتی، دموکراسی غربی و ديکتاتوری پرولتاريا، با شمشيرهای يخی، ساخته ی قطب شمال و جنوب، به جان هم می افتند و در چکاچک همان شمشيرها است که از جائی بسيار بسيار دور، زمزمه ی اذان به گوش ها می رسد و کم کم بالا میگيرد و بالاتر و بعد هم:
همهمه و فرياد،
زنده باد،
مرده باد،
صدای شليک گلوله ها،
ايران ايران ايران، رگبار مسلسل ها،
شاه رفت،
بهاران خجسته باد.
به ناگهان، جوانی تفنگ به دست، از پشت صحنه به درون صحنه می پرد!
با ورود جوان تفنگ به دست به صحنه، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظارگودو" با يک جهش بلند ، خودش را به ميان تماشاگران می رساند و روی صندلی ای می نشيند که با فاصله ی چند صندلی آن طرفترش، سعيد سلطانپور نشسته است.
در همان لحظه، جوان تفنگ به دست که حالا به جلوی صحنه رسيده است، تفنگش را رو به تماشاگران می گيرد و فرياد می زند : ( ديگر آن زمان گذشت که شما ها حرف آخر را می زديد! انقلاب شده است و حالا ديگر نوبت ما است که حرف بزنم. نگذاريد، با همين تفنگ طرف هستيد! ).
تماشاگران هورا می کشند و دست می زنند و پرده بسته می شود.
تابلوی دوم:
با سرود بهاران خجسته باد، پرده ی بسته شده، باز می شود.
صحنه، با ديوارهای " البته نامرئی!"، به سه قسمت نامساوی تقسيم شده است:
در قسمت وسط که بيشترين فضا را به خودش اختصاص داده است، عده ای با علم و کتل، در حال تمرين تعزيه ی "مختار ثقفی" هستند که دارد آماده می شود تا انتقام خون امام حسين"ع" را از قاتلانش بگيرد.
در قسمت چپ صحنه، سعيد سلطانپور درحال تمرين نمايش خيابانی "عباس آقا کارگر ايران ناسيونال" است.
در قسمت راست صحنه که کمترين فضا به آن اختصاص داده شده است، کارگردان نمايشنامه ی " در انتظار گودوی" پيش از انقلاب، حالا درحال تمرين نمايشنامه ای است به نام " گودو آمد " که.....ناگهان، يکی از هنرپيشه هايش دست از بازی می کشد و رو به کارگردان می کند و فرياد می زند: ( چرا هی پوزخند می زنی؟! چرا مسخره ام می کنی؟! اصلا می دانی چيه؟! من دلم نمی خواهد آنطور که تو می خواهی بازی کنم! اصلا، کارگردان يعنی چه؟! تازه، کاردان هستی، برای خودت هستی! آن دوره ها گذشت جانم! حالا، انقلاب شده و ديگه، شما جنرال ها، کلاهتان پشمی نداره. فهميدی؟!).
کارگردان پوزخندی می زند و می گويد: ( ما اگر از اسب افتاديم، از اصل نيفتاده ايم جانم! برو! برو ! از قرار معلوم، تو هم از جنس همين صفر کيلومترهای بعد از اتقلاب هستی که هنوز غوره نشده، مي خواهی مويز بشوی. نه جانم! حالا برو و وقتی خوب آب بندی شدی، بيا تا با هم حرف بزنيم. برو!).
هنرپيشه: ( حالا نشونت می دم که با کی طرفی!) .
هنرپيشه ، به طرف قسمت وسط صحنه می رود و رو می کند به کارگردان" تعزيه ی مختار ثقفی" و می گويد: ( حاجی آقا! اين طاغوتيه، روشو خيلی زياد کرده! هی داره دستور ميده و دری و وری به من ميگه!به قول برادر مخملباف...).
حاجی آقا، انگشت سبابه ی دست راستش را می گذارد روی نوک بينی اش و می گويد" هيس! هيس!"و در همان حال، قدمی به سوی هنرپيشه و کارگردان نمايشنامه ی "گودو آمد" بر می دارد و با صدای آهسته ای می گويد: ( خواهش می کنم برادارا! خواهش می کنم کمی يواشتر حرف بزنيد، چون هنرپيشه های من، در حال ريلکس کردن کونسن تريشن هستند!).
کارگردان نمايشنامه ی گودو آمد، ازاينکه حاجی آقا، کلمات "ريلکس و کانسن تريشن" انگليسی را با لهجه ی غليظ عربی تلفظ می کند، خنده اش می گيرد. هنرپيشه، موقعيت را غنيمت می شمرد و فورا، خودش را به حاجی آقا نزديک می کند و در گوش او، به طوری که کارگردان گودو آمد، نشنود، می گويد: ( می بينيد حاجی آقا؟! يارو داره به ما می خنده! داره مسخره مون می کنه! اصلا می دانيد قضيه ی اين نمايشنامه ای که اين يارو داره کار می کنه، چيه؟! قضيه اش اينه که اين يارو داره کلک می زنه حاج آقا! داره امامو مسخره می کنه! داره اسلامو مسخره می کنه! گودو اومد، يعنی چی؟! يعنی خدا اومده، حاج آقا! داره کفر ميگه . به خدا کافره حاجی آقا!).
سعيد سلطانپور که در گوشه ی ديگر، نزديک به حاجی آقا ايستاده است و گوش هايش را برای شنيدن حرف های هنرپيشه، تيز کرده است، خودش را به سوی آنها می کشاند و با نيشخندی بر لب، هنرپيشه را مخاطب قرار می دهد و می گويد: ( اصلا، مگر خدائی هست که بيايد و يا نيايد؟!).
طوفان می شود.
برق می درخشد.
رعد می غرد.
خسوف.
کسوف.
گرد و غبار.
تاريکی.
صدای رگبار مسلسل.
سکوتی سنگين.
صحنه، آرام آرام، روشن می شود.
سعيد سلطانپور، آغشته به خون، به تيرکی با طناب بسته شده است.
نور از صحنه می رود.
پرده بسته می شود.
تابلوی سوم:
پرده باز می شود.
صحنه، شمع آجين شده است و من، در تئاتر شهر هستم، در تلويزيون هستم، در حوزه ی هنر و انديشه ی اسلامی هستم، در مسجد سپهسالار هستم. در حسينيه ی ارشاد هستم و ... در هرکجا که پا برهنه ای باشد و علاقه ای به آموختن داشته باشد. مرحوم حسين پناهی، داوود ميرباقری و........ محسن مخملباف ها و مجيد مجيدی ها هم، بايد در جائی ميان همان پا برهنه گان باشند. يکی از همان پا برهنه گان، از من می پرسد که: (به عقيده شما، تئاتر از کجا آمده است؟).
پاسخ می دهم که: (در اين باره، عقايد و نظريات مختلفی است که...).
نمی گذارد سخنم به پايان برسد. صدايش دو رگه می شود و می گويد: ( من می خواهم نظر شخصی شما را بدانم!).
می گويم: ( نظر شخصی من، اين است که تئاترمثل همه ی چيزهای ديگر، از خدا آمده است.).
اول، سکوتی سنگين،
و بعد،
پچپچه هائی،
و جاری شدن انرژی منفی و مثبتی که نامرئی است،
اما احساس می شود؛
مثل همان انرژی ای که در زمان اجرای نمايشنامه،
از سوی سالن به سوی صحنه،
و از سوی صحنه به سوی سالن،
جريان می يابد.
درتقاطع همان انرژی های مثبت و منفی هستم که کوران می شود و شمع ها را خاموش می کند. در تاريکی، صدای افکار بعضی از آنها را می شنوم که نسبت به من، مشکوک شده اند و از خودشان می پرسند که:
مسلمان است؟!
کمونيست است؟!
شاهی است؟!
توده ای است؟!
مجاهد است؟!
چريک فدائی است؟!
ويا...؟!).
تابلوی چهارم:
درون اتاقی در محل کارم، خيابان جام جم، ساختمان سيمای جمهوری اسلامی هستم. رئيس قسمت که از نيروهای انقلابی و مسلمان است، وارد اتاق می شود. به احترامش از جايم بر می خيزم و سلام و عليک می کنيم و دست که می دهد، بغض کرده می گويد: ( خبر را شنيديد؟!).
می گويم: ( کدام خبر؟).
می گويد: ( خبر اعدام!).
می گويم: ( اعدام چه کسی؟).
می گويد: ( اعدام سعيد!).
می گويم: ( کدام سعيد؟).
می گويد: ( اعدام رفيقت، سعيد سلطانپور!).
قبلا، خبر را شنيده ام. ساکت نگاهش می کنم. چشم هايش پر از اشک شده اند. روی از من می گرداند و می رود به طرف پنجره و به بيرون نگاه می کند. از تکان خوردن شانه هايش، می فهمم که دارد گريه می کند. برمی گردد به سوی من و می گويد: ( آخه چرا شماها متوجه شرايط نيستيد؟! قبل از انقلاب، با کشته شدن خودتون می خواستيد سکوت و بن بست سياسی رو بشکنيد و پيغام خودتونوبه گوش مردم برسونيد و بگوئيد که هستيد! آخه الان ديگه برای چی؟! الان که ديگه، هم مردم شما را می شناسند و هم بهتون احترام ميگذارند. مگه نمی خواستين که مردم بيدار بشوند و انقلاب کنند؟! خوب بيدار شدند. خوب انقلاب کردند. خوب انقلاب همينه ديگه! مردم بلند ميشن و دست به دست هم ميدن و يک ساختمونی رو که کج رفته بالا، خرابش می کنند. بعدش دست به دست هم ميدن و ميسازنش. مگه با کمک همين مردم ساختمون شاه رو خراب نکردين؟! چرا وقتی الله اکبر می گفت و خودشو مينداخت جلوی مسلسل و تانگ، جلويش نگرفتيد و نگفتيد که خدائی وجود نداره؟! چرا وقتی که با چادر چاقچور توی ميدون ژاله ، بچه در بغل، رفتند تو سينه ی تانگ و مسلسل، بهشون نگفتيد که اين چادر سنبل عقب افتادگيه! دست و پاگيره! بذارش کنار؟! خوب اينا همان مردم هستند! به کمک اينا خراب کرديد، خوب به کمک همين ها بايد بسازی ديگه! مهندس هستی؟! برای ساختن جامعه ات، کشورت، نقشه های عالی داری؟! خوب بايد بشينی و با معمار و بنا و کارگر همين مردم، با حوصله صحبت کنی! مگه توی دوران شاه، خودتونو برای نزديک شدن به مردم، به آب و آتش نمی زديد که بتوانيد با آنها يک ساعت حرف بزنيد؟! مگه وقتی با مردم حرف می زديد، خدا و پيغمرشان مسخره می کرديد؟! خوب، حالا هم نبايد برويد توی سينه ی اعتقادات مردم. راهش اين است که شما ها، با همان بی دينی تون، مردم هم با همان دين و ديانتشون. بايد دست به دست همديگه بدهيم و اين مملکت خراب شده را بسازيم، نه آنکه همينجوری، بی خودی، سر هيچ و پوچ، خودتان را بيندازيد توی مسلخ؟!).
مانده ام که چه بگويم. سرم را پائين می اندازم. فکر می کنم. جواب سؤالش را پيدا کرده ام، اما دهانم باز نمی شود. لال شده ام. سرم را بالا می گيرم. با چشم های خيس، به من خيره شده است. اينبار، نگاهش، نگاهی خشم آگين است. در همان لحظه، در اتاق باز می شود و کسی به درون می آيد و من ازاتاق خارج می شوم.
نور از صحنه می رود.
پرده، بسته می شود.
تابلوی پنجم:
درون تاريکی نشسته ام،
و دارم می انديشم،
به سلطانپور مارکسيست قهرمان طناب پيچ شده ی آغشته به خون. به آن رئيس حزب اللهی ای که پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود و بر مرگ سعيد سلطانپورقهرمان مارکسيست، می گريست
و به نا قهرمانی همچون خود م که در مرگ قهرمانانی، همچون سعيد سلطانپور قهرمان، سکوت کرده بودم و....
برای آنکه به معنای آن سکوت های دردناکم دست پيدا کنم، به خلوت پناه می برم و کاغذ پشت کاغذ است که سياه می کنم، از دلايلی که قهرمان ها برای توجيه رفتارشان می آورند، از دلايلی که ناقهرمان ها، برای توجيه رفتارشان می آورند و... دليل و دليل و دليل ....تا می رسم به زمانی که سال ها از آن زمان ها گذشته است و حالا، در خارج از کشورهستم و جلوی تلويزيون نشسته ام و خيره شده ام به برنامه ای که دارد از طريق ستلايت پخش می شود؛ برنامه ای که در سيمای جمهوری اسلامی به مناسبت دهه فجر ساخته شده است و هنرمندان و دست اندر کاران تئاتر چپ و راست قبل و بعد از انقلاب، ملی و مذهبی، پير و جوان، زن و مرد، مسلمان و غير مسلمان ، دوستانه، کنار هم نشسته اند و ضمن خوش و بش با همديگر، از من می پرسند که چرا به کشورم، بازنمی گردم؟!
از ديدن چنان صحنه ای، اشک شوق در چشم هايم جمع می شود که در همان لحظه، صدای سعيد سلطانپور از فراسوها می آيد که فرياد می زند:
( برکشورم چه رفته است؟!).
سرم را به پشتی مبل، تکيه می دهم و چشم هايم را می بندم و در خيال، دوباره باز می گردم به همان شبی که در تئاتر سنگلج، نمايشنامه ی " در انتظار گودو"، در حال اجرا بود و سعيد سلطانپور، در ميان تماشاگران، از جايش برخاست و رو به کارگردان نمايشنامه فرياد زد و گفت: ( آقای کارگردان! توی اين وانفسای اجتماعی، وقت تئاتر پوچی نيست!).
البته، در آن شب – در واقعيت – دعوائی در نگرفت واجرای نمايشنامه ی " در انتظار گودو" ادامه پيدا کرد، اما برای رسيدن به پاسخ سؤالی که می خواهم مطرح کنم، اجازه بدهيد اينطور خيال کنيم که سعيد سلطانپوری که در هيچ شرايطی تن به سکوت " سازش" نمی داد، در آن شب هم، به هيچ قيمتی نه تنها سر جای خودش نمی نشيند و نه تنها سالن را ترک نمی کند، بلکه خودش را به روی صحنه می رساند و فرياد می زند که:
در خيابان فرياد می زنم
در کارخانه فرياد می زنم
پشت ميله ها فرياد می زنم
در خانه فرياد می نويسم
روی ديوار فرياد می نويسم
فرياد می زنيم
و قلب خود را چون لخته ای خون بالا می آوريم.
و .... در آن ميان، طرفداران باالقوه ی اسلام و غرب و شرق که احتمالا در روی صحنه و پشت صحنه و يا ميان تماشاگران، حضور دارند هم، به روی صحنه می پرند و جنگ مغلوبه می شود و پرچم های "اسلام" ، "دموکراسی غربی" و " ديکتاتوری پرولتاريا"، سينه ی يکديگر را نشانه می روند و .... نهايتا، در آنشب، تئاتر سنگلج، تعطيل می شود.
تابلوی ششم:
تماشاگران، تئاتر را ترک کرده اند و پيرمرد مستخدم که در حال جارو کردن خرده شکسته های شيشه های در و پنجره ی تئاتر است، رو به همکار خودش می کند و می گويد: ( سر شب، به تو گفته بودم که بد يمن است! نگفته بودم؟! به تو گفته بودم که به دلم برات شده است که امشب اتفاقی می افتد! آخر، شب وفات اهل بيت که کسی تئاتر نمی گذارد! می گذارد؟!).
همکارش می گويد: ( کدوم اهل بيت! مگه نگفتی که شب وفات حضرت خديجه است؟!).
پيرمرد مستخدم می گويد: ( خب! مگه حضرت خديجه از اهل بيت نيست؟!).
همکارش می گويد: ( نه. چون اگر حضرت خديجه، از اهل بيت به حساب می آمد، دولت تعطيل رسمی اعلام می کرد).
تابلوی هفتم:
ديروقت همان شب است. پيرمرد مستخدم را می بينيم که از تئاتر سنگلج بيرون می آيد. حدود صد متری که از ساختمان تئاتر دور می شود، خودش را به تاريکی می کشاند و اول، کراواتش را از گردنش بيرون می آورد و در جيبش می گذارد و بعد، استغفرالله استغفرالله گويان، سيگاری روشن می کند و راه می افتد که برود و سوار اتوبوس دو طبقه ای بشود که بعدا، از جاده ی قديم شميران، خور خور کنان بالا خواهد رفت و او را خواهد رساند به ايستگاهی در حدود حسينيه ی ارشاد.
تابلوی هشتم:
ما، در خيال، قبل از پيرمرد، خودمان را می رسانيم به حسينيه ی ارشاد و می بينيم که پسر پيرمرد مستخدم تئاتر سنگلج، به همراه چند نفر ديگر، از جمله يک طلبه ی جوان و يکی از کارگردانان پيشکسوت اداره ی تئاتر، مشغول تمرين نمايشنامه ی " حربن رياحی" هستند که پسر پيرمرد، با همياری و همکاری کارگردان پيشکسوت اداره ی تئاتر و طلبه ی جوان، بر اساس يک نسخه ی تعزيه ی قديمی، نوشته است.
وقتی که پيرمرد مستخدم اداره تئاتر، وارد حسينيه می شود، گروه تئاتر حسينيه در حال استراحت هستند. پيرمرد پس از سلام و احوالپرسی و چاق و سلامتی کردن با همه، ماجرائی را که سر شب، در تئاتر سنگلج اتفاق افتاده است، برای آنها تعريف می کند. طلبه ی جوان، پس از شنيدن داستان، با ناراحتی می گويد: ( مگر شب وفات هم، تئاتر باز است؟!).
پيرمرد، آهی می کشد و می گويد: ( ای حاجی آقا! کجايش را ديده ای! اين بی دين ها که شب وفات و مفات سرشان نمی شود!).
طلبه ی جوان می گويد: ( هر که با آل علی در افتاد، ورافتاد).
پسر پيرمرد می گويد: ( ز هر طرف که شود کشته، سود اسلام است).
کارگردان اداره ی تئاتر، به فکر فرو می رود – فکری بد! فکر خوب!- نگويد؟! بگويد؟! نمی گويد و از جايش بلند می شود و با صدائی که هم خوشحال است و هم بد حال، رو به بقيه می کند و می گويد: ( بسيار خوب! به تمرين ادامه می دهيم. نمايشنامه را، يکدفعه ی ديگر از اول می گيريم و تا آخرش می رويم).
پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به گوشه ای می رود و روی يکی از صندلی ها می نشيند و بازيگران هم می روند به روی صحنه و تمرين شروع می شود، تا... می رسند به آن قسمتی که " حر" ، کفش هايش را بر گردنش آويزان کرده است و افتان و خيزان، می رود به سوی يکی از بازيگران که صورت خودش را با پارچه ی سبز رنگی پوشانده است و نقش امام حسين"ع" را بازی می کند که در همان لحظه، پيرمرد مستخدم اداره ی تئاتر، به ياد گناهی می افتد که سر شب مرتکب شده است- گناه رفتن به تئاتر، در شب وفات حضرت خديجه – و پس از چند لحظه بگو مگوی درونی با خودش، به اين نتيجه می رسد که به هر حال، برای تفريح کردن که نبوده است، بلکه چاره ای نداشته است و اگر نمی رفته است، کارش را از دست می داده است و .... ناگهان، بغضش می ترکد و شروع می کند به های های گريه کردن و در همان حال، از خدا می خواهد که از سر تقصيراتش درگذرد و...
پسر پيرمرد و طلبه ی جوان و کارگردان اداره ی تئاتر و بازيگران هم که صدای های های گريه ی پيرمرد را می شنوند، هر کدام از ظن خودشان، يار او می شوند و از گريه های او، نتيجه می گيرند گيرند که اجرای نمايشنامه شان، اجرائی تاثير گذار، مردمی و موفق خواهد بود و....چند سال پس از همان شب است که انقلاب می شود و " گودو" می آيد! گودويی که آمده است، دو چهره دارد. در چهره ای، آيت الله خمينی و در چهره ای، کارل مارکس است و... نمی دانم که آن جوان پابرهنه ی – مسلمان يا مارکسيست ويا ... – که پس از انقلاب روی صحنه ی تالار رودکی پريده بود و تفننگش را رو به حضار گرفته بود و گفته بود که: ( ... حالا ديگر نوبت ما است ...)، الان در کجا است؟!
اما می دانم که از آن لحظه به بعد، درذهن انقلاب، نطفه ی نوعی هنر و انديشه ای بسته شد که بعدها، در سايه ی همان تفنگ:
تفنگ او،
تفنگ شما،
تفنگ ايشان،
با خوردن همه ی انواع هنرها و انديشه های "غير نوع خود"، بزرگ و بزرگ تر شد و اگرچه، فريادهای دردناک " ايران خانم"، سال ها است که خبر از آمدن قريب الوقوع او می دهد، اما هنوز هم که هنوز است، متولد نشده است.
آه!
با کشورم، چه ها که نکرديد!
۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه
پيرمرد ضد انقلاب
باورش نمی شود، اما اين خود او است که روی پله ی چهارم ايستاده است و نفسش را پائين داده است و منتظر و بلاتکليف مانده است که چه وقت بالا بيايد:
- آه..... بالاخره بالا آمدی !
نفسش که بالا می آيد، نيمچه لبخندی هم روی لب های کبود شده اش می رويد و در ضمن، فرصتی دست می دهد که به اطرافش نگاه کند و موقعيتش را بشناسد و خيلی هم سريع می شناسد و باور می کند که اين، خود خود او است که الان روی پله ی چهارم ايستاده است و پس از باور کردن خودش و مزه مزه کردن آن پيروزی، به هوس می افتد که نفس عميق ديگری بکشد. آنوقت، انگشتان استخوانی اش را محکم دور ميله ای از نرده قلاب می کند و دهان بی دندانش را تا حد امکان بازمی کند و اول، با اعتماد و بعد ، با التماس می خواهد که هوا را به درون سينه اش فروکشد که ناگهان، آن درد موذی بالای زانوهايش، شروع به حرکت می کند و سرمی خورد به سوی پائين تا می رسد به انگشتان پاهايش و او را وادار می کند که به تنفسی نه چندان عميق رضايت دهد؛ تنفسی که حتی خودش هم نمی تواند احساسش کند، اما از اينکه می بيند هنوز سر پا ايستاده است، باور می کند که کار نفس کشيدن، به خوبی انجام گرفته است. همه ی اسباب نا اميدی آماده است، اما نبايد تسليم شود. آنچه، در اين لحظه برای او اهميت دارد و بايد هم داشته باشد، اين است که بالاخره، خودش را به چهارمين پله رسانده است. چهارمين پله! جائی که در طول يک ساعت گذشته، برای او هدفی غير قابل دسترس بود؛ نقطه ای در اوج ، در دور دست ها که برای رسيدن و تصاحب آن، انديشيده بود و اگرچه در عمل، بارها نا اميد شده بود، اما کسی که در درون او بود، نهيب زده بود و او را به حرکت در آورده بود و در نتيجه همان حرکت ها و تلاش های پيگيرانه، بالاخره موفق شده بود و حالا روی هدف ايستاده بود؛ روی چهارمين پله!
از احساس پيروزی اش، به وجد می آيد و تکانی می خورد که به وجد آمدنش را بر خودش ثابت کند که به دليل همان تکان محاسبه نشده، زير پايش به ناگهان خالی می شود و برای آنکه سقوط نکند، مجبور می شود که خودش را بيشتر، به نرده ها بچسباند و می چسباند، اما نياز دوباره به تنفس را چکار کند؟!
- کاری ندارد! نرده را می گيرم و دهانمو تا بناگوش بازمی کنم و همه ی هوای اطرافمو......
اما نمی شود و همه ی تلاشش در حد همان خواستن، متوقف می شود و سرفه ای خشک و طولانی از دهانش به بيرون می جهد. از فشار سرفه، چشم هايش می خواهند از حدقه شان بيرون بيايند. آنها را می بندد. زانوهايش می لرزند. تمام تنش را عرق سردی می پوشاند، ولی باز هم خوشحال است که خودش را به هدفی که داشته است، رسانده است. چهارمين پله! می خندد:
- هه هه هه. کی ميگه که غير ممکنه که آدم....
سرفه ی بعدی، همچون کلافی درهم پيچيده شده، از ته سينه اش بالا می پرد و مثل زوزه ای هوا را می شکافد و ديگر نمی تواند به حرفش ادامه دهد. سرش رو به سوی سينه می رود و سينه ، مثل توپی که ناگهان بادش را خالی کرده باشند، روی هم تا می شود و چانه را می کشاند به سوی زانوهائی که دارند، لرزان لرزان خم می شوند. نرده را ميان انگشتانش می فشارد و به خودش نهيب می زند:
- پاشو مرد! خودتو جمع و جور کن! چه مرگت شده؟! چرا اينقدر وا رفته ای؟! چيزی نمونده. همه اش.....دو... شايد هم چهار....شايد هم هفت و يا هشت پله ی ديگر مونده. شايد هم......
خودش خوب می داند که نمی تواند تعداد حقيقی پله ها را به خاطر بياورد. سی سال از هفتاد سال زندگی اش را، از همين پله ها بالا آمده بود و پائين رفته بود. هر صبح، وقتی که همه خواب بودند، رفته بود و هر شب، وقتی که همه خوابيده بودند، بازگشته بود و در آن سی سال ، نه تنها فرصت نکرده بود که پله ها را بشمارد، بلکه حتی اگرهم فرصت پيداکرده بود، دل و دماغ چنان کاری را پيدانکرده بود. آخر، از کجا می دانست که روزی مجبور خواهد شد که اين پله های لعنتی را يکی يکی بشمارد؟! در اين اواخر، حتی وجود آنها را هم از ياد برده بود و طبيعی هم بود که از ياد ببرد، چون پاهايش کار خودشان را به خوبی انجام می دادند. بدون کوچکترين اشتباه. گذشته از همه ی اينها، اگرهم اشتباهی رخ می داد، او از دخالت در وظايفی که به عهده ی اعضای بدنش گذاشته شده بود، تجربه ی خوبی نداشت: (......پروردگارعالم، برای هر کدام از اعضای بدن ما، وظيفه ای را مقدر داشته است که به خوبی آن را انجام می دهند، بدون آنکه انسان ها در کار آنها اراده ای داشته باشند. تا روزی که بر آنها مقرر شده است و.........).
اين حرف ها را در مسجد، از دهان واعظی که به منبر رفته بود، شنيده بود. از مسجد که بيرون آمده بود، فکر به حرف های واعظ، دست از سرش برنداشته بود. وقتی به جلوی در خانه اش رسيده بود و پای راستش را گذاشته بود روی پله، هوس کرده بود که چگونگی رفتار اعضای بدنش را از زير نظر بگذراند و آنها را کنترل کند. با اين تصميم، حرکت پای چپش را که داشت می رفت کنار پای ديگر روی پله قرار بگيرد، متوقف کرده بود و آن را به سر جای اولش برگردانده بود تا آگاهانه و با اراده ی خودش به حرکت درآورد. اما ، پای چپ از دستور او سرپيچيده بود و از جای خودش تکان نخورده بود. دستورش را با فرياد تکرار کرده بود و پای چپ، اگرچه دستور او را اجرا کرده بود و از جايش برخاسته بود و راه افتاده بود به سوی پای راست، اما در ميان راه، ساقش را زده بود به تيزی پله و دردی موذی را انداخته بود به جانش که او را درهم پيچيده بود و مچاله اش کرده بود و نشانده بودش روی پله تا دقايقی بگذرد و حالش جا بيايد و تصميم بگيرد که کاری به کار پاهايش نداشته باشد و بگذارد که وظيفه ی مقدر شده شان را ،خودشان انجام دهند. با اين فکر، کمر راست کرده بود، اما نتوانسته بود که آن فکر اول را که دخالت در کار اعضای بدنش باشد، از سرش خارج کند و به همان دليل، آن شب، با کلنجار رفتن به خودش و به پاهايش، نيمساعتی طول کشيده بود تا سرانجام، خودش را به جلوی آپارتمانش که در طبقه ی دوم واقع شده بود، برساند و پيش از آنکه کليد را درون قفل فرو برد، زنش که صدای نفس زدن های او را شنيده بود، در را بازکرده بود:
- چی شده! چرا اينقدر نفس نفس می زنی؟!
- چيزی نشده. تند آمدم بالا.
- چرا؟!
- دلم برايت تنگ شده بود!
- ای شيطون!
زنش، او را مهربانانه در آغوش گرفته بود و بوسيده بود و در اثر آن بوسه ، برای دقايقی، فکر و خيال در باره ی چگونگی رفتار اعضای بدنش را از ياد برده بود تا بر سر سفره نشسته بودند و هنوز لقمه ی اول را برنداشته بود که دوباره، فکر و خيال به سراغش آمده بود و رفته بود توی نخ جويدن غذا که زبانش را گاز گرفته بود و بعد برای رهائی از دست آن فکر و خيال، چند بار استغفار کرده بود و چون در طول استغفار کردن هم، زبانش را گاز گرفته بود، کفرش درآمده بود و چيزهائی گفته بود که زنش، فريادزنان او را وادار به سکوت کرده بود:
- مرد! زبانت را گاز بگير و اينقدر کفر نگو!
و چون، اراده کرده بود که زبانش را به جرم کفرهائی که گفته بود، گاز بگيرد، آرواره ها و دندان هايش از او اطاعت نکرده بودند و بر اثر آن، خنده اش گرفته بود و زنش، با ديدن خنده ی او، به وجد آمده بود و خودش را انداخته بود توی بغل او و او هم، محکم درآغوشش گرفته بود و بوسيده بود و بعد هم، همانجا، کنار سفره ی غذا، عضو بخصوص کار مقدر شده اش را آغاز کرده بود و وسط های کار بود که باز رفته بود، توی نخ اعضای بخصوص و کاری که داشتند انجام می دادند که زنش، با دلخوری زده بود توی تخت سينه ی او و گفته بود:
- چت شده مرد! نکند که از مردی افتاده ای خدای نخواسته؟!
به غرورش برخورده بود و از فکر کردن در باره ی چگونگی رفتار عضوبخصوص بيرون آمده بود و گذاشته بود که کار مقدر شده اش را انجام دهد و کارشان که به پايان رسيده بود، از ترس آنکه مبادا دوباره، آن افکار و خيالات آزار دهنده، به سراغش بيايند، پريده بود توی رختخواب و لحاف را کشيده بود روی سرش که پس از دقايقی، گروپ و گروپ قلبش او را به فکر واداشته بود و برای فرار از دست آن فکر، شروع کرده بود به شمردن گروپ و گروپ ها که ناگهان، گروپ و گروپ ها، تبديل شده بودند به تلق و تولوق های نا متجانس و بعد هم صندوقچه ی سينه اش شده بود بازار مسگری و آهنگری و صداها پيچيده بودند توی سرش و فريادزنان لحاف را به گوشه ای پرتاب کرده بود و زنش، وحشت زده از خواب پريده بود:
- چی شده! چرا داد می کشی؟!
ماجرا را برای زنش تعريف کرده بود. زنش غش غش خنديده بود و گفته بود:
- پس چی خيال کردی! خيال کردی که خدا هم مثل من و بچه هاتن که بخوای فضولی کنی و سر از کارمون دربياری؟!
به زنش التماس کرده بود که توی چنان اوضاع و احوالاتی که دارد، سر به سرش نگذارد و فقط برايش حرف بزند تا شايد فکر و خيالاتی که دارد از سرش بيرون برود و زنش هم برای او، حرف زده بود و حرف زده بود حرف زده بود تا سرانجام، خواب آمده بود و او را با خود برده بود و از آن شب تا همين لحظه که روی چهارمين پله ايستاده بود، نه تنها هرگز به فکر در باره ی چگونگی رفتار اعضای بدنش نپرداخته بود، بلکه حتی بدنش را و زندگی بدنش را هم به فراموشی سپرده بود:
- خيلی خب. بود، هرچه بود و شد، هرچه شد. بچه ها رفتن سی خودشون و اون مرحومم، سوی خدا. انا لاالله وانا اليه راجعون . بعله. حالا، ما مونديم و خود خودمون!
نگاهش می دود روی زانوها و ساق ها و کفش هايش که همچنان مردد مانده اند که بروند يا نروند:
- بعله! خود خودمون! خيلی خب ديگه! پس کار خودتونو انجام بديد ديگه. هفتاد سال را با هم سر کرديم و حالا مانده است، همين چند پله. بجنبيد ديگه!
صدايش نامفهوم است، اما فکرش برای خودش صريح و روشن است. از چند لحظه پيش معتقد شده است که غير ممکن وجود ندارد. حق هم با او است. مگر نه آنکه چند لحظه پيش، همين دو تا پا، جلوی پله ی اول، پهلوی هم، سيخکی ايستاده بودند و می گفتند که نمی توانند بالا بروند، ولی بعد از آنکه با آنها صحبت کرده بود و خواهش کرده بود و گفته بود که بايد از خودشان خجالت بکشند که بعد از هفتاد سال دوستی و رفاقت، اينجوری او را معطل بگذارند. آنوقت ، اگرچه با اشکال، ولی بالاخره که به راه افتاده بودند و او را رسانده بودند به چهارمين پله!
- اگر می خواستيم که نااميد بشويم، حالا اينجا نبوديم. بوديم؟!
دست هايش به حرکت درمی آيند و انگشتانش، نرده ها را در خودشان می فشارند:
- بعله! از دست هامون هم کمک می گيريم و.....
سرفه ی سياه و خفه ای از ته سينه اش به بيرون می جهد. تاريکی راهرو، می دود درون چشم هايش و از آنجا می دود به درون مغزش و بعد به درون امعاء و احشايش و زيرو روشان می کند و همه را هل می دهد به طرف بالا؛ به طرف دهانش، اما دهانش فورا، راه را بر آن می بندد تا از سرازير شدن امعاء و احشايش به بيرون جلوگيری کند. يک ثانيه اش، می شود هزار سال و در طول آن هزار سال، تاريکی از درون ديگر اعضای بدنش، می ريزد توی خونش و بعد می آيد بالا تا درون جمجمه اش و بعد با فشار از چشمهايش خارج می شود. خودش را بيشتر به نرده ها می چسباند و سنگينی اش را به نرده ها می دهد و آنگاه، پای چپش خود را آزاد می کند. پای چپ با ترديد به حرکت در می آيد و فاصله ی ميان پله ی چهارم و پله ی پنجم را در خطی منحنی طی می کند تا سر انجام، روی پله ی پنجم قرار می گيرد:
- اهه! نگفتم؟! اينم پله ی پنجم! آره. همينطور، يواش يواش ميشه بالا رفت. آخه ، اين چهار پله را هم همينطور بالا اومديم. آره. چرا نشه؟! فقط ، يک کمی صبر و حوصله می خواد. عجله نبايد کرد. انشاألله ، با يک چشم به هم زدن، اين پای ديگه مون هم ، می پره و می ره اون بالا، روی پله پنجم و بغل اون پای ديگه مون می ايسته؛ مثل دوتا شاخ شمشاد. اونوقته که ما ديگه پله ی پنجم رو هم پشت سر گذاشته ايم!
احساس شوق ناشی شده از تصور ايستادن روی پله ی پنجم، او را به وجد می آورد و دهانش را با هدف کشيدن فريادی شوق آميز باز می کند، اما ترس از سرفه ای که درون سينه اش کمين کرده است تا در فرصتی مناسب بالا بجهد، دهانش را می بندد و رگه ی خونی که از گوشه ی لبش به پائين کشيده شده است، روی زمين می چکد و تاريکی غليظی او را در بر می گيرد. ديگر جائی را نمی بيند:
- اصلا لازم نيست که ببينيم. ببينيم که چه بشود؟! خب، ما که شمرده ايم و الان هم روی پله ی پنجم هستيم. بعدش هم، می شود پله ی ششم و بعد هم پله ی هفتم و هشتم و همينطور می پريم بالا و آنوقت، می رسيم به هدفمان و در را که باز می کنيم.. ...
ناگهان، فکرش متوقف می شود. در آن فکر چيزی هست که پس از رسيدن به اتاق ، او را آزار خواهد داد:
- درسته. اگر او بود، که ديگه برای باز کردن در، به زحمت نمی افتاديم. خب، می آمد و در را برامون باز می کرد. زير بغلمان را می گرفت و می بردمان توی اتاق. آره. توی اتاق. اتاق گرم. آنوقت، از ما می پرسيد که چه مان شده است. ما هم فورا، بهش می گفتيم که سينه مان تير می کشد عزيزم. بهش می گفتيم که چطوری و با چه جان کندنی از پله ها بالا آمده ايم. آره. بهش می گفتيم. اصلا، بگوئيد ببينم که اگر اون مرحوم زنده بود، حالا مجبور می شديم که خودمان بيائيم بالا؟! نه. خودش می آمد و ما را می برد. دستمان را می گذاشتيم روی شانه اش. بهش تکيه می داديم. آنوقت می آوردمان به اتاق. لحافو برامون پهن می کرد. لحافو برامون گرم می کرد. روی سينه مون مرهم می گذاشت. اون شربتو می ريخت توی دهانمان. آنوقت، نفسمان باز می شد. اونوقت، به پشتی تکيه می داديم. اونوقت، ميومد کنارمون مینشست. اونوقت، براش گريه می کرديم و تا دلمون می خواست، از نامردی ها و نامردمی های روزگار براش می گفتيم. می گفتيم که ....می گفتيم که ...
می خواهد اشک هايش را پاک کند، اما فکر رها کردن نرده ها و به دنبال آن، فروغلتيدن و متلاشی شدن بند بند اعضايش، او را از آن کار باز می دارد:
- اهه اهه اهه....راستی راستی داريم گريه می کنيم ها! نه، نبايد گريه کنيم. مگر چه خبر شده است. خب، زندگی است ديگر. پيش می آيد. از چندتا پله بالا رفتن که اينهمه مصيبت ندارد. دارد؟!
زانوهايش سست می شوند و او را به پائين می کشند. رها می شود و همانجا، روی پله ی پنجم می نشيند و سنگين و وارفته به نرده ها تکيه می دهد:
- فايده ای ندارد؟
- نه.
- يعنی می خوای بگی که وقتش شده؟
- آره.
- باشه. من هم آماده ام.
سر بلند می کند و خيره می ماند به کهکشان نوری که دارد از رو به رو به سويش می آيد.
دری بازمی شود.
دری بسته می شود.
همهمه ای شنيده می شود.
از ميان همهمه، صدائی جدا می شود و به سوی بالا می دود.
صدا، صدای پای کودکی است که پله ها را، يکی پس از ديگری زير پا می گذارد و ناگهان می ايستد و جيغ می کشد:
- مامان! مامان! مامان!
- چی شده پسرم؟!
اين، صدای مادر کودک است که خودش را با عجله به بالا رسانده است.
کودک، زبانش بند آمده است و وحشت زده، به سوی پله ها ی بالا اشاره می کند.
مادر چشم به تاريکی می دوزد و پيرمرد را می بيند که به نرده تکيه داده است و ساکت و بی حرکت به آنها چشم دوخته است:
- بازهم که اين لعنتی اينجا است!
اين، پدر کودک است که سراسيمه، خودش را به بالا رسانده است و چهره به چهره ی پيرمرد ايستاده است:
- مرتيکه ی ضد انقلاب! بازهم که آمدی و پشت در خانه ی من، گوش واستادی؟!
پيرمرد جواب نمی دهد. مادر کودک به جلو می آيد:
- آخه آقای محترم! خونه ی شما، در طبقه ی دومه. اينجا، طبقه ی پنجمه! آخه، اين معنا داره که هرشب....
پدر کودک، به ميان حرف زنش می دود:
- حتما، باز می خواد بگه که حواس پرتی داره و شماره ی طبقه ها از دستش در رفته. نه جانم! اين تو بميری، ديگه از اون تو بميری ها نيست. بايد، همين حالا، پاشی و با من بيای کميته تا تکليفم را با تو روشن کنم!
يقه ی پيرمرد را می گيرد و او را به طرف خودش می کشاند. هيکل پيرمرد، به انگشتان او گره می خورد و به طرف پائين سرازير می شود. پيرمرد را به عقب هل می دهد و کبريتی از جيبش بيرون می آورد و روشن می کند و جلوی چشم های او می گيرد و بعد، جلوی دهان و دماغ و.....
مادر کودک می گويد:
- مرده؟!
پدر کودک می گويد:
- به درک واصل شده.
کودک می گويد:
- چرا اينجا؟! اونهم روی پله ها!
پدر کودک می خندد. مادر کودک، شوهرش را به خاطر خنديدنش سرزنش می کند. کودک می گويد:
- بيچاره!
مادر کودک می گويد:
- راحت شد.
پدر کودک می گويد:
- ما هم راحت شديم.
کودک می گويد:
- چرا؟
پدر و مادر کودک به همديگر نگاه می کنند و کودک به آنها. مادر کودک، با کودکش وارد آپارتمانشان می شوند و پدر کودک، می رود که به کميته اطلاع دهد.
باورش نمی شود، اما اين خود او است که روی پله ی چهارم ايستاده است و نفسش را پائين داده است و منتظر و بلاتکليف مانده است که چه وقت بالا بيايد:
- آه..... بالاخره بالا آمدی !
نفسش که بالا می آيد، نيمچه لبخندی هم روی لب های کبود شده اش می رويد و در ضمن، فرصتی دست می دهد که به اطرافش نگاه کند و موقعيتش را بشناسد و خيلی هم سريع می شناسد و باور می کند که اين، خود خود او است که الان روی پله ی چهارم ايستاده است و پس از باور کردن خودش و مزه مزه کردن آن پيروزی، به هوس می افتد که نفس عميق ديگری بکشد. آنوقت، انگشتان استخوانی اش را محکم دور ميله ای از نرده قلاب می کند و دهان بی دندانش را تا حد امکان بازمی کند و اول، با اعتماد و بعد ، با التماس می خواهد که هوا را به درون سينه اش فروکشد که ناگهان، آن درد موذی بالای زانوهايش، شروع به حرکت می کند و سرمی خورد به سوی پائين تا می رسد به انگشتان پاهايش و او را وادار می کند که به تنفسی نه چندان عميق رضايت دهد؛ تنفسی که حتی خودش هم نمی تواند احساسش کند، اما از اينکه می بيند هنوز سر پا ايستاده است، باور می کند که کار نفس کشيدن، به خوبی انجام گرفته است. همه ی اسباب نا اميدی آماده است، اما نبايد تسليم شود. آنچه، در اين لحظه برای او اهميت دارد و بايد هم داشته باشد، اين است که بالاخره، خودش را به چهارمين پله رسانده است. چهارمين پله! جائی که در طول يک ساعت گذشته، برای او هدفی غير قابل دسترس بود؛ نقطه ای در اوج ، در دور دست ها که برای رسيدن و تصاحب آن، انديشيده بود و اگرچه در عمل، بارها نا اميد شده بود، اما کسی که در درون او بود، نهيب زده بود و او را به حرکت در آورده بود و در نتيجه همان حرکت ها و تلاش های پيگيرانه، بالاخره موفق شده بود و حالا روی هدف ايستاده بود؛ روی چهارمين پله!
از احساس پيروزی اش، به وجد می آيد و تکانی می خورد که به وجد آمدنش را بر خودش ثابت کند که به دليل همان تکان محاسبه نشده، زير پايش به ناگهان خالی می شود و برای آنکه سقوط نکند، مجبور می شود که خودش را بيشتر، به نرده ها بچسباند و می چسباند، اما نياز دوباره به تنفس را چکار کند؟!
- کاری ندارد! نرده را می گيرم و دهانمو تا بناگوش بازمی کنم و همه ی هوای اطرافمو......
اما نمی شود و همه ی تلاشش در حد همان خواستن، متوقف می شود و سرفه ای خشک و طولانی از دهانش به بيرون می جهد. از فشار سرفه، چشم هايش می خواهند از حدقه شان بيرون بيايند. آنها را می بندد. زانوهايش می لرزند. تمام تنش را عرق سردی می پوشاند، ولی باز هم خوشحال است که خودش را به هدفی که داشته است، رسانده است. چهارمين پله! می خندد:
- هه هه هه. کی ميگه که غير ممکنه که آدم....
سرفه ی بعدی، همچون کلافی درهم پيچيده شده، از ته سينه اش بالا می پرد و مثل زوزه ای هوا را می شکافد و ديگر نمی تواند به حرفش ادامه دهد. سرش رو به سوی سينه می رود و سينه ، مثل توپی که ناگهان بادش را خالی کرده باشند، روی هم تا می شود و چانه را می کشاند به سوی زانوهائی که دارند، لرزان لرزان خم می شوند. نرده را ميان انگشتانش می فشارد و به خودش نهيب می زند:
- پاشو مرد! خودتو جمع و جور کن! چه مرگت شده؟! چرا اينقدر وا رفته ای؟! چيزی نمونده. همه اش.....دو... شايد هم چهار....شايد هم هفت و يا هشت پله ی ديگر مونده. شايد هم......
خودش خوب می داند که نمی تواند تعداد حقيقی پله ها را به خاطر بياورد. سی سال از هفتاد سال زندگی اش را، از همين پله ها بالا آمده بود و پائين رفته بود. هر صبح، وقتی که همه خواب بودند، رفته بود و هر شب، وقتی که همه خوابيده بودند، بازگشته بود و در آن سی سال ، نه تنها فرصت نکرده بود که پله ها را بشمارد، بلکه حتی اگرهم فرصت پيداکرده بود، دل و دماغ چنان کاری را پيدانکرده بود. آخر، از کجا می دانست که روزی مجبور خواهد شد که اين پله های لعنتی را يکی يکی بشمارد؟! در اين اواخر، حتی وجود آنها را هم از ياد برده بود و طبيعی هم بود که از ياد ببرد، چون پاهايش کار خودشان را به خوبی انجام می دادند. بدون کوچکترين اشتباه. گذشته از همه ی اينها، اگرهم اشتباهی رخ می داد، او از دخالت در وظايفی که به عهده ی اعضای بدنش گذاشته شده بود، تجربه ی خوبی نداشت: (......پروردگارعالم، برای هر کدام از اعضای بدن ما، وظيفه ای را مقدر داشته است که به خوبی آن را انجام می دهند، بدون آنکه انسان ها در کار آنها اراده ای داشته باشند. تا روزی که بر آنها مقرر شده است و.........).
اين حرف ها را در مسجد، از دهان واعظی که به منبر رفته بود، شنيده بود. از مسجد که بيرون آمده بود، فکر به حرف های واعظ، دست از سرش برنداشته بود. وقتی به جلوی در خانه اش رسيده بود و پای راستش را گذاشته بود روی پله، هوس کرده بود که چگونگی رفتار اعضای بدنش را از زير نظر بگذراند و آنها را کنترل کند. با اين تصميم، حرکت پای چپش را که داشت می رفت کنار پای ديگر روی پله قرار بگيرد، متوقف کرده بود و آن را به سر جای اولش برگردانده بود تا آگاهانه و با اراده ی خودش به حرکت درآورد. اما ، پای چپ از دستور او سرپيچيده بود و از جای خودش تکان نخورده بود. دستورش را با فرياد تکرار کرده بود و پای چپ، اگرچه دستور او را اجرا کرده بود و از جايش برخاسته بود و راه افتاده بود به سوی پای راست، اما در ميان راه، ساقش را زده بود به تيزی پله و دردی موذی را انداخته بود به جانش که او را درهم پيچيده بود و مچاله اش کرده بود و نشانده بودش روی پله تا دقايقی بگذرد و حالش جا بيايد و تصميم بگيرد که کاری به کار پاهايش نداشته باشد و بگذارد که وظيفه ی مقدر شده شان را ،خودشان انجام دهند. با اين فکر، کمر راست کرده بود، اما نتوانسته بود که آن فکر اول را که دخالت در کار اعضای بدنش باشد، از سرش خارج کند و به همان دليل، آن شب، با کلنجار رفتن به خودش و به پاهايش، نيمساعتی طول کشيده بود تا سرانجام، خودش را به جلوی آپارتمانش که در طبقه ی دوم واقع شده بود، برساند و پيش از آنکه کليد را درون قفل فرو برد، زنش که صدای نفس زدن های او را شنيده بود، در را بازکرده بود:
- چی شده! چرا اينقدر نفس نفس می زنی؟!
- چيزی نشده. تند آمدم بالا.
- چرا؟!
- دلم برايت تنگ شده بود!
- ای شيطون!
زنش، او را مهربانانه در آغوش گرفته بود و بوسيده بود و در اثر آن بوسه ، برای دقايقی، فکر و خيال در باره ی چگونگی رفتار اعضای بدنش را از ياد برده بود تا بر سر سفره نشسته بودند و هنوز لقمه ی اول را برنداشته بود که دوباره، فکر و خيال به سراغش آمده بود و رفته بود توی نخ جويدن غذا که زبانش را گاز گرفته بود و بعد برای رهائی از دست آن فکر و خيال، چند بار استغفار کرده بود و چون در طول استغفار کردن هم، زبانش را گاز گرفته بود، کفرش درآمده بود و چيزهائی گفته بود که زنش، فريادزنان او را وادار به سکوت کرده بود:
- مرد! زبانت را گاز بگير و اينقدر کفر نگو!
و چون، اراده کرده بود که زبانش را به جرم کفرهائی که گفته بود، گاز بگيرد، آرواره ها و دندان هايش از او اطاعت نکرده بودند و بر اثر آن، خنده اش گرفته بود و زنش، با ديدن خنده ی او، به وجد آمده بود و خودش را انداخته بود توی بغل او و او هم، محکم درآغوشش گرفته بود و بوسيده بود و بعد هم، همانجا، کنار سفره ی غذا، عضو بخصوص کار مقدر شده اش را آغاز کرده بود و وسط های کار بود که باز رفته بود، توی نخ اعضای بخصوص و کاری که داشتند انجام می دادند که زنش، با دلخوری زده بود توی تخت سينه ی او و گفته بود:
- چت شده مرد! نکند که از مردی افتاده ای خدای نخواسته؟!
به غرورش برخورده بود و از فکر کردن در باره ی چگونگی رفتار عضوبخصوص بيرون آمده بود و گذاشته بود که کار مقدر شده اش را انجام دهد و کارشان که به پايان رسيده بود، از ترس آنکه مبادا دوباره، آن افکار و خيالات آزار دهنده، به سراغش بيايند، پريده بود توی رختخواب و لحاف را کشيده بود روی سرش که پس از دقايقی، گروپ و گروپ قلبش او را به فکر واداشته بود و برای فرار از دست آن فکر، شروع کرده بود به شمردن گروپ و گروپ ها که ناگهان، گروپ و گروپ ها، تبديل شده بودند به تلق و تولوق های نا متجانس و بعد هم صندوقچه ی سينه اش شده بود بازار مسگری و آهنگری و صداها پيچيده بودند توی سرش و فريادزنان لحاف را به گوشه ای پرتاب کرده بود و زنش، وحشت زده از خواب پريده بود:
- چی شده! چرا داد می کشی؟!
ماجرا را برای زنش تعريف کرده بود. زنش غش غش خنديده بود و گفته بود:
- پس چی خيال کردی! خيال کردی که خدا هم مثل من و بچه هاتن که بخوای فضولی کنی و سر از کارمون دربياری؟!
به زنش التماس کرده بود که توی چنان اوضاع و احوالاتی که دارد، سر به سرش نگذارد و فقط برايش حرف بزند تا شايد فکر و خيالاتی که دارد از سرش بيرون برود و زنش هم برای او، حرف زده بود و حرف زده بود حرف زده بود تا سرانجام، خواب آمده بود و او را با خود برده بود و از آن شب تا همين لحظه که روی چهارمين پله ايستاده بود، نه تنها هرگز به فکر در باره ی چگونگی رفتار اعضای بدنش نپرداخته بود، بلکه حتی بدنش را و زندگی بدنش را هم به فراموشی سپرده بود:
- خيلی خب. بود، هرچه بود و شد، هرچه شد. بچه ها رفتن سی خودشون و اون مرحومم، سوی خدا. انا لاالله وانا اليه راجعون . بعله. حالا، ما مونديم و خود خودمون!
نگاهش می دود روی زانوها و ساق ها و کفش هايش که همچنان مردد مانده اند که بروند يا نروند:
- بعله! خود خودمون! خيلی خب ديگه! پس کار خودتونو انجام بديد ديگه. هفتاد سال را با هم سر کرديم و حالا مانده است، همين چند پله. بجنبيد ديگه!
صدايش نامفهوم است، اما فکرش برای خودش صريح و روشن است. از چند لحظه پيش معتقد شده است که غير ممکن وجود ندارد. حق هم با او است. مگر نه آنکه چند لحظه پيش، همين دو تا پا، جلوی پله ی اول، پهلوی هم، سيخکی ايستاده بودند و می گفتند که نمی توانند بالا بروند، ولی بعد از آنکه با آنها صحبت کرده بود و خواهش کرده بود و گفته بود که بايد از خودشان خجالت بکشند که بعد از هفتاد سال دوستی و رفاقت، اينجوری او را معطل بگذارند. آنوقت ، اگرچه با اشکال، ولی بالاخره که به راه افتاده بودند و او را رسانده بودند به چهارمين پله!
- اگر می خواستيم که نااميد بشويم، حالا اينجا نبوديم. بوديم؟!
دست هايش به حرکت درمی آيند و انگشتانش، نرده ها را در خودشان می فشارند:
- بعله! از دست هامون هم کمک می گيريم و.....
سرفه ی سياه و خفه ای از ته سينه اش به بيرون می جهد. تاريکی راهرو، می دود درون چشم هايش و از آنجا می دود به درون مغزش و بعد به درون امعاء و احشايش و زيرو روشان می کند و همه را هل می دهد به طرف بالا؛ به طرف دهانش، اما دهانش فورا، راه را بر آن می بندد تا از سرازير شدن امعاء و احشايش به بيرون جلوگيری کند. يک ثانيه اش، می شود هزار سال و در طول آن هزار سال، تاريکی از درون ديگر اعضای بدنش، می ريزد توی خونش و بعد می آيد بالا تا درون جمجمه اش و بعد با فشار از چشمهايش خارج می شود. خودش را بيشتر به نرده ها می چسباند و سنگينی اش را به نرده ها می دهد و آنگاه، پای چپش خود را آزاد می کند. پای چپ با ترديد به حرکت در می آيد و فاصله ی ميان پله ی چهارم و پله ی پنجم را در خطی منحنی طی می کند تا سر انجام، روی پله ی پنجم قرار می گيرد:
- اهه! نگفتم؟! اينم پله ی پنجم! آره. همينطور، يواش يواش ميشه بالا رفت. آخه ، اين چهار پله را هم همينطور بالا اومديم. آره. چرا نشه؟! فقط ، يک کمی صبر و حوصله می خواد. عجله نبايد کرد. انشاألله ، با يک چشم به هم زدن، اين پای ديگه مون هم ، می پره و می ره اون بالا، روی پله پنجم و بغل اون پای ديگه مون می ايسته؛ مثل دوتا شاخ شمشاد. اونوقته که ما ديگه پله ی پنجم رو هم پشت سر گذاشته ايم!
احساس شوق ناشی شده از تصور ايستادن روی پله ی پنجم، او را به وجد می آورد و دهانش را با هدف کشيدن فريادی شوق آميز باز می کند، اما ترس از سرفه ای که درون سينه اش کمين کرده است تا در فرصتی مناسب بالا بجهد، دهانش را می بندد و رگه ی خونی که از گوشه ی لبش به پائين کشيده شده است، روی زمين می چکد و تاريکی غليظی او را در بر می گيرد. ديگر جائی را نمی بيند:
- اصلا لازم نيست که ببينيم. ببينيم که چه بشود؟! خب، ما که شمرده ايم و الان هم روی پله ی پنجم هستيم. بعدش هم، می شود پله ی ششم و بعد هم پله ی هفتم و هشتم و همينطور می پريم بالا و آنوقت، می رسيم به هدفمان و در را که باز می کنيم.. ...
ناگهان، فکرش متوقف می شود. در آن فکر چيزی هست که پس از رسيدن به اتاق ، او را آزار خواهد داد:
- درسته. اگر او بود، که ديگه برای باز کردن در، به زحمت نمی افتاديم. خب، می آمد و در را برامون باز می کرد. زير بغلمان را می گرفت و می بردمان توی اتاق. آره. توی اتاق. اتاق گرم. آنوقت، از ما می پرسيد که چه مان شده است. ما هم فورا، بهش می گفتيم که سينه مان تير می کشد عزيزم. بهش می گفتيم که چطوری و با چه جان کندنی از پله ها بالا آمده ايم. آره. بهش می گفتيم. اصلا، بگوئيد ببينم که اگر اون مرحوم زنده بود، حالا مجبور می شديم که خودمان بيائيم بالا؟! نه. خودش می آمد و ما را می برد. دستمان را می گذاشتيم روی شانه اش. بهش تکيه می داديم. آنوقت می آوردمان به اتاق. لحافو برامون پهن می کرد. لحافو برامون گرم می کرد. روی سينه مون مرهم می گذاشت. اون شربتو می ريخت توی دهانمان. آنوقت، نفسمان باز می شد. اونوقت، به پشتی تکيه می داديم. اونوقت، ميومد کنارمون مینشست. اونوقت، براش گريه می کرديم و تا دلمون می خواست، از نامردی ها و نامردمی های روزگار براش می گفتيم. می گفتيم که ....می گفتيم که ...
می خواهد اشک هايش را پاک کند، اما فکر رها کردن نرده ها و به دنبال آن، فروغلتيدن و متلاشی شدن بند بند اعضايش، او را از آن کار باز می دارد:
- اهه اهه اهه....راستی راستی داريم گريه می کنيم ها! نه، نبايد گريه کنيم. مگر چه خبر شده است. خب، زندگی است ديگر. پيش می آيد. از چندتا پله بالا رفتن که اينهمه مصيبت ندارد. دارد؟!
زانوهايش سست می شوند و او را به پائين می کشند. رها می شود و همانجا، روی پله ی پنجم می نشيند و سنگين و وارفته به نرده ها تکيه می دهد:
- فايده ای ندارد؟
- نه.
- يعنی می خوای بگی که وقتش شده؟
- آره.
- باشه. من هم آماده ام.
سر بلند می کند و خيره می ماند به کهکشان نوری که دارد از رو به رو به سويش می آيد.
دری بازمی شود.
دری بسته می شود.
همهمه ای شنيده می شود.
از ميان همهمه، صدائی جدا می شود و به سوی بالا می دود.
صدا، صدای پای کودکی است که پله ها را، يکی پس از ديگری زير پا می گذارد و ناگهان می ايستد و جيغ می کشد:
- مامان! مامان! مامان!
- چی شده پسرم؟!
اين، صدای مادر کودک است که خودش را با عجله به بالا رسانده است.
کودک، زبانش بند آمده است و وحشت زده، به سوی پله ها ی بالا اشاره می کند.
مادر چشم به تاريکی می دوزد و پيرمرد را می بيند که به نرده تکيه داده است و ساکت و بی حرکت به آنها چشم دوخته است:
- بازهم که اين لعنتی اينجا است!
اين، پدر کودک است که سراسيمه، خودش را به بالا رسانده است و چهره به چهره ی پيرمرد ايستاده است:
- مرتيکه ی ضد انقلاب! بازهم که آمدی و پشت در خانه ی من، گوش واستادی؟!
پيرمرد جواب نمی دهد. مادر کودک به جلو می آيد:
- آخه آقای محترم! خونه ی شما، در طبقه ی دومه. اينجا، طبقه ی پنجمه! آخه، اين معنا داره که هرشب....
پدر کودک، به ميان حرف زنش می دود:
- حتما، باز می خواد بگه که حواس پرتی داره و شماره ی طبقه ها از دستش در رفته. نه جانم! اين تو بميری، ديگه از اون تو بميری ها نيست. بايد، همين حالا، پاشی و با من بيای کميته تا تکليفم را با تو روشن کنم!
يقه ی پيرمرد را می گيرد و او را به طرف خودش می کشاند. هيکل پيرمرد، به انگشتان او گره می خورد و به طرف پائين سرازير می شود. پيرمرد را به عقب هل می دهد و کبريتی از جيبش بيرون می آورد و روشن می کند و جلوی چشم های او می گيرد و بعد، جلوی دهان و دماغ و.....
مادر کودک می گويد:
- مرده؟!
پدر کودک می گويد:
- به درک واصل شده.
کودک می گويد:
- چرا اينجا؟! اونهم روی پله ها!
پدر کودک می خندد. مادر کودک، شوهرش را به خاطر خنديدنش سرزنش می کند. کودک می گويد:
- بيچاره!
مادر کودک می گويد:
- راحت شد.
پدر کودک می گويد:
- ما هم راحت شديم.
کودک می گويد:
- چرا؟
پدر و مادر کودک به همديگر نگاه می کنند و کودک به آنها. مادر کودک، با کودکش وارد آپارتمانشان می شوند و پدر کودک، می رود که به کميته اطلاع دهد.
بفرموده ی مقام عالی:
( به خاطر حفظ شئونات شرکت، بر همه ی شرکاء واجب است که جنگ را تا اطلاع ثانوی کنار بگذارند).
اگرچه، اسناد تاريخی نشان می دهند که دستورات مقام عالی، در همه ی نقطه عطف های تاريخی تعيين کننده بوده است، اما تا کنون هيچ سندی به دست نيامده است که در همه ی آن نقطه عطف ها، تصوير دقيقی از چهره ی واقعی او به دست دهد.عده ای از محققين می گويند که مقام عالی، شايد همان فردی باشد که در پايان جنگ های " خوب " ، همه ی نظاميان از جلوی تمثال او رژه می رفته اند.محققين ديگری هم هستند که می گويند، شايد او همان کسی باشد که هيئت صلح، پس از اتمام هر جنگی، عکس او را به طرفين جنگ، هديه می داده است.محققينی هم هستند که می گويند، نه رژه روندگان، به دليل بعد مسافت، قادر به ديدن آن تمثال مشهور بوده اند و نه کسانی که عکس او را به عنوان هديه دريافت می کرده اند، او را می شاخته اند و نه حتی، پدران و مادران و مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های آنها، خاطره ی روشنی از وجود چنان مقام عالی مشهوری در ذهن داشته اند.با همه ی اين نظريات گوناگون در مورد وجود و عدم وجود مقام عالی، در اين نقطه عطف تاريخی هم، مانند همه ی نقطه عطف های تاريخی پيش از آن، بفرموده ی مقام عالی کارساز می شود و شرکاء ،موقتا دست از جنگ می کشند.
۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه
پيرمرد - مورچه - گلدسته
خاکستر سيگار پيرمردی که کنار خيابان، به درختی تکيه داده است و سيگار ميان دو انگتش را از ياد برده است، افتاده است روی مورچه ای که چند دقيقه پيش، درست جلوی پای او، داشته است دور خودش می چرخيد ه است که ناگهان، تکه ای از خاکستر سيگارپيرمردجدا شده است و افتاده است روی او و همانجا متوقفش کرده است.
اگر انسانی عارف بودم، می گفتم که دور خود چرخيدن های مورچه، به دليل دچار شدن او به جذبه ی ناگهانی ناشی از کشف وجود خودش بوده است. اما، چون انسانی عارف نيستم، می گويم که دور خود چرخيدن های مورچه، تنها به دليل گم کردن سوراخش بوده است و... مهم اصلا اين چيزها نيست! مهم اين است که حالا، آن مورچه ی فلک زده، با آن انبوه خاکستری که ازسيگار پيرمرد جدا شده است و تصادفا، روی وجود او آوار شده است، چه بايد بکند؟!
از گرمای موجود در خاکستر سيگار که بگذريم، بالاخره، وزن و حجمی هم دارد و همه ی اين ها، به عهده ی خود همان مورچه است که بايد از سر راه خودش بردارد و برود به دنبال پيداکردن سوراخش؛ سوراخی که نمی داند کجا است، ولی، می داند که بايد پيدايش کند و... اما، پيرمرد:
پيرمرد، چانه اش را بالا داده است و تقريبا، آرنج دست راستش را روی جائی بين شکم و دنده هايش استوار نگهداشته است و سيگاری بين دو انگشتش دارد که همينطور دارد بدون آگاهی او دود می شود و خاکستر دوم هم در حال افتادن است. اگر اول مورچه را نديده بودم، از سر قياس، راجع به پيرمرد تصور ديگری داشتم، اما وضعيت مورچه و خاکستر رويش به من می گويد که شايد، آنچه پيرمرد را بازداشته است که به طور مستمر، پک زدن به سيگارش را از ياد ببرد و بگذارد که همينطور بی خودی خاکستر شود، اين باشد که پس از افتادن خاکستر اول، ناگهان، در اين انديشه فرو افتاده باشد که اگر در همين لحظه، غولی بالای سراو ايستاده باشد و سيگاری به اندازه ی گلدسته ی همان مسجد رو به رويش هم در دست داشته باشد و تکه ای از خاکستر آن سيگار جدا شود و بيفتد روی او، آن وقت، او چگونه خودش را از زير چنان آواری بيرون بکشد؟!
- تصور مضحکی است؟
- می دانم. اما، ديدن آن تصور مضحک، از زاويه ی ديگری، صورت مسئله را عوض خواهد کرد!
بيائيم فکر کنيم که سال ها پيش از اين لحظه، جائی از درون پيرمرد، زير آواری مانده باشد و درست در لحظه ای که خاکستر سيگارش، روی مورچه افتاده بوده است، به ناگهان، متوجه سنگينی آن آوار شده باشد ونفسش بند آمده باشد و......
- ديگر کارد به استخوانم رسيده است. نمی توانم!
- می توانی!
مهم اين نيست که پيرمرد بگويد که تحمل آن آوار، خارج از توان او است و ما بگوئيم که نه. مهم اين است که ما و پيرمرد، بر سر اينکه بخشی از درونش زير آن آوار مانده است، توافق داشته باشيم. نگاهش می کنيم!:
بيشتر از پنجاه سال نبايد داشته باشد، اما هشتاد ساله می نمايد. بنابراين، سی سالی به خودش مقروض است. بخواهد قرضش را ادا کند، از عمرش فقط بيست سالی می ماند روی دستش. او بايد سی سال پيش مرده باشد، اما می بينيد که نمرده است و آنجا، به درخت تکيه داده است و گذاشته است که سيگارش همچنان دود شود. لايه لايه ی ديوارهای وجودش روی هم خوابيده اند؛ از درون و از بيرون. بعضی لايه ها هم، درون همديگر فرو رفته اند و شده اند، يک لايه. يک لايه ی مستقل؛ لايه ی گرسنگی ها، لايه ی آرزوها و اميدهای از دست رفته، لايه ی ترس، لايه ی يأ س و لايه ی ......
- به نظر تو، فرق پيرمرد و مورچه در چيست؟!
- نمی دانم جانم! نمی دانم! زندگی همينه ديگه. مثل همين مورچه که اگر خاکستر سيگارمو از روش بر ندارم، می ميره!
پيرمرد خاکستر سيگارش را از روی مورچه بر می دارد. مورچه نفس عميقی می کشد و رقص کنان و آواز خوانان دور می شود و من، همچنان به پيرمرد خيره شده ام و می انديشم به آن غول و خاکستر سيگارش؛ سيگاری که به اندازه ی همان گلدسته ی رو به روی او است!
- چه بايد کرد؟!
خاکستر سيگار پيرمردی که کنار خيابان، به درختی تکيه داده است و سيگار ميان دو انگتش را از ياد برده است، افتاده است روی مورچه ای که چند دقيقه پيش، درست جلوی پای او، داشته است دور خودش می چرخيد ه است که ناگهان، تکه ای از خاکستر سيگارپيرمردجدا شده است و افتاده است روی او و همانجا متوقفش کرده است.
اگر انسانی عارف بودم، می گفتم که دور خود چرخيدن های مورچه، به دليل دچار شدن او به جذبه ی ناگهانی ناشی از کشف وجود خودش بوده است. اما، چون انسانی عارف نيستم، می گويم که دور خود چرخيدن های مورچه، تنها به دليل گم کردن سوراخش بوده است و... مهم اصلا اين چيزها نيست! مهم اين است که حالا، آن مورچه ی فلک زده، با آن انبوه خاکستری که ازسيگار پيرمرد جدا شده است و تصادفا، روی وجود او آوار شده است، چه بايد بکند؟!
از گرمای موجود در خاکستر سيگار که بگذريم، بالاخره، وزن و حجمی هم دارد و همه ی اين ها، به عهده ی خود همان مورچه است که بايد از سر راه خودش بردارد و برود به دنبال پيداکردن سوراخش؛ سوراخی که نمی داند کجا است، ولی، می داند که بايد پيدايش کند و... اما، پيرمرد:
پيرمرد، چانه اش را بالا داده است و تقريبا، آرنج دست راستش را روی جائی بين شکم و دنده هايش استوار نگهداشته است و سيگاری بين دو انگشتش دارد که همينطور دارد بدون آگاهی او دود می شود و خاکستر دوم هم در حال افتادن است. اگر اول مورچه را نديده بودم، از سر قياس، راجع به پيرمرد تصور ديگری داشتم، اما وضعيت مورچه و خاکستر رويش به من می گويد که شايد، آنچه پيرمرد را بازداشته است که به طور مستمر، پک زدن به سيگارش را از ياد ببرد و بگذارد که همينطور بی خودی خاکستر شود، اين باشد که پس از افتادن خاکستر اول، ناگهان، در اين انديشه فرو افتاده باشد که اگر در همين لحظه، غولی بالای سراو ايستاده باشد و سيگاری به اندازه ی گلدسته ی همان مسجد رو به رويش هم در دست داشته باشد و تکه ای از خاکستر آن سيگار جدا شود و بيفتد روی او، آن وقت، او چگونه خودش را از زير چنان آواری بيرون بکشد؟!
- تصور مضحکی است؟
- می دانم. اما، ديدن آن تصور مضحک، از زاويه ی ديگری، صورت مسئله را عوض خواهد کرد!
بيائيم فکر کنيم که سال ها پيش از اين لحظه، جائی از درون پيرمرد، زير آواری مانده باشد و درست در لحظه ای که خاکستر سيگارش، روی مورچه افتاده بوده است، به ناگهان، متوجه سنگينی آن آوار شده باشد ونفسش بند آمده باشد و......
- ديگر کارد به استخوانم رسيده است. نمی توانم!
- می توانی!
مهم اين نيست که پيرمرد بگويد که تحمل آن آوار، خارج از توان او است و ما بگوئيم که نه. مهم اين است که ما و پيرمرد، بر سر اينکه بخشی از درونش زير آن آوار مانده است، توافق داشته باشيم. نگاهش می کنيم!:
بيشتر از پنجاه سال نبايد داشته باشد، اما هشتاد ساله می نمايد. بنابراين، سی سالی به خودش مقروض است. بخواهد قرضش را ادا کند، از عمرش فقط بيست سالی می ماند روی دستش. او بايد سی سال پيش مرده باشد، اما می بينيد که نمرده است و آنجا، به درخت تکيه داده است و گذاشته است که سيگارش همچنان دود شود. لايه لايه ی ديوارهای وجودش روی هم خوابيده اند؛ از درون و از بيرون. بعضی لايه ها هم، درون همديگر فرو رفته اند و شده اند، يک لايه. يک لايه ی مستقل؛ لايه ی گرسنگی ها، لايه ی آرزوها و اميدهای از دست رفته، لايه ی ترس، لايه ی يأ س و لايه ی ......
- به نظر تو، فرق پيرمرد و مورچه در چيست؟!
- نمی دانم جانم! نمی دانم! زندگی همينه ديگه. مثل همين مورچه که اگر خاکستر سيگارمو از روش بر ندارم، می ميره!
پيرمرد خاکستر سيگارش را از روی مورچه بر می دارد. مورچه نفس عميقی می کشد و رقص کنان و آواز خوانان دور می شود و من، همچنان به پيرمرد خيره شده ام و می انديشم به آن غول و خاکستر سيگارش؛ سيگاری که به اندازه ی همان گلدسته ی رو به روی او است!
- چه بايد کرد؟!
۱۳۸۷ دی ۱۵, یکشنبه
آتش بازی، برای خدايان
بيدار شويد!
بيدار شويد، ای آوارگان!
با دين،
بی دين،
سکولار.
ای يهوديان!
مسيحيان!
مسلمانان!
جشن است!
جشن سال نو!
آتش بازی دوست دارند،
اين ورشکستگان به تقصير،
اين خدايان!
با دستی به جام خون و دستی به چيز يار،
منتظر نشسته اند و با لذتی خدايگانی،
چشم در چشم خواب آلوده ی شما دوخته اند،
و گوش سپرده اند به سمفونی فرياد و ضجه ی مجروحان؛
مردان،
زنان،
کودکان.
و روی ميزهاشان،
بنا به سفارشی که داده اند،
کنار اطعمه و اشربه و تنقلات رنگارنگ،
تکه ها ی نپخته،
پخته،
برشته،
سوخته و گاهی هم ذغال شده ی گوشت انسان!
سفيد،
سياه،
قهوه ای.
بيدار شويد!
بيدار شويد ای آوارگان!
بيدار شويد!
جشن است!
جشن سال نو است!
آتش بازی دوست دارند اين ورشکستگان به تقصير،
اين خدايان!
بيدار شويد، ای آوارگان!
با دين،
بی دين،
سکولار.
ای يهوديان!
مسيحيان!
مسلمانان!
جشن است!
جشن سال نو!
آتش بازی دوست دارند،
اين ورشکستگان به تقصير،
اين خدايان!
با دستی به جام خون و دستی به چيز يار،
منتظر نشسته اند و با لذتی خدايگانی،
چشم در چشم خواب آلوده ی شما دوخته اند،
و گوش سپرده اند به سمفونی فرياد و ضجه ی مجروحان؛
مردان،
زنان،
کودکان.
و روی ميزهاشان،
بنا به سفارشی که داده اند،
کنار اطعمه و اشربه و تنقلات رنگارنگ،
تکه ها ی نپخته،
پخته،
برشته،
سوخته و گاهی هم ذغال شده ی گوشت انسان!
سفيد،
سياه،
قهوه ای.
بيدار شويد!
بيدار شويد ای آوارگان!
بيدار شويد!
جشن است!
جشن سال نو است!
آتش بازی دوست دارند اين ورشکستگان به تقصير،
اين خدايان!