۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

خدا آرامش است

" کجا است آنکه مرا، ازهست اين خدا برهاند"


در نزديکی اش به من،
از رگ گردن گذشته است و حالا،
شده است خود رگ،
خود گردن،
خود من.
حيرانم کرده است اين خدا.
پريشانم کرده است اين خدا.
ديوانه ام کرده است اين خدا.
آواره ام کرده است اين خدا.
بيچاره ام کرده است اين خدا.
آه! کجا است آنکه مرا، از هست اين خدا برهاند؟!
او، خدا نيست آقای سيف!
او، من هستم،
شيطان.