( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
" نود و پنجمين قسمت"
........تا پاسبان می آيد که حدس و گمانه زدن های خودش را در باره ی شکستن ديوار صوتی، جمع و جورکند، راننده، شانه های او را می گيرد و به سمت مغازه می چرخاندش و می گويد: " نگاهش کن! دارد جريمه هائی روکه نوشته است، پاره پاره می کند!" و...... تا پاسبان نگاه کند و ببيند، بازرس، پاره های ريز ريز شده ی کاغذ را به باد می دهد و دوان دوان، خودش را می رساند به ماشين و می گويد :" می رويم به ميدان!" و..... تا راننده و پاسبان، با سوء ظن به بازرس و مشکوک و پر ازسؤال، به همديگر نگاه کنند و هر کدامشان، از دری وارد ماشين بشود، ميوه فروش هم به همراه پسرش از مغازه بيرون آمده اند و پس ازچند قدمی که با عجله به سوی ماشين برمی دارند، يکدفعه می ايستند و ميوه فروش، دست راستش را روی شانه ی پسرش می گذارد و با دست چپش، حفره ی وسط شکمش را، می پوشاند و پسر ميوه فروش هم با دست چپش کمر پدر را می گيرد و پس از آنکه انگشتان دست راستش را مشت می کند و چندبار در هوا تکان می دهد، از انگشان مشت شده، انگشت وسط و اشاره را، به علامت پيروزی بازمی کند و هردو مثل آنکه بخواهند عکس يادگاری ای بگيرند، با لبخندی بر لب، رو به ما خيره می شوند. پاسبان، خودش را به جلو می کشاند و می گويد: ( کدوم ميدون؟!).
( ميدون بار!).
راننده، ماشين را روشن می کند و می گويد: ( ولی می بخشين قربان! ميدون، خودش بازرس های مخصوص به خودشو داره که صبح خيلی زود باس آنجا باشند. حالا که کله ی ظهره!).
پاسبان می گويد: ( از اون گذشته، رفتن به ميدون، فکر نمی کنم که جزء وظايف ما باشه!).
بازرس که به ميوه فروش و پسرش، خيره شده است، لبخند می زند و می گويد: ( ولی، هميشه استثناهائی هم وجود دارد!).
راننده، در آينه، به پاسبان چشمک می زند و گاز را می فشارد و ماشين که از جايش کنده می شود، می گويد: ( هرچه شما بفرمائيد!).
ماشين که از دوربين می گذرد، دوربين، می چرخد به سوی ميوه فروش و پسرميوه فروش و درخت و مغازه ی پشت سرشان که حالا، دارند در آتش می سوزند و..... پس از لحظه ای مکث، آرام آرام پيش می رود و وقتی آنها را کاملن، در کادر خود قرار می دهد، پسر ميوه فروش شروع به سخن می کند و می گويد: ( ما، فقير و بيچاره هستيم. ايشان بابای ما هستند. ايشان بی سواد هستند . ما، می خواهيم کتاب فروش بشويم، اما ايشان نمی گذارند که ما، روزنامه بخوانيم. ايشان، چون زورشان به بالا دستشان نمی رسد، هر وقت از چيزی عصبانی می شوند، ميزنند توی سر ما و برهمه واضح و مسلم است که ما خيلی عصبانی می شويم از دست ايشان. اما، آقا معلم انشايمان می گويند که ما، "عقده ی اديپ" داريم، چون می خواهيم بابايمان را بکشيم و با ننه مان ..........).
پيرمرد، جرعه ای از ليوانی که در دست دارد می نوشد و می گويد: ( عقده ی نان جانم! عقده ی نان جانم! تا هنوز ميدان را به آتش نکشيده است، فورن، چند نفر را بفرستيد به دنبالش!).
( دنبال چه کسی قربان؟).
( دنبال همان بازرسه که سوار ماشين شهرداری شد و رفت به ميدان!).
افراد با تعجب، به همديگر و بعد، به پيرمرد نگاه می کنند. يکی از آنها، به خودش جرأت می دهد و می گويد: ( قربان، اين فيلمی که داريد تماشا می فرمائيد، مربوط به گذشته است. تقريبن، سی، يا سی و پنج سال پيش ساخته شده است. اين هنرپيشه هائی هم که الان دارند در آن بازی می کنند.......).
(منظورم من به آن هنرپيشه ها نيست! منظور من، به خود همان بازرس است!).
( متوجه ی منظورتان نمی شوم قربان!).
( برای آن است که خرفت تشريف داری جانم. خرفت!).
يکی ديگر از آنها خودش را به جلو می کشاند و می گويد: ( تازه، مشخصات ظاهری اين بازرس، هيچ انطباقی با مشخصات ظاهری آن کسی که ما به دنبالشان هستيم، ندارد!).
پيرمرد، عصايش را بلند می کند و نوک آن را، رو به او می گيرد و می گويد: ( بدبختی آدم های ظاهر بينی مثل تو، همين است! عمل افراد مهم است! تو، چکار به ظاهر آنها داری؟! از آن گذشته، مگر تو، همين چند دقيقه پيش نمی گفتی که روح بر ماده مقدم است؟!).
( بلی. گفتم وهنوز هم می گويم!).
( خوب! پس چرا به دنبال تطبيق مشخصات ظاهری آنها هستی؟! مشخصات ظاهری، يعنی مشخصات مادی. کسی بايد به دنبال مشخصات ظاهری باشد که معتقد بر تقدم ماده بر روح است! نه تقدم روح بر ماده! شير فهم شدی يا.....؟!).
فرد اول با احتياط، به ميان حرف پيرمرد می آيد و می گويد: ( حالا، چه ماده بر روح تقدم داشته باشد و چه روح بر ماده، عرض کردم که آنچه شما داريد ملاحظه می فرمائيد، اولا، يک فيلم است و واقعيت خارجی ندارد و ثانين، داستان اين فيلم، مربوط به گذشته است و......).
( بلی جانم! بلی! می فهمم! داستانش مربوط به گذشته است، اما آنچه دارد اتفاق می افتد، مربوط به زمان حاضر است. گذشته و آينده، مانند دو آينه ی "غايب" هستند که زمان "حاضر" را جذب و در درون همديگر منعکس می کنند و درکشاکش همان انعکاس ها است که واقعيت، تبديل به خيال و خيال، تبديل به واقعيت می شود و.......باز که من احمق، دارم ياسين می خوانم در گوش اين ها!...... وای از خرفتی ها و حماقت های اين ها!.... بيا صدای تلويزيون لعنتی را بلندترش کن!...... آه از قارقار اين کلاغ ها....... احمق ها..... می خواهند تغيير بدهند جهان را..... خودشان را نه! خانواده شان را نه! کوچه و محله شان را نه! ده و شهر و کشورشان را نه! جهان را می خواهد تغيير بدهند! جهان را! ..... آهای!....آهای!...تغييردهندگان جهانی که از تغييردادن خويش عاجزايد! عاجز! عاجز!....... بالاخره، کسی را فرستادند به دنبال آن بازرس!).
( بلی قربان).
( گفتم صدايش را بلند کن، ولی نه اينقدر! کمش کن! آن ليوان را هم بگذار اين طرفتر!).
( خوب شد قربان؟).
( بلی. خيلی خوب! حالا، خودت را بکش کنار ببينم اين جناب وکيل چه دارد می گويد!).
.... از قرار معلوم، احمد به قولش عمل می کند و نه تنها ديگر به مسئولان زندان سفارش امير را نمی کند، بلکه انگار سفارش های قبلی ای را هم که کرده است، پس می گيرد، چون از فردای آن روزاست که بازجوها، دم به دم می آيند به سراغش و می کشانندش به اتاق بازجوئی و می افتند به جانش و آش و لاشش می کنند، اما نمی دانند که با هر شلاق و مشت و لگدی که بر او فرود می آورند، دست و پائی از دست و پاهای اختاپوس بی شرفی ای که درون سينه ی او، جا خوش کرده است، کنده می شود و به جای احساس درد، احساس رضايت می کند و به همين دليل هم، در طول يکی از همان بازجوئی ها، برای آنکه کار آن اختاپوس بیشرفی را يک طرفه کند و برای هميشه از شرش راحت شود، با همه ی وجودش فرياد می کشد و هر چه از دهانش بيرون می آيد، نثار خدا و پيغمبر و امامشان می کند و آنها هم، ديوانه وار، می زنند و می زنند و می زنندش! و چون ساکت نمی شود همچنان به فحش و بد و بيراه گفتن خودش ادامه می دهد، يکی از بازرس ها، لنگ کفشش را در می آورد و پنجه ی آن را فرو می کند توی دهان او، اما بازجوی ديگر، با عصبانيت، کفش را به گوشه ای پرتاب می کند وهفت تيرش را از زير کتش بيرون می کشد و می گذارد روی قلب او و می گويد: " تا سه ميشمرم! خفه خون نگيری، شليک می کنم!"، اما امير، پس آنکه آب دهانش را جمع می کند توی دهانش و آن را پرتاب می کند به سوی صورت بازجو، فرياد می زند که: " بی شرفی، اگر شليک نکنی!" و بعد هم ديگرچيزی نمی فهمد تا....... دوباره که چشم بازمی کند، خودش را ميان هم سلولی هايش می بيند که دورش را گرفته اند! باورش نمی شود. دستش را می برد به طرف سينه اش تا از بودن و نبودن سوراخ گلوله ای که به آن شليک شده است مطمئن شود. اما، سوراخی نيست! در همان لحظه، يکی از هم سلولی ها که تصادفن، در همان روز به سلول آنها منتقل شده است، می زند زير خنده و می گويد: " دنبال سوراخش می گردی؟!" و بعد هم برای آنها تعريف می کند که خود او، قبل از آنکه به آنجا بيايد، صابون آن هفت تير کذائی در زندان علی آباد به تنش خورده است؛ هفت تيری که در حقيقت، هفت تير نيست. بلکه وسيله ای است شبيه هفت تير که نه صدائی دارد و نه گلوله ای. اما وقتی نوک لوله آن را روی بدن زندانی می گذارند و شليک می کنند، زندانی اگر در اثر شوکی که به او دست می دهد، نميرد و يا بیهوش نشود، به دليل درد غير قابل تحملی که همه ی وجود او را فرامی گيرد، تسليم می شود و شروع به اعتراف می کند و ......چون امير، پس از شوکه شدن، بيهوش شده است، معنايش اين است که تا آن سوی مرگ رفته است و لب به اعتراف نگشوده است و بعدش هم به احترام مقاومت و سازش ناپذيری امير دست می زند و ديگر هم سلولی ها هم او را همراهی می کنند و همان دست زدن و نگاه های توأم با احترام، تير خلاصی می شود برشقيقه ی آن اختاپوس نيمه جان درون سينه اميرکه............
(ولی تا به حال، حتا يک زندانی هم در صحبت ها و حتا خاطراتی که منتشر کرده اند، به وجود چنين هفت تيری که شما در اينجا از آن صحبت کرده ايد، اشاره ای نکرده اند!).
( آنچه، من در مورد آن هفت تير به خاطر می آورم تا همان لحظه ای است که بازجو، آن را از زير کتش بيرون آورد و نوک لوله ی آن را گذاشت روی سينه ام و شليک کرد).
( شما با گوش های خودتان، قبل از آنکه بيهوش شويد، صدای شليک شدن هفت تير را شنيديد؟).
(در چنان حالتی که يک پای آدم توی مرگ است و....).
( بنابراين، مطمدن نيستيد!).
(خير، مطمئن نيستم).
( اگر مطمئن نيستيد، پس چطور مدعی شليک شدن آن هستيد؟!).
( مطمئن نيستم که شنيده باشم و يا نشنيده باشم!).
( پس، نشنيده ايد!).
( شايد هم شنيده باشم. شايد هم به همان دليل بوده است که پس از بهوش آمدن در سلول، روی سينه ام به دنبال سوراخ گلوله می گشته ام!).
( چرا شايد؟!).
( چون مطمئن نيستم!).
( چرا مطمئن نيستيد؟!).
( چرا بايد مطمئن باشم! بيهوش شدن، يعنی مردن و مردن .....).
( شما، مدعی هستيد که پس از اعدام شدنتان، وقتی روی زمين افتاده ايد، صدای تيرخلاصی که به درون شقيقه تان شليک شده است، شنيده ايد! آنوقت چطور می شود که صدای اين هفت تير کذائی را ......).
داستان ادامه دارد.........