۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

88


شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

( هشتاد و هشتمين قسمت)

........امير دولت آبادی، در بايگانی شهرداری، پشت ميز کارش نشسته است و سرش را در ميان پرونده ی روبه رويش، فرو برده است. همکار و دوست او، حميد فولادی وارد می شود. و قتی چشمش به امير دولت آبادی می افتد، بر می گردد و به بيرون سرک می کشد و اين طرف و آن طرف را از زير نگاهش می گذراند و در را پشت سر خودش می بندد و رو به امير دولت آبادی می کند و با صدائی خفه و معترض می گويد : ( چرا ديشب، به جلسه نيامدی؟!).

اميردولت آبادی، همچنانکه سرش درون پرونده ی قطوری که روی ميزاست، گير کرده است و دست پا می زند که خودش را از آن بيرون بکشد، زمزمه می کند: ( دی، شيخ، گرد شهر، همی گشت با چراغ، کز ديو و دد، ملولم و...).

حميد فولادی، سر امير دولت آبادی را از گيره ی پرونده، آزاد می کند و می گويد: ( بازهم از همان کلی گوئی های بورژواموآبانه!).

امير دولت آبادی، موهای به هم ريخته اش را مرتب می کند و می گويد: ( آخه، جزئی کردن انسان که نتيجه اش جز رسيدن به يک مستراح متحرک نيست! آنوقت، آن آرمان بزرگی که اين ها از آن دم می زنند، توی کجای آن مستراح های متحرک قرار می گيرد؟!).

در اتاق باز می شود. سر آقای کمالی می آيد به درون و درحالی که چشم هايش، دارند نارنجکی را که حميد فولادی، ميان دندان هايش گرفته است، سوراخ سوراخ می کنند، زبانش مرتعشانه، کشيده می شود به طرف امير دولت آبادی و می گويد: ( آقای دولت آبادی! آقای رئيس، با شما کار واجبی دارند. منتظرتان هستند. بفرمائيد!).

( نمی دانيد با من چکار دارند؟).

( خير. به من فرمودند که فورن به اتاقشان برويد!).

امير دولت آبادی، به حميد فولادی چشمک می زند. حميد فولادی، ضامن نارنجکی را که به دندان گرفته است، آزاد می کند. امير دولت آبادی، از اتاق می جهد بيرون و پروازکنان، خودش را می رساند به دفتر رئيس. تا منشی رئيس، چشمش به امير دولت آبادی می افتد، از روی صندلی اش می جهد و می رود بالای ميز و کونش را به طرف امير دولت آبادی می گيرد و دامنش را بالا می زند و جای شلاق های به چرک نشسته ی کپل ها و پشت ران هايش را به او نشان می دهد و در همان حال، سر به سوی او می چرخاند و با پوزخندی بر لب، می گويد : ( بفرمائيد تو، آقای عشق آبادی!

آقای رئيس منتظرتان هستند!).

امير دولت آبادی، از اينکه منشی، او را امير عشق آبادی ناميده است، با عصبانيت، ازجايش کنده می شود وجيغ کشان، خودش را پرتاب می کند به درون اتاق رئيس. رئيس با شنيدن صدای فرو افتادن جسم سنگينی به روی زمين، روی از پنجره بر می گرداند و چشمش که به امير دولت آبادی می افتد، به سوی او می آيد و با مهربانی دستش را دراز می کند و می گويد : ( شما هستيد، آقای دولت آبادی؟!).

امير دولت آبادی، از اينکه رئيسش، او را عشق آبادی نناميده است، احساس امنيت می کند و از روی زمين بلند می شود و در حالی که گرد و غبار را از تن خود می تکاند، می گويد : ( بلی، خودم هستم جناب رئيس!).

(عحب! حالتان چطور است، خسته به نظر می آييد؟!).

( حق با شما است. ديشب، کم خوابيده ام!).

( حال فرزندانتان چطور است؟).

( کدام فرزندان قربان؟!).

( پس حقيقت ندارد!).

( چه چيز حقيقت ندارد قربان؟!).

( اينکه، همسرتان، چهار قولو زائيده اند؟!).

( شايعه است قربان. شايعه!).

(عجب! بفرمائيد بنشينيد).

امير دولت آبادی منتظر می شود تا رئيس بنشيند. رئيس می نشيند و می خندد و می گويد: (به قول آن شاعر که گفته است: تو اگر ننشينی، من اگر ننشينم، چه کسی بنشيند!........ ها؟! شعر را درست خواندم؟! بفرمائيد. خواهش می کنم! بفرمائيد).

امير دولت آبادی درحالی که می نشيند، دست راستش را طوری پشت سرش قرار می دهد که در صورت لزوم، بتواند هفت تيری را که در پشت سر و زير کتش مخفی کرده است، به سرعت بيرون بکشد و کار رئيس را يک طرفه کند. رئيس می گويد: ( بدون مقدمه چينی های رايج، می روم سر اصل مطلب. قسمت بازرسی، نياز به فردی منضبط و جدی و....از همه مهمتر، نيازبه فردی صالح و سالم ومورد اعتماد و از اين ها هم مهمتر، وطن پرست، دارد. به من مراجعه کرده اند و من هم بی رو دروايستی می خواهم بگويم که تمام آن صفات را در شما جمع می بينم. خواستم بهتان پيشنهاد کنم که از فردا صبح، تشريف ببريد به قسمت بازرسی و در آنجا مشغول به کار بشويد).

امير دولت آبادی، آهسته، دستش را می کشاند به سوی هفت تير و همچنانکه آن را از روی کتش لمس می کند، می گويد: ( ولی.......).

( ولی، جواب شما، حتمن بايد مثبت باشد!).

( هر چه شما دستور بفرمائيد. اما من، تازه به قسمت بايگاتی منتقل شده ام و هنوز تعداد زيادی قفسه هست که با شيوه ی مدرن بايد طبقه بندی شوند!).

(نگران پرونده ها نباشيد. آقای بايگان، چند روز ديگر از بيمارستان مرخص می شوند و به سر کارشان بر می گردند. تا آن وقت هم، آقای کمالی، کارهای مربوط به آقای بايگان را انجام می دهند).

( هر طور شما می فرمائيد. البته، تا آمدن آقای بايگان، آقای حميد فولادی هم که به روش جديد طبقه بندی پرونده ها، وارد هستند، می توانند.....).

رئيس غش غش می خندد و می گويد: ( مگر آقای فولادی با آن نارنجک های حاضر و آماده ای که در جيبشان دارند، هنوز منفجر نشده اند؟!).

امير دولت آبادی که تقريبن انگشتانش را به دسته ی هفت تير رسانده است، از جايش بر می خيزد و می گويد : ( اين شايعه ها را معلوم نيست که چه کسانی، برای آقای فولادی ساخته اند، چون ايشان....).

رئيس، پس از آنکه چشم هايش را کوچک و باز و بسته می کند، با حالتی که انگار به راز هفت تير زير کت امير دولت آبادی، پی برده باشد، می گويد: ( البته، خواستم مثلن با شما شوخی ای کرده باشم، چون آقای فولادی.....بگذريم!..... بعله..... به هر حال، به صلاح شما هم هست. چون در قسمت بازرسی، راه پيشرفت و ترقی هم بازتر است. ضمنن، تقدير نامه ای هم نوشته خواهد شد که در پرونده ی شما قيد شود و پاداشی هم در نظر گرفته خواهد شد. چطور است؟!).

( خيلی ممنون. شما هميشه به من لطف داشته ايد).

رئيس از جايش بر می خيزد و به طرف امير دولت آبادی می رود و دوستانه، دستش را روی شانه ی او می گذارد و همانطور که با هم به طرف در اتاق می روند، می گويد: ( ما، شما را از خودمان می دانيم آقای عشق آبادی! و اميدوارم که شما هم، ما را از خودتان بدانيد!).

امير دولت آبادی، شانه اش را از زير دست رئيس بيرون می کشد و به حالتی می ايستد که سينه در سينه ی او قرار بگيرد و در همان حال، هفت تير را از زير کتش بيرون می کشد، اما آن را همانطور، پشت سرش نگهميدارد و با لبخندی بر پيشانی و چانه و گونه هايش، می گويد: (چه فرموديد؟!).

در اتاق به شدت باز می شود. حميد فولادی با نارنجکی در دهان به درون می جهد و پشت سر او هم، منشی که دارد فرياد می زند: ( می خواهيد چکارکنيد، آقای فولادی؟!).

فولادی، نارنجک را از دهانش بيرون می آورد و درحالی که دارد فرياد می زند و می گويد:" کاری، کارستان...."، ضامن نارنجک را می کشد و برای لحظه ای، سکوت و غبارغليظی، همه جا را فرا می گيرد و ميان آن سکوت و گرد و غبارغليظ، پرونده های بايگانی شهرداری که حالا، بال در آورده اند، شروع می کنند به پرواز و همه ی شهر را در بر می گيرند تا....... می رسند به آسمان حياط زندانی که حميد فولادی و دکتر ابوالفضل دولت آبادی و ديگر رفقا، توی راهرو، با دسته گل هائی دردست، جلوی سلول هايشان ايستاده اند و تا چشمشان به او می افتد، در همان حالتی که دسته گل ها را به سوی او پرتاب می کنند، ناگهان به چنان شدتی خنده شان می گيرد که از فشار آن خنده ها، دندان مصنوعی هاشان به بيرون از دهانشان پرتاب می شود. وقتی که از ميان آن گرد و غبار غليظ و دسته گل ها و خنده ی رفقا و دندان مصنوعی ها، خودش را به سلولش می رساند، می بيند که همه ی فاميل زنش آنجا هستند که تا وارد می شود، می آيند به طرفش و دوره اش می کنند و او هم، فورن چند تا از آن دسته گل ها را که هنوز ميان زمين و آسمان، معلق مانده اند، می قاپد و می گذارد روی دست های مادر زنش که بيشتر از اندازه ی معمولی، به سوی او دراز شده اند. مادر زن دسته گل ها را می گيرد و به همراه ديگران، از سلول خارج می شوند. آن وقت ، در را پشت سر آن ها می بندد و می رود و می نشيند روی صندلی کنار تخت طاهره و می گويد: ( سلام عزيزم. حالت چطور است؟).

طاهره، صورتش را از او بر می گرداند و می گويد: ( بچه ی مرده که گل خريدن ندارد!).

( گل ها را برای تو خريده ام عزيزم!).

(اگر من برايت اهميت داشتم، شب زايمانم، رهايم نمی کردی و نمی رفتی دنبال کار ديگران!).

( اين طور قضاوت کردن، منصفانه نيست! اگر آن شب، کسی ديگری هم به جای من بود و وجدان بيداری هم می داشت، همان کاری را می کرد که من کرده ام. آن مرد بدبخت، توی آن لحظه، هيچکس را نداشت!).

( مگر من داشتم؟!).

(با مقايسه با او، تو خيلی چيزها داشتی که او نداشت. مادری داشتی که مثل پروانه، دو رو ورت می چرخيد! بيمارستانی داشتی که از قبل برايت رزرو شده بود و کافی بود تلفن بزنی تا در يک چشم به هم زدن، آمبولانس، در خانه باشد! با تاکسی تلفنی هم تا برسی به اينجا، پنج دقيقه بيشتر طول نمی کشيد که تازه احتياج به آنهم پيدا نکردی وعلی آقای برادرت آمد و با بنز......).

( با همه ی اين ها، اگر خودت، آن شب به دنبال کار مردم نمی رفتی و می آمدی و مرا به بيمارستان می رساندی، شايد بچه مان اکنون زنده می ماند و....).

تلفن به صدا در می آيد. مادر زن امير وارد اتاق می شود و به اميرمی گويد: ( تلفن. با شما کار دارند).

( کی؟ از کجا).

(خانم است!).

( کدام خانم؟!).

(خانم عشق آبادی، از بيمارستان!).

امير دولت آبادی با عجله از اتاق خارج می شود. طاهر، بغضش می ترکد و سرش را می برد به زير پتو. مادرش می رود و روی لبه ی تخت می نشيند و می گويد : ( مادر جان! نبايد خودت را به خاطر اين چيزهای کوچيک ناراحت کنی! شوهر تو، هزارعيب و ايراد هم که داشته باشد، الحمد و لل الله، اهل آنجور کثافت کاری ها نيست!).

طاهره، با عصبانيت، سرش را از زير پتو بيرون می آورد و خيره به مادرش نگاه می کند و می گويد: ( اهل کدوم کثافت کاری ها؟!).

( چه می دانم؟! گفتم شايد از اينکه آن خانمه بهش زنگ زده، ناراحت هستی).

( کدوم خانمه؟!).

( همين خانمه که الان داره باهاش توی تلفن حرف می زنه!).

امير دولت آبادی، وارد اتاق می شود و می گويد: ( متاسفانه، پدر آن بچه، حالش خوب نيست. يک توک پا می روم بيمارستان و بر می گردم).

مادر زنش می گويد: ( پدر آن بچه؟! کدوم بچه؟!).

( پدر همان بچه ای که داشت می مرد و رسانده بودمشان به بيمارستان. حالش بدتر شده و قراره بفرستنش به بخش اعصاب!).

مادر زن، معترضانه می گويد : ( خب! شما ديگه چرا بايد بروی بيمارستان؟!).

( خانم عشق آبادی می گفت که مرد بيچاره، هی خودش را می زند به در و ديوار و می خواهد مرا ببيند!).

طاهره با تمسخری آشکار می گويد: ( حالا، اين خانم عشششق آبادی کی باشند؟!).

( فکر می کنم که پرستار يا سر پرستاری چيزی باشد. آن شب که من آن بچه و پدرش را رساندم، اين خانم، مسئول اطلاعات آن بخش بود که....).

(حالا، اين خانم دلسوز مهربان انسان دوست، تلفن خانه ی ما را از کجا داشت؟!).

( آن شب ، خودم بهش دادم که اگر چيزی برای آن بدبخت ها پيش آمد، به من خبر بدهد! چطور؟!).

( هيچی. خيلی جالبه!).

( به هر صورت، مجبورم يک سری به بيمارستان بزنم. زود بر می گردم).

(پس، بالاخره، پيدايش کردی!).

(منظورت چيست؟!).

( منظورم، همان عشششق آبادی است که دنبالش می گشتی!).

امير دولت آبادی، به طاهره خيره می شود و می گويد: ( کدام عشششق آباد؟!).

( کدام عشق آبادش را، ديگر نمی دانم! فقط، اين را می دانم که اگر امشب، پايت را از خانه بيرون بگذاری، ديگر برای هميشه، حق برگشتن نداری و همه چيز، ميان ما تمام شده است!).

داستان ادامه دارد........

توضيح:

برای اطلاعات بيشتر، در مورد " عشق آباد" و " امير دولت آبادی"، می توانيد به لينک رمان " کدام عشق آباد" که در همين وبلاگ موجود است، مراجعه کنيد.