( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
( صد و پنجمين قسمت)
... ( بلی. داشتم فکر می کردم! فکر می کردم! فکر می کردم که پاشم و لباسامو بپوشم و به دنبالش، از خونه بزنم بيرون. بعله! زدم بيرون. سوار ماشين که شديم، گفت، تا به مقصد برسيم، خواهش می کنم، با من حرف نزن! گفتم، مقصد کجا؟! جواب نداد و راه افتاد. با سرعت ميرفت و فقط به رو به روی خودش نيگاه می کرد. تا برسيم به خارج از تهرون، چند دفعه تصادف کرديم. چند دفعه رفتيم بيمارستون. چند دفعه، مرديم. دفعه ی آخر که معالجه مون کردند و بيرون اومديم و انداختيم توی جاده، جاده يکدفعه، پيچ خورد و رفت رو به قله ی دماوند و از اين جور حرف ها وو بعدش هم رسيديم به اونجائی که از اونجا، می شد همه ی تهرونو ديد، با چراغاش. مثل اينکه پارکينگ بود و از اونجا نميشد که با ماشين، بالاتر رفت. زد کنار. ترمزدستی رو کشوند و خاموش کرد و گفت، اينجا است. گفتم، کجا؟! جواب نداد. ماشينو خاموش کرد و و پياده شد و به من هم گفت پياده شم. بعدش هم رفت و يک گوشه ای روی يک تل خاک نشست و گفت، به به چه سکوتی! پياده که شدم، يکدفعه سردم شد. چله ی تابستون بود، اما شد چله ی زمستون. رفتم و کنارش نشستم و خودمو بهش چسبوندم و گفتم خيلی سردمه. با يک دستش منو بغل کرد و با اون دست ديگش، يک بطری از جيبش در آورد و گفت، اينو می خوريم گرم ميشيم. گفتم چيه؟! دستشو کرد توی اون جيب ديگش و يک استگان بيرون آورد و گفت عرق! گفتم عرق؟! مگه تو عرق خورشده ای؟!
( مگر شوهرتان عرق نمی خورد؟ مگر روشنفکر نبود؟).
( مگه هرکه روشنفکره، باس عرق بخوره؟!).
( شما را به اينجا آورده اند که جواب بدهيد، نه آنکه سؤال کنيد!).
( جواب نمی دهم. فعلن، حرفی ندارم).
( بسيار خوب! شما، می توانيد ادامه بدهيد).
بلی... امير، به جای پاسخ دادن به طاهره، برای خودش استکانی پرمی کند و بالا می اندازد. استکانی هم برای طاهره پر می کند و رو به او می گيرد و می گويد: " اگر هنوز هم مثل گذشته ها، به من اعتماد داری، بگيرو بخور!". طاهره می گويد: " ولی می دانی که من تا به حال، لب به مشروب نزده ام!". امير می گويد: "يادته يک روز گفتی که آنقدربه من اعتماد داری که اگر يک ليوان زهر برايت بريزم و بگويم بخور، توی خوردنش، يک لحظه هم شک نمی کنی و فورن، ميگيری و می خوری؟! خوب! حالا فکر کن که اين همان ليوان زهره. بگير!". طاهره هم فورن، استکان را می گيرد و يک نفس، تا تهش سر می کشد و....
(به نظر شما، انسان موجودی است قابل اعتماد؟).
(اول به من بگيد ببينم، حالا که شلوار پوشيدم، ميتونم پاهامو، يک کمی ازهم وازکنم؟).
( اگر به نيت تحريک ديگران نباشد، مانعی ندارد).
( آخه، با شلوارکه ديگه جائی ديده نميشه که تحريک بکنم!).
(به هرحال، بعضی ها، بيشتر از حد معمول حساس هستند. نبايد يک طوری ازهم بازکنيد که باعث تحريکشان بشود!).
(يعنی چی؟! آخه، مگه من، مسئول تحريک ديگرون هستم؟!).
( اگر همه ی مردانی که در اينجا نشسته اند، رو به شما بنشينند و شلوارهايشان را در بياورند، به شما چه احساسی دست خواهد داد؟!).
( نميدونم. دستور بديد شلواراشونو دربيارن تا بگم!).
( می پرم می کونمت جنده خانوم!).
( ساکت آقا! بنشينيد سرجايتان!).
(آخه، خودشو زده به ديونگی که هرچی از دهنش دربياد، بارما، مردا کنه!).
( برو عمله!).
( منظورت اون عمله ايه که توفيق کرده بودش، مرد سال؟!).
(گفتم ساکت!).
(چشم قربان!).
( شما هم بفرمائيد خانم سرجايتان. يک طوری هم بنشينيد که رو به آن آقايان نباشيد!).
(خيلی هم دلشون بخواد!).
( ميخواد ميخواد. والله ميخواد! باالله ميخواد!).
(ساکت! ساکت!).
(چشم!).
(به سؤال من، جواب نداديد! پرسيدم آيا به نظر شما، انسان، موجودی قابل اعتماد است؟).
(جواب نمی هم).
( بسيار خوب. شما ادامه بدهيد).
بلی.... امير، از بطری مشروب، فقط يک استکان به طاهره می خوراند و بقيه اش را، خودش، پشت سر هم، می نوشد و بعدهم، دراز می کشد و سرش را می گذارد روی زانوی طاهر و می گويد:" من، الان احساس کودکی را دارم که پس از سال ها، به آغوش مادر خودش بازگشته باشه!". حرف امير، طاهره را بياد کودک از دست رفته ی خودش می اندازد. ازاحساس خالی درون رحمش، نفسش می گيرد و خشم فروخورده ای که ازامير دارد، دوباره شعله ور می شود، اما شرايط را مناسب برای بروز دادن آن نمی بيند. پس، حرف را عوض می کند و می گويد: " چه تاريکی غليظی! آدم وحشتش می گيره!". امير همچنانکه سرش را روی زانوی طاهره گذاشته است، صورتش را به سوی آسمان می چرخاند و می گويد: " به آسمان نگاه کن. به ستاره ها!". طاهره، احساس می کند که امير، دارد از زمين کنده می شود...
( يعنی چه، از زمين کنده می شود؟!).
( شوهرم، وقتی به آسمان نگاه می کرد، اززمين کنده می شد).
( يعنی چه؟! يعنی همينطورکه داشت به آسمان نگاه می کرد، بدنش از روی زمين بلند می شد و به پرواز در می آمد؟!).
( جواب نمی دهم!).
( بسيار خوب! شما، ادامه بدهيد).
بلی... طاهره، احساس می کند که امير دارد از زمين کنده می شود و برای آنکه حواس او را از آسمان و ستاره هايش، متوجه زمين کند، می گويد: " بالاخره، چه؟! هرچه هم که اينجا بمانيم، بازهم بايد برگرديم به شهر. به همان چهارديواری!". اميرچشم هايش را می بندد و می گويد: " می توانيم برنگرديم". طاهره می گويد: " چطور؟". امير می گويد: " بايک جهش! اين همان چيزی است که چند روز است دارم به آن فکر می کنم". طاهره، می گويد:" خودت خوب می دانی که اينطور جهش ها، بی فايده است. تا همين جاهم که آمده ايم، نتيجه اش، سردرد فردا است و دير رسيدن به سر کارمان!". امير سرش را از روی زانوی طاهره بلند می کند. برمی خيزد. می نشيند. طاهره را در آغوش می گيرد. می بوسد و می گويد: " هيچوقت شده است از خودت بپرسی که برای چه، کار می کنی؟". طاهره، اگرچه، حرف های زيادی دارد که در آن مورد بزند، ولی چون می داند با طرح چنان سؤالی، امير قصد دارد که دوباره، صحبت را به آسمان بکشاند و اين همان چيزی است که نبايد اتفاق بيفتد. پس، به دادن يک جواب ساده، بسنده می کند و می گويد: " جوابت روشن است. کارمی کنم، چون می خواهم زندگی کنم". امير می گويد: " برای چه زندگی ميکنی؟". طاهر، خودش را جمع و جور می کند و متظاهر به بی حوصلگی، می گويد:" چه می دانم! لابد برای اينکه کارکنم! پاشو امير. آخر اينوقت شب، وقت اينطور سؤالها است. می دانی ساعت چنده؟!". امير، از جايش بلند می شود و درحالی که تلوتلوخوران، به طرف دره ی مقابلش می رود، می گويد: " می دانم. ساعت جهيدن از مرداب است!". طاهره، ازجايش بلند می شود و درحالی که داد می زند :" آنجا، دره است امير! ماشين اينطرف است!"، سرش گيج می رود و دارد می افتد که امير، خودش را به او می رساند و در آغوشش می گيرد و می گويد: " زندگی می کنيم، برای آنکه کار می کنيم! کار می کنيم، برای آنکه زندگی می کنيم! واقعن، خود زندگی کجا است طاهره؟!". طاهره، استفراغش می گيرد و پيش از آنکه بتواند خودش را کنترل کند، عق می زند توی صورت..........
( استفراغتان، ازحرف های شوهرتان بود يا از استکان عرقی که خورده بوديد؟!).
( ازهر دوتاش!).
(چطور؟ منظورتان را توضيح بدهيد).
( خب! عق زدن به خاطرعرق که برای هر ننه قمری روشنه که وقتی يک کسی برای اولين بار، يک استکان عرق ببندن به نافش، خب عق ميزنه و سرش گيج ميره و ازاينجو چيزا! ولی، چرا از حرف های شوهرم، استفراغم گرفت بود، اين ديگه از اون چيزائی نيست که دليلش، برای هرننه قمری، روشن باشه! مثلن، همون استکان عرق. برای چی منو زد زمين، چون بهش عادت نکرده بودم. البته، بعدش حال امير هم بد شد و بالا آورد. اما، يه استکان کجا وو يک بطر کجا؟! بعدها که يواش يواش به خوردن عرق عادت کردم، پا به پای امير و بقيه ی رفقا، مينشستم و آخرش هم توپ توپ، می پريدم، پشت فرمونو و اونائی رو که ماشين نداشتن، به خونه هاشون ميرسوندم. خب! پس معلوم شد که همه ی عرق خورهای حسابی، از شکم ننه شون، عرق خور حسابی، بيرون نميان. بنابراين، شرط يک عرق خور حسابی بودن، چيه؟! اينه که سال ها، خورده باشی! خب آره! آدما، يه فرقای کوچکی هم با هم دارن! مثلن، امير، بعدها به من می گفت که اون عرقه، از اون عرقائی بوده که يک استکانش، يعنی خيلی! اونم برای آدمی که اولين دفعش بوده! ولی، اون فرقای کوچيک اونقدر نيس که بگيم، يکی ميتونه عرق خور حسابی بشه و يکی نميتونه. نه. فقط باس تمرين کنه! باس زحمت بکشه!.....).
(لطفن، زياد حاشيه نرويد!).
( اينائی که دارم ميگم، اصلن حاشيه نيست. خود قضيه اس. يه جور ديگه، نميتونم بگم. ميخوام بگم که چطور ميشه که يه آدمی، از يه حرفائی، عقش ميگيره! دارم فکرامو ميگم! نه فکرای ديوونگی! بلکه فکرای عاقلی مو دارم ميگم. الان، ديوونگی توی دستمه. دهنشو بستم. ممکنه يه وقتائی بپره توی حرفام و يک مزخرفاتی بگه! ولی شما نباس منو مقصر بدونين. نباس به اون گوش کنين. باس به من گوش کنين! حالا بگم يا نگم؟!).
( بفرمائيد. ولی، لطفن سعی کنيد روی همان فکرهای عاقلانه تان بايستيد!).
( خيالتان راحت باشد! آره! دارم عاقلونه هاشو ميگم. خدا، يعنی همون عقل. يعنی همون فکر. خب! اگه به جای عرق خوردن، بذاريم فکر کردن! خب! همه که از شکم ننه شون، آدمای عاقل و با فکری بيرون نميان! ميان؟! نه. شما، چند تا رقم بلدين؟. من، حسابم توی مدرسه مان، اول بود. يک، دو، سه، چهار، پنج...، مگه ديونه ام که تا يک ميليون يا يک بيليون بشمرم؟ ستاره های آسمون چندتا ميشن؟ کی شمرده؟! خب! بعدش، آدم، جمع و تفريق ياد ميگيره، بعدش، ضرب و تقسيم، فيزيک و شيمی، جبر و مثلثات. معادله يک مجهولی، معادله چند مجهولی. اين ها يعنی خدا. يعنی همون عرقی که يکی رو، يه استکانش کله پا ميکنه وو يکی رو، يک بطرش. يکی از رفقا، بطر اولو که ميزد، تازه.....).
( رياضياتش چطور بود؟).
( رياضيات کی؟!).
(رياضيات همان رفيقتان که پس از خوردن بطر اول.....).
( اعدامش کردند).
( در چه ارتباطی؟!).
(در ارتباط با مستی!).
(تا حالا نشنيده بودم که کسی را به دليل مستی، اعدام کنند!).
(حلاج را چرا اعدام کردند؟!).
داستان ادامه دارد........