۱۳۸۶ شهریور ۱, پنجشنبه

شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد

( هشتاد و پنجمين قسمت)


........و چون، حاج آقا شيخ علی از کمونيست شدن و به زندان افتادن امير، با خبر شد، به بهانه ی آن که می خواهد صحن مسجد را توسعه دهد، از پدر امير خواست که برای محل کار و زندگی اش، فکر جای ديگری بکند، چون اتاق و مغازه را می خواهد بدهد سر مسجد. پدر امير هم که پس از به زندان افتادن امير، از همه ی آرزوهای نقش بر آب شده اش، همان محل زندگی و مغازه برايش مانده بود، عصيان کرد و زير بار نرفت و گفت: "نه!".

شيخ علی سرش دادکشيد و گفت : ( تا به همين جا هم، مرتکب گناه کبيره شده ام که مغازه را به آدمی داده ام که پسرش، شده است کمونيست از خدا بی خبر!).

پدر امير هم گفت: ( چطور وقتی که پسرم توی دانشگاه دکتری قبول شده بود، رفتيد منبر و گفتيد که باعث افتخار کشور اسلام شده؟! ولی، حالا که به زندان افتاده، شده از خدا بی خبر کمونيست؟!).

شيخ علی، انگشت اشاره اش را به دندان گزيد و گفت: ( التوبه! التوبه! از همان اولش هم دلم صاف نبود. خام بودم که ندانستم پسر يک گبر آتش پرست، آخرش کمونيست پرست می شود!).

پدر امير، در خودش غريد و گفت: ( آتش پرست يعنی چه حاجی آقا؟! از خدا بترس و اين تهمت ها را به مردم مسلمان نزن!).

شيخ علی، انگشت اشاره اش را از ميان دندان هايش بيرون کشاند و رو به پدر امير نشانه رفت و گفت: ( تهمت نيست کربلائی! اگر نمی دانی بدان که ايران نژاد، فاميل گبرها و آتش پرست ها است، نه فاميل يک مسلمان!).

دعواشان بيخ پيداکرد و کشيد به دادگستری. پدر امير، پس از آن بگو و مگو، ديگر پای به مسسجد نگذاشت. شيخ علی هم، خادمی مسجد را داد، به احمد پسر برادر او، و ضمنن به احمد قول داد که پس از آنکه دکان تخليه شود، آن را هم خواهد داد به او که بکند دکان نانوائی و جواز نانوائی را هم ، برای او از شهرداری خواهد گرفت که برود برای خودش کاسبی کند و ديگر، شاگرد مردم نباشد و بشود آقای خودش. و حالا، احمد مانده بود بر سر دو راهی. ازدواج با طاهره، دختر عمو و يا تصرف مؤذنی، خانه و دکان عمو؟! و سرانجام، پس از چند ساعت، غوطه ور شدن درون گردابی از کردن و نکردن ها، تصميم خودش را گرفت که در شب بعد، طبق معمول هفتگی، با چند نان سنگگ برشته ی خشخاشی، برای ديدن عمو- در حقيقت، برای شنيدن صدای دختر عمو که از اتاق بغلی می آمد!-، به آنجا می رود، قضيه را، راست و حسينی، با عمو در ميان بگذارد. اما، وقتی به چشم های عمو نگاه کرد، هرچه به خودش فشار آورد، زبانش بازنشد که در باره دکان چيزی بگويد، فقط گفت که شيخ علی به او پيشنهاد اذان گفتن در مسجد را داده است، اما او به شيخ علی گفته است که به شرط آنکه خود عمو، به او اجازه بدهد. عموهم، اگرچه ته دلش از احمد انتظار نداشت که بيايد و وسط دعوای او و شيخ علی بايستد و مشکل گشای شيخ علی بشود، اما، اولن، بعد از دعوای با شيخ علی، ديگر حوصله و ميل به اذان گفتن در آن مسجد را از دست داده بود و شيخ علی هم که مؤذنی را از او نمی گرفت، خودش در فکر رها کردن آن بود و حالا چه بهتر که به دست احمد افتاده بود که بالاخره، هرچه هم که نباشد، پسر خدا بيا مرزبرادرش بود و رفتارش نشان می داد که گلويش پيش طاهره گير کرده است و اگر خواستگار بهتری نيايد، شايد که در آينده، شوهر طاهره بشود. پس، با مهربانی به احمد گفت: " عموجان! اگر هم حاجی پيشنهاد نمی کرد، خودم قصد داشتم که به تو پيشنهاد بدهم!". احمد هم، از خدا خواسته، فورن گفت: " باشد عموجان! خدا بزرگی شما را از سر ما کم نکند و...." از آن روز به بعد، احمد، شد مؤذن مسجد حاج آقا شيخ علی، اما از بد شانسی اش، هنوز يک ماهی از اذان گفتنش در مسجد نگذشته بود که پدر امير، ازيکی از دوستانش شنيد که احمد آمده بوده است به اداره ی ثبت احوال که فاميلش را از "ايران نژاد" به "اسلام نژاد"، تغيير دهد و بعد هم که با او حرف زده است و زير زبانش را خالی کرده است، معلوم شده است که قضيه زير سر حاج شيخ علی است که قرار است خانه ومغازه ی سر مسجد را پس از تخيليه، بدهد به احمد که در يک اتاقش زندگی کند و اتاق ديگر را هم تبديل کند به مغازه ی نانوائی! چند شب بعد که احمد مثل هميشه، برای ديدن عمو، با چند تا نان سنگک برشته ی خشخاشی پيدايش شد، عمو با عصباينت او را از خانه اش راند و گفت: " برو! برو! من عموی تو نيستم! من، ايران نژاد گبر آتش پرستم. از حالا به بعد، بهتر است که بروی و برای خودت، يک عموی اسلام نژاد پيداکنی! و ديگرهم، نه پايت را به در مغازه ی من می گذاری و نه به خانه ی من. هررررری!".

آن شب، سينه ی احمد، شد آتش فشانی از خشم و نفرت به عمو، اما به خاطر عشق به دختر عمو، بدون آنکه سخنی بگويد، راهش را کشيد و رفت. چند ماه بعد هم، اگرچه، با رأيی که دادگستری صادر کرد و بعدها هم معلوم شد که در اثر پارتی بازی يکی از توده ای های سابق بوده است، عمو توانست که خانه ومغازه را از چنگ حاج آقا شيخ علی، بيرون بياورد، اما ميان بازاری ها و کسبه و مردم مسجد رو، عمو ديگر آن احترام سابق را نداشت! ولی، به قول خود عمو:" اگر خدا، زحکمت ببندد دری، به رحمت، گشايد هزاران در ديگری!" چرا که به دليل افتادن امير پسرش به زندان، هزارها مشتری جديد پيدا شدند که بازهم به قول عمو، از اقصا و اکناف ايران، می آمدند به ديدنش و به او دلداری می دادند. در ميان آنها، چند تا از کهنه کارهای سياسی قديمی هم بودند که عمو در اثر صحبت با آنها، چشم و گوشش باز شود و با دل پری که از شيخ علی داشت، بتواند با زندانی شدن امير کنار بيايد، اما کمونيست شدن و دکتر نشدن امير و برباد رفتن آرزوهای خانواده و فاميل، زخمی نبود که که به آن سادگی ها، التيام يابد. با وجود آن، هر سال که از زندانی شدن امير می گذشت، بر تعداد مشتری های معلم و کارمند او، افزوده می شد و بعضی وقت هاهم او را به عنوان يکی از "خودی" ها، می کشاندند به پستوی مغازه و با دادن يک خبر دست اول از يک اتفاق قريب الوقوعی که در راه بود، درجه ی دوستی ونزديکی و همدردی و احترام خود را نسبت به او ابراز می داشتند و.......

(بر همه مسلم است که ما می خواهيم در آينده خلبان بشويم. ما می خواهيم پول زياد داشته باشيم.در عيد نوروز بچه های بی بضاعت لباس نو ندارند. ما می خواهيم پول هايمان را به بچه های بی بضاعت بدهيم. ما پدرمان خودشان نوکر شاه هستند. ما خدا و شاه و ميهن را دوست می داريم. بچه های بی بضاعت عيدی ندارند. عقاب دوسر بابا بزرگ ما را کشته است. پس نتيجه می گيريم که ما دوست داريم در آينده شغل خلبانی داشته باشيم.امضاء. امير عشق آبادی........)

گربه بزرگ با عصبانيت از جايش بر می خيزد: (سرم درد گرفت! آخه اين مزخرفات چه ربطی به سوژه ی ما داره؟!).

گل می گويد : ( المأمور و المعذور! دکتر که آمد ربطش را از خودش بپرس! حالا اجازه ميدی ادامه بدم جناب؟!).

گربه ی بزرگ می گويد : ( اين توله سگ، چند سالش بوده که اين چيزارو نوشته؟!).

گل می گويد : ( گمونم ده دوازده سال. کلاس چهارم پنجم ابتدائی بوده).

گربه بزرگ سيگار برگش را می گيراند و می نشيند و می گويد: ( بنال بابا! بنال!).

گل، پرونده را به جلو می کشد و ادامه می دهد: ( بعله!........زمانی که سال سوم دبيرستان بوده است، به خاطر اعتراض به روش امتحان و تحريک شاگردان به ترک مدرسه و شکستن شيشه های در و پنجره و کشاندن آنها به خيابان ها به مدت يک سال از تحصيل محروم می شود و بار ديگر، وقتی که دانشجوی سال سوم پزشکی بوده است، در دانشگاه تهران به دليل شرکت در تظاهرات و مجروح کردن يکی از ماموران، از دانشگاه اخراج و به دوسال زندان و نيز خدمت سربازی، با درجه ی سرباز سفری محکوم می گردد و پس از گذراندن دوره ی محکوميت و انجام خدمت سربازی، دوباره، در کنکور شرکت می کند و بعد از چهار سال در رشته ی فلسفه فارغ التحصيل می شود و تا اکنون که کارمند شهرداری مرکزی است و شب ها در کلاس خوشنويسی و نقاشی تدريس می کند، ظاهرن از هر نوع فعاليت سياسی برکنار بوده است. اما، شواهدی در دست است که احتمال مرتبط بودن او را با گروه های سياسی غير قانونی ممکن می سازد!).

گربه ی بزرگ : ( کدام شواهد؟).

گل : ( شاهد اول، از همکاران اداره ی او است بنام حميد فولادی که به دليل فعاليت های خرابکارانه، چند سال در زندان بوده است و اکنون هم که بيرون آمده است، زير نظر ومشکوک به فعاليت های غير قانونی است. فرد دوم، کسی است بنام دکتر ابوالفضل دولت آبادی که دکتر زنان است و در ميدان شهياد مطب دارد که او هم مشکوک است و زير نظر!).

شمع می گويد : ( خب! بنابراين، همه چيزش روشن است! پس چرا اينقدر دست به دست می کنيد؟!).

گل می گويد : ( ظاهرن اينطور به نظر می رسد. ولی به نظر دکتر، مدارکی که ما داريم، هنوز کافی نيست).

( چطور کافی نيست؟! دوستان مشکوک و زير نظر! باباش که آنطوری! داداشش هم که آن طوری! خواهر و شوهر خواهرش هم، آن طوری! خانوادگی خرابکارند بابا! ديگه معطل چی هستيد؟!).

(معطل مدرک اصلی!).

بلبل می گويد : ( که چی؟! که خودش با پای خودش بياد پيش دکتر و خودشو معرفی کنه و بگه که دکتر جون به خدا قسم که من همون خرابکاره هستم و خواهش می کنم بيا ومنو دستگير کن؟!).

همه شان می خندند. پروانه می گويد : ( پرونده اش نشون ميده که طرف، يا از اون هفت خط های روزگاره و يا اصلن هيچی حاليش نيست. حد وسط نداره!).

شمع می گويد: ( اگر هفت خط نبود که نمی رفت معلم خط بشه!).

بلبل می گويد : ( به نظر من، طرف باس خيلی شوت باشه. چون يه آدم، باس بالا خونه شو اجاره داده باشه که پزشکی رو ول کنه و بره فلسفه بخونه!).

گل می گويد : ( بابا! بدبخت خونه اش کجا بود که بره بالا خونه شو اجاره بده! مدارک نشون ميده که اجاره نشينه!).

بلبل می گويد : (خب! پس مدرک اصلی پيدا شد! چون، کدوم خرابکاره که اجاره نشين نباشه!).

گل می گويد : ( من. من بدبخت هم هنوز اجاره نشينم. پس بفرمائيد که خرابکارم ديگه!).

همه شان می خندند. پروانه می گويد : ( تو که گفتی داری خونه می خری؟!).

( ای بابا! کدوم خونه؟! پولش جور نشد!).

( اينطور که معلومه، اين يارو باس شکار چاق و چله ای باشه. اگر بگيريش، خونه هه رو هم گرفتی!).

( اينجور پول ها، از گلوی من زن و بچه هام پائين نمی ره!).

گربه ی کوچک که تا به حال، ساکت نشسته بوده است و کاغذ جلويش را خط خطی می کرده است، خودش را از صندلی اش بالا می کشد و خيره به گل نگاه می کند و می گويد : ( منظورت چيه که از گلوی تو و زن و بچه هات پائين نمی ره؟!).

گل صورتش را، با دلخوری به سوی ديگر می چرخاند و می گويد: ( هيچی!).

همه، در سکوت خيره می شوند به گربه کوچک. گربه بزرگ که کنار گربه ی کوچک ايستاده است، دستش را می گذارد روی شانه ی او و به علامت اينکه آرام باشد، فشار می دهد و گربه ی کوچک هم، اطاعت می کند و در حالی که نفس حبس شده درون سينه اش را به شدت بيرون می دهد، عقب می نشيند و دو باره درون صندلی اش فرو می رود. شمع، برای آنکه سکوت را بشکند، می گويد : ( توی خانه ی دو نفر از دستگيرشده های اخير يا دستخط خوشنويسی آقا روی ديوار خانه شان بوده است و يا نقاشيش!).

گربه بزرگ، پکی به سيگار برگش می زند و می گويد: ( آنوقت، همينطور شازده را به حال خودش رها کرده اند که راست راست بگردد و برای خودش خط بدهد و نقشه بکشد! پس معطل چی هستيم؟!).

گل می گويد : ( معطل يک سرنخ!).

(بدهيدش دست من، آنوقت ببينيد که چطور بيست و چهار ساعته، سر نخ رو از توی شکمش می کشم بيرون!).

( نميشه!).

( چرا نميشه؟!).

( چون، طرف، پارتيش خيلی کلفته و گرنه تا حالا خودم صد دفعه سرنخو از توی شکمش ببرون کشيده بودم!).

گربه ی کوچک، رو به گل می کند و در خودش می غرد: ( تو که گفتی اين جور پول ها، از گلوی.........).

گربه ی بزرگ، با فيش فيش کردن، دستور ساکت شدن گربه ی کوچک را صادر می کند و رو به گل می گويد : ( گفتی پارتيش کيه؟!).

( خود اعلحضرت!).

( چی؟!).

( بنابراين، خفه شو و ديگه غلط زيادی هم نکن!).

همه شان می زنند زير خنده. گربه ی بزرگ، گيج و منگ، عقب می کشد و درحالی که از جايش بر می خيزد، می گويد : ( پس، اين جناب دکتر و پرفسور چرا تشريف نمياره؟!).

در همين لحظه، تلفن زنگ می زند. گل گوشی را بر می دارد: ( بعله؟!......... دکتر؟!.......نه........ - در اتاق باز و دکتر با پوشه ی قطوری در دست، وارد می شود- .... يه لحظه گوشی......).

گل، دهانی گوشی را با دستش می پوشاند. دکتر می پرسد که کيست. گل می گويد، شماره ی چهارده. دکتر پرونده را روی ميزمی گذارد و گوشی را از دست گل می گيرد: ( الو!.................. نه مهندس! نه. نميشه. اينا، کارگر نيستن. نه! آدمائی مثل تو، می خواين همه چيزو با مشت و عضله حل کنين!........... کدوم کارگر؟!...... آخه، کارگر، تو دانشگاه چيکار ميکنه؟!......کارگر بدبخت، حتا سواد خوندن و نوشتن نداره!.......... باشه!....... اونی هم که چارکلاس سواد داره، وقت اينو پيدا نمی کنه که يک صفحه روزنومه بخونه تا چه برسه به خوندن اونجور کتابا؟!......... آره! معلومه که خورده بورژوان!.......اونائی که تو ميگی کارگر، کارگر نيستن. يا يه مشت عمله ان يا يه مشت خورده بورژوان...... آره!.........تو زمان لنينش هم نبودند. نه!........... اون کارگری که مارکس ميگه، اون کارگری نيست که خودشو بخواد با چکش و داس و عضله نشون بده!...... نه مهندس جون!..... اون کارگرائی که مارکس ميگه، الان دارن تو آمريکا ساخته ميشن. برات عضله و مضوله هم نشون نميدن!....... کار ميکنن!.... کار!....... معلومه!....... خود لنين هم خورده بورژوابود!........ خود مارکس هم، خورده بورژوا بود!....... اصلن، کل ايدئولوژی مارکسيسزم لنينيزم، خورده بورژوائيه....... .... آره. معلومه. برای همينه که وقتی ميان که اونو روی کار و کارگری، پياده کنن، جواب نميده ووهمه چيزش به هم می ريزه........ نه!...... نه!.... اينه شو، ديگه کور خوندی!..... اون کارگری که داره توی آمريکا ساخته ميشه، ديگه يک کارگر کمونيست، نيست!......... خود مارکس هم، کمونيست نبود!........ آخه مگه يک کارگر آمريکائی که ماشين خودشو داره، خونه خودشو داره، بيمه ی خودشو داره، کلوب و باشگاه و سنديکای خودشو داره، مغز خر خورده که بره وو زير جلکی، زير آب سيستمی رو بزنه که خودش تو اون شريکه و زندگيش به اون بستگی داره؟!...... مهندس!....... مهندس جون!....... جان من، ما داريم در قرن بيستم زندگی می کنيم! دنيا از مدرن هم، رد شده!..... . اون چيزائی که تو ميگی، مربوط به عصر کلا سوسکه!....... اون چيزا، جاش توی همون قهوه خونه هاست که با بچه محلی هات، بنشينی و سيگار اشنو بکشی و....... باباجان!...... مهندس!........ به جون عزيزت، تعريف اون "ماده" و " تاريخی" هم که مارکس عزيزت به اون آويزون شده بود، ديگه عوض شده!.........).

گربه بزرگ، با بی حوصلگی، چند بار، روی ميز می کوبد و می گويد: (سرنخ چی شد دکتر؟! سرنخ!).

دکتر، بی توجه به گربه ی بزرگ به مکالمه ی تلفنی اش ادامه می دهد: (باشه!.... بعدن!..... بعدن!..... الان، وقت ندارم...... توی جلسه ام....... باشه!..... بعدش امضاء می کنم...........آره!.......فعلن، يه يک هفته ای توی انفرادی می مونی، بعدش ميفرستمت پيش بقيه.........ها؟!........ بقيه هم خوبن!........ خوبن!........نه!....... نگرون حالشون نباش....... خوشبختونه، تا حالا، کتک متکی توی کار نبوده!............توپ توپن!..... بالاخر، هر کاری هم که من بکنم و تو کله شون بخونم، بازهم اينجا، ايرونه!........ ).

گربه ی بزرک، دوباره، با بی حوصلگی، روی ميز می کوبد : ( دکتر! سرنخ چی شد؟! سرنخ!).

داستان ادامه دارد......

توضيح : برای اطلاعات بيشتر، در مورد "حاج شيخ علی"، " امير"، " عقاب دوسر"، می توانيد به لينک " کدام عشق آباد" که در همين وبلاگ، موجود است، مراجعه کنيد.