۱۳۸۶ شهریور ۹, جمعه

شما بايد 86

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

( هشتاد و ششمين قسمت )

......... گربه ی بزرگ با بی حوصلگی، چند بار روی ميز می کوبد و می گويد: ( سرنخ چی شد دکتر؟! سرنخ!).

دکتر بی توجه به گربه ی بزرگ به مکالمه ی تلفنی اش ادامه می دهد: ( .....باشه!..... بعدن!..... بعدن!..... الان وقت ندارم...... توی جلسه ام..... باشه!..... بعدش امضا می کنم...... آره!.... فعلن يه يک هفته ای توی انفرادی میمونی، بعدش ميفرستمت پيش بقيه.... ها؟!..... نه!..... نگرون حالشون نباش! خوشبختونه تا حالا، کتکی متکی توی کارنبوده!..... توپ توپن!.... بالاخره، هر کاری هم که من بکنم و تو کله شون بخونم، بازهم اينجا ايرونه!.....).

گربه بزرگ ، دوباره با بی حوصلگی روی ميز می کوبد: ( دکتر! سرنخ چی شد؟!..... سرنخ!).

دکتر، سکوت می کند و معترض و مهاجم، به گربه ی بزرگ خيره می شود. گربه بزرگ ، لبخند می زند و در حالی که خودش را عقب می کشد، می گويد: ( ببخشيد!).

دکتر به مکالمه ی تلفنی اش ادامه می دهد: ( .... آره!.... گاو هستن ديگه...... دوستی که سرشون نميشه!...... نمی فهمن.....نه!..... فکر نکنی که اينوريا....از اونوريا، بهترن..... نه!..... همه شون، سر و ته يه کرباسن!...... گفتم که الان نميتونم..... نه!...... جلسه دارم!..... خداحافظ..... آره...... باشه!..... باشه!).

دکتر گوشی را می گذارد روی تلفن و رو می کند به گربه ی بزرگ و می گويد: ( چيه که هی ذکر سرنخ! سرنخ! گرفتی؟! ).

گربه ی بزرگ، خودش را به جلو می کشاند و می گويد: ( باباجان! سه ساعته که اينجا منتظر جنابعالی هستيم، برای گرفتن يه سرنخ ناقابل!).

دکتر خودش را عقب می کشد و به پشتی صندلی تکيه می دهد و می گويد: ( سرنخ پيدا شد. اسمش هم امير عشق آبادی است!).

( اسم کی؟!).

( اسم سوژه ای که دنبالش هستين ديگه!).

( سوژه ای که ما دنبالش هستيم، امير علی آباديه، نه امير عشق آبادی!).

(علی آبادی، حسن آبادی، حسين آبادی، دولت آبادی و فلان و فلان آبادی، فرقی نميکنه! سرنخ همه شون به يه جا وصله!).

( به کجا؟!).

( قضيه، پيچيده تر از اين هاست!).

( باز چه قضيه ای دکتر؟!).

دکتر، خودش را به جلو می کشاند و می گويد: ( قضيه اش بر می گرده به زمان مصدق و بيست هشت مرداد. ماجرای اين پرونده از آنجا شروع ميشه که وقتی توی همون سالها، برای کشيدن جاده، داشتند ساختمانی رو توی باغ ملی، خراب می کردند، دست نوشته هائی رو پيدا می کنند که.....).

( دکترجون! بازهم که داری بر می گردی سر همون خونه ی اول! باباجان، من که بهت گفتم که حتا يک دوخط ناقابل از اون دست نوشته ها به دست ما نرسيده. بنابراين، از کجا معلوم که اصلن چنين دست توشته هائی وجود داشته؟!).

( از کجا؟! از گزارشاتی که از جلسات بازرسی اونزمان باقی مونده و سؤالات بازجوها و.....).

( چه نوع سؤالاتی؟).

دکتر، پوشه را بازمی کند و کاغذی ازميان آن بيرون می کشد و می گويد : ( مثلن، برای نمونه، اينجا. توی همين صفحه، بازجو از متهم می پرسد که منظور از دولت آبادی که در اين دست نوشته ها، آمده، کدام دولت آباد است؟! متهم جواب ميده که: به خدا قسم که نميدونم! من که هزار دفعه به شما گفتم که از وجود چنان دست نوشته هائی بی خبرم! بعدش، بازجو می پرسه که منظور از حلقه ای که فرشاد و صولت و شيخ علی، عضو آن بوده اند، چيست؟! متهم جواب ميده که آخه من که آن دست نوشته ها را نخوانده ام، از کجا بايد بدانم؟! بازجو، می گويد که در اينجا نوشته شده است که می رفته اند به سوی عشق آباد! منظور کدام عشق آباد است؟! متهم، می گويد......).

گربه بزرگ، غش غش می خندد و می گويد : ( سانفراسيسکو! سانفرانسيسکو!).

دکتر به گربه بزرگ خيره می شود و می گويد : ( سانفرانسيسکو؟!).

گربه ی بزرگ که دارد هنوز از خنده ريسه می رود، می گويد: ( اگه من به جای متهم بودم، می گفتم داشتند می رفتند به سوی سانفرانسيسکو!).

دکترکه همچنان به گربه ی بزرگ خيره شده است، می گويد : ( چرا به سانفرانسيسکو؟!).

گربه بزرگ به گربه ی کوچک، چشمک می زند و می گويد : ( اين جعفر خان ما، با وجود آنکه تازه از فرنگ برگشته، اما هنوز نميدونه که سانفرانسيسکو چيه؟! تو بهش بگو!......بگو ديگه!).

گربه ی کوچک، نوک انگشت شست و انگشت اشاره ی دست چپش را به هم می رساند و و از به هم رساندن آنها، دايره ای می سازد و سپس انگشت اشاره ی دست راستش را فرو می کند توی آن دايره و چند دفعه فرو می برد و بيرون می کشد و می گويد: ( سانفرانسيسکو، جائيه که وقتی دبه ی آقايون، پر ميشه......).

همه شان می زنند زير خنده. دکتر هم خنده اش می گيرد. انفجار خنده شان، اتاق را می لرزاند تا آرام که می شوند، دکتر به سخنش ادامه می دهد : ( خلاصه، پس ازخواندن آن گذارشات و مطالعه ی کتاب های اون يارو نويسندهه، به اينجا رسيده ام که.....).

گربه ی بزرگ می گويد: ( نويسندهه ديگه از کجا پيداش شد؟! دکترجان! تو را قسم به همون سانفرانسيسکوی خودمون، دوباره شروع نکن! گذشته ها، گذشته. زمون حاضرو بچسب. سوژه ی ما، چيکار به مصدق و بيست و هشت مرداد و باغ ملی و اينجور چيزا داره؟! به جون دکتر، همه ی اين چيزائی که تا حالا گفتی، هيچ ربطی به شقيقه نداشتن – به بقيه نگاه می کند- شما بگيد! داشتن؟!).

همه می خندند. اما وقتی دکتر، با ناراحتی خودش را از صندلی اش بالا می کشد و دست هايش را باز می کند و چنان آنها را کش می آورد که صدای ترق و تروق مفاصلش، شنيده می شود، خنده شان فرو می خشکد و دکتر، مثل سخنرانی که به دليل سؤال احمقانه ی يکی از شنوندگان، برای لحظه ای مجبور به سکوت شده است، دوباره ادامه می دهد و می گويد: ( در تئوری من، زمان حاضر، وجود ندارد. هرچه هست، زمان گذشته است و زمان آينده – با عصبانيت، به گربه ی بزرگ نگاه می کند- و برای آنکه بعضی کله پوک ها هم، بتوانن آن را بفهمند، ساده ترش می کنم. آنچه که در اصطلاح به آن، " زمان حاضر" می گويند، در تئوری من مثل آينه ای است که دو طرف داره. يه طرفش رو به آينده اس. يک طرفش رو به گذشته اس. بازهم ساده ترش می کنم. اصلن يک مثالی می زنم: مثلن، من از محتوای اون دست نوشته ها به جز تعدادی اسم آدم ها و مکان هائی که از لابلای همون بازجوئی های اون زمان ها، بيرون کشيده شده اند، چيز ديگری نمی دانم. ولی، می دانم که ساختمانی که توی آن باغ ملی بوده و برای جاده سازی، خرابش کرده بودند، باقی مونده ی يک زندون قديمی بوده. و اينم می دونم که در جائی از همون بازجوئی ها، صحبت از چهارقولوهائی می شده که که از يک شهر خيالی بنام دولت آباد، فرستاده ميشن به مدرسه ی نظام! خب! بعد هم در آرشيو خودمان به کتابی بر می خورم که در اونجا، چهارتا افسر جوون که در تهران، تازه از مدرسه ی نظام فارغ التخصيل شده اند، دور هم نشسته اند و دارند راجع به معشوق اشتراکيشون صحبت می کنند که دختری بوده بنام " مهربانو". خوب! از اينجا به بعدش، ديگه آدم بايد مغز خر خورده باشه که نفهمه توی اين مملکت، بعضی وقت ها، گوز به شقيقه هم ربط پيدا می کند!).

همه شان می خندند و خود دکتر هم ازخنده ی آنها، خنده اش می گيرد. گربه ی بزرگ، ميان خنده ی دکتر به ديگران چشمک می زند و بعد رو به دکتر می کند و می گويد : ( پس منظور تو، از ربط روح و روان تاريخی که اوندفعه در باره اش صحبت می کردی، همين بود؟!).

همه می خندند و دکتر، دستش را توی جيب بغلش می کند و جعبه ی کوچکی را که به اندازه ی يک قوطی کبريت است، بيرون می آورد و در حالی که آن را ميان انگشتان شست و اشاره اش نگهميدارد، رو به گربه ی بزرگ می گيرد و می گويد : ( آره. اينجا است. توی اين جعبه!).

گربه ی بزرگ با پوزخند می گويد : ( گوز؟!).

دکتر به سرعت از جايش بر می خيزد. هفت تيرش را بيرون می کشد. می گذارد روی شقيقه ی گربه بزرگ و می گويد: ( اين جعبه را دارم می برم پيش اعلحضرت! گفتی توی اين جعبه، چيه؟!).

گربه بزرگ، در حالی که عضلات صورتش فشرده و چانه اش کج شده است، می گويد: ( روح؟!).

دکتر، سر لوله هفت تير را روی شقيقه ی او می فشارد و می گويد: ( مثل اينکه درست را، خوب حفظ نيستی! يکدفعه ی ديگه ازت سؤال می کنم. درست جواب ندی، يک صفر قرمز ميکارم توی شقيقه ات! خب! توی اين جعبه چيه؟!).

( روان!).

( روان چی؟!).

( روان تاريخی!).

( روان تاريخی کی؟!).

( روان تاريخی ما!).

امير، با عجله و نفس زنان وارد اتاق انتظار بخش زايمان می شود. مادر زنش در گوشه ای نشسته است و علی برادر زنش در گوشه ای ديگر. به هر دوشان سلام می کند. علی، از او رو برمی گرداند و جواب سلامش را نمی دهد. امير می رود به طرف مادر زنش: ( چی شد؟ پس طاهره کجا است؟!).

مادر زنش، با دلخوری سرش را پائين می اندازد: ( توی اتاق عمل!).

( توی اتاق عمل! عمل برای چی؟!).

( دکتر گفت که ممکنه مجبور بشن سزارينش کنن! اگه زودتر ميومدی و با ماشين خودت .....).

( آخه من که توی تلفن بهتون گفتم که نميشد! يارو با بچه ی مريضش پريد جلوی ماشينم که منو برسون بيمارستان!).

مادر زنش بغض می کند: ( آره گفتی! ولی امير جان! آخه فکر نکردی که زن خودت احتياج به کمک داره؟!).

علی، از جايش بر می خيزد و می رود به طرف آنها و با عصبانيت، رو به مادرش می کند و می گويد : ( تو هم حوصله داری مامان! اولين دفعه که نيست! مهم، سر وقت رسوندن خواهرم به بيمارستان بود که رسونديمش!).

امير، رو می کند به مادر زنش: ( طاهره را با چی رسوندين به بيمارستان؟).

( با ماشين علی).

امير، رو به مادرزنش می کند: ( چرا مزاحم ايشان شديد؟! من که در تلفن گفتم آژانس خبر کنيد!).

علی، در حالی که از آنها دور می شود، غرغرکنان می گويد: ( خواهر ما، از زير بته در نيومده که به وقت زايمونش، مثل غربتی ها، با تاکسی برسوننش بيمارستان!).

( به هر صورت، خيلی ممنون علی آقا!).

( لازم به تشکر جنابعالی نيست. هر کاری که کرديم، به خاطر خواهر خودمون کرديم. فقط، شانس بياری و بلائی سر خواهرم و بچه اش نيومده باشه!).

در همين لحظه، دکتر دولت آبادی، از اتاق عمل بيرون می آيد.........

داستان ادامه دارد.......