۱۳۸۶ آبان ۵, شنبه

تو، خود، حجاب خودی آخوند، از ميان بر خيز

شخصيات: بر وزن" شطحيات"

يکی بود، يکی نبود. توی آن بود و نبود، دو عدد روستا بود که يکيشان آخوند داشت و يکيشان بی آخوند بود. هر سال، در ماه های محرم و رمضان، يکی از اهالی روستای بی آخوند، می آمد وآخوند روستای با آخوند را، برای رفتن به منبر، می برد به روستای خودشان. در يکی ازآن دفعات، يک شب که جناب آخوند به همراه يکی از آن روستائيان، عازم روستای بی آخوند بودند، رسيدند به رودخانه ی ميان دو روستا و ديدند که پلی را که هميشه از آن عبور می کرده اند، آب با خود برده است. جناب آخوند ايستاد و چين بر پيشانی انداخت و رو کرد به روستائی و گفت: ( حالا، شما می گوئی که چکار کنيم کربلائی؟!).

کربلائی گفت: ( هيچی، حاجی آقا! مگه محرم پارسال، خودتون نفرمودين که اگه از ته دلمون بگيم "بسم الله"، اونوخت، هر غير ممکنی که سر راهمون باشه، به قدرت خداوند متعال، برامون ممکن ميشه؟! خب! حالا هم، با هم، از ته دلمون ميگيم،" بسم الله" و از روی آب رد ميشيم ديگه!).

جناب آخوند، متفکرانه سرش را پائين انداخت و با خودش شروع کرد به فکر کردن که چه جوابی بايد به اين روستائی ساده دل بدهد، ناگهان، صدائی از آن سوی رودخانه آمد که داشت فرياد می زد و می گفت: (حاجی آقا! پس چی شد؟! بگو بسم الله و بيا ديگه!).

جناب آخوند به اطرافش نگاه کرد و چون روستائی را در کنارخودش نديد، داد زد گفت: ( کجا رفتی کربلائی؟ به کجا بيايم توی اين تاريکی؟!).

کربلائی گفت: ( به اينطرف. اينطرف آب، حاجی آقا).

جناب آخوند گفت: (تو، چطور رفتی به آنطرف، کربلائی؟!).

کربلائی گفت: ( از ته دلم گفتم " بسم الله" و اومدم، به اينطرف، حاجی آقا).

جناب آخوند، نا باورانه پوزخند زد و گفت: ( اگر راست می گوئی، يک بار ديگر، توی دلت بگو "بسم الله" و بيا اينطرف آب!).

کربلائی گفت: ( ای حاجی آقا! دروغ برای چی؟! اومدم، بفرما!).

آمدن کربلائی به اين سوی آب، همان و فريادکشيدن متعجبانه و ناباورانه ی جناب آخوند و بعدهم بيهوش شدن

ايشان، همان!