( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!).
"صد و ششمين قسمت"
....( خيالتان راحت باشد! آره! دارم عاقلونه شو ميگم. خدا، يعنی همون عقل. يعنی همون فکر. خب! اگه به جای عرق خوردن، بذاريم فکر کردن! خب! همه که از شکم ننه شون، آدمای عاقل و با فکری بيرون نميان! ميان؟! نه. شما، چند تا رقم بلدين؟. من، حسابم توی مدرسه مان، اول بود. يک، دو، سه، چهار، پنج......، مگه ديونه ام که تا يک ميليون يا يک بيليون بشمرم؟ ستاره های آسمون چندتا ميشن؟ کی شمرده؟! خب! بعدش، آدم، جمع و تفريق ياد ميگيره، بعدش، ضرب و تقسيم، فيزيک و شيمی، جبر و مثلثات. معادله يک مجهولی، معادله چند مجهولی. اين ها يعنی خدا. يعنی همون عرقی که يکی رو، يه استکانش کله پا ميکنه وو يکی رو، يک بطرش. يکی از رفقا، بطر اولو که ميزد، تازه.....).
( رياضياتش چطور بود؟).
( رياضيات کی؟!).
(رياضيات همان رفيقتان که پس از خوردن بطر اول.....).
( اعدامش کردند).
( در چه ارتباطی؟!).
(در ارتباط با مستی!).
(تا حالا نشنيده بودم که کسی را به دليل مستی، اعدام کنند!).
(حلاج را چرا اعدام کردند؟!).
دکتر، فيلم را متوقف می کند. تصوير طاهره، در حالی که با چشم هائی خالی از هر نوع حس و حالی، رو به ما خيره شده است، روی پرده، ثابت می ماند. دکتر با همان چوب بلندی که قبلن در دست داشت، به روی صحنه می آيد و قدم زنان، رو به حاضران، شروع به صحبت می کند: ( بسيارخوب! حالا، وقت رسيدن به آن " کد" هائی است که قبلن، صحبتش را کرده بودم. نشان دادن "کد"ها و حرفی را که طاهره می خواهد به وسيله ی آن "کد" ها، به آيندگان منتقل کند، بر عهده ی من و رمز گشائی تک تک آن "کد"ها و تعميم دادن آنها، به بخش های بعدی فيلم، برعهده ی خود شما. کليد گشايش رمز آن کدها هم، همين جمله ی " حلاج را چرا اعدام کردند؟! است. اين خانمی که دارد چنين سؤالی را مطرح می کند، خودش يک مارکسيست است. مارکسيستی که دين را افيون جامعه می داند. روشن است که طرح سؤالش نه به اين دليل است که آدمی مثل حلاج را نمی شناسد، نخير! حلاج را خوب هم می شناسد. ايشان با طرح آن سؤال، هم به آيندگان، "کد" می دهد و هم، توجه مخاطب خودش را در آن مکان، به دنبال نخود سياه بفرستد. خوب دقت کنيد! گفتم که اين خانم مارکسيست است و رفيقش هم مارکسيست بوده است! مارکسيست هائی که می خواستنه اند با شيوه ای قهرآميز و مسلحانه، " خدا و شاه و ميهن" را از ميان بردارند و ديکتاتوری پرولتاريای بی خدا و بی شاه و بی ميهن را، جايگزين آن کنند، آنوقت، وقتی از او پرسيده می شود که چرا رفيق جنابعالی، اعدام شده است، ما را پاس می دهد به حلاج و به دار آويخته شدن او! حق با شما است. ظاهرن، حرف پرتی به نظر می آيد که شخصی بخواهد دليل به دار آويخته شدن يک انسان با دين و خداپرست را با يک مارکسيست بی دين ضد خدا، يکی بداند. همان دينی که اين خانم ظاهرن ديوانه و رفقايشان، آن را افيون توده ها می ناميدند! همان خدائی که اين خانم ظاهرن ديوانه و رفقايش، می خواستند، آن خدا را از ميان بردارند! در ضمن، مستی ای که حلاج را به آن متهم ساختند و دارش زدند، به دليل فرياد "انالحق" زدن وهويداکردن اسرار صوفيانه بود! به دار آويخته شدن رفيق اين خانم را، به دليل کدام مستی و کدام فرياد "انالحق" بايد گذاشت؟! پس، همچنانکه گفتم، ظاهرن، دقت کنيد! می گويم ظاهرن تشابهی ميان دلايل دارزده شدن حلاج و رفيق ايشان، وجود ندارد و شنونده ، اين اراجيف را به حساب ديوانگی اين خانم خواهد گذاشت و اين خانم هم، خودش از چنين نتيجه گيری ای با خبر است. اما، وقتی ما بدانيم که روی سخن اين خانم، تنها، با افراد حاضر در آن مکان نبوده است، آنوقت قضيه فرق خواهد کرد. بلی! او می داند که در آن مکان، همه چيز دارد فيلمبرداری و ثبت و ضبط می شود و بعدهم می رود به آرشيو. و آرشيو، هم، پلی است ميان امروز و و فردا. ميان اکنون و آينده. او می داند که افراد حاضر در آن جلسه، اراجيف او را به حساب ديوانگی خواهند گذاشت و خواهند گذشت و حتا اگر به دليل مصالحی بخواهند دخل و تصرفی در متن صحبت های او بکنند، مسلمن، کاری به اين بخش از اراجيف او نخواهند داشت! و اين همان چيزی است که آن خانم می خواهد و می داند که در آينده، وقتی اين اراجيف که ظاهرن ترشحات مغزی يک ديوانه به حساب می آيد، به پيروان آينده ی ايدئولوژيکی و تشکيلاتی او برسد، مسئولان گشايش رمز، دست به کار خواهند شد و از درون همان اراجيف پراکنده، در سرتا سر متن صحبت های اين خانم، رازی را بيرون خواهد کشيد که اين خانم، در صدد کتمان و پرده پوشی آن بوده است! کدام راز؟! برای پی بردن به آن راز، بايد در ابتدا، "کد"ها ی مخفی شده، ميان صحبت های او را پيدا کنيم و برای پيداکردن آنها، مجبوريم که در داستان، کمی به عقب بازگرديم و در ابتدا، از "کد"های عامی پرده برداريم که کارگردان، ازطريق پرداختن به گذشته و از زبان شخصيت های داستان، از جمله خود همين طاهره، دارد رازهای مگوی اکنون را، با آيندگان در ميان می گذارد،- البته، کارگردان تا اين لحظه، به وجود چنين کدهائی، اعتراف نکرده است که مطمئن هستم، به وقتش، جز اعتراف، چاره ی ديگری نخواهد داشت!- بسيار خوب! از کدهای عام شروع می کنيم:
کد اول:
کمی به عقب باز می گرديم؛ به زندان؛ به زمانی که امير دولت آبادی، شوهر همين خانم، درهمان زندان، نسبت به تشکيلاتی که عضو آن است و فضای حاکم بر آن تشکيلات، دچار شک و ترديد می شود و ازعضويت در آن تشکيلات استعفا می دهد.
کد دوم:
پس از استعفاء، چون اعضای تشکيلات هم سلولی او، با سؤالهاشان، عرصه را بر او تنگ می کنند و او می ترسد که مبادا، با ترديدهايش، آنها را دچار ترديد کند؛ پس برای آنکه از چنان مخمصه ای بيرون بيايد، ادعا می کند که مسلمان شده است.
کد سوم:
بعد از آنکه، هم تشکيلاتی ها، دست از سرش بر می دارند و از مخمصه، نجات پيدا می کند، زندانی سياسی ای که تازه به سلول آنها منتقل شده است، به او نزديک می شود و مدعی می شود که طلبه بوده است و اکنون دست از طلبگی و اعتقاد به اسلام برداشته است و کنجکاو است که بداند که چرا او، به عنوان يک مارکسيست، به اسلام گرويده است!
کد سوم:
يادتان می آيد که در زمان بررسی دعوای امير دولت آبادی و حاجی خان بارفروش، گفتم که بعدن به وضعيت اين طلبه ی ظاهرن از دين برگشته بازخواهم گشت؟! در آن زمان، ازحافظه می دانستم که کارگردان، روزهای زيادی را صرف بازسازی صحنه ی گفتگو امير دولت آبادی با آن طلبه کرده است. اما، بعدن، به من گفتند که در هنگام مونتاژ فيلم، همه ی آن قسمت ها را بيرون آورده است. دستور دادم که به دنبال اضافاتی که در مونتاژ بيرون آورده است، بگردند و گشتند و تنها، يک قسمت کوچکی از صحبت امير دولت آبادی و آن طلبه را توانستند پيدا کنند که در آن قسمت، طلبه و امير دولت آبادی، در حياط زندان، کنار همديگر نشسته اند و طلبه دارد، اين شعر مونالا را برای او می خواند که :
دو دهان داريم گويا همچو نی
يک دهان پنها است در لب های وی
يک دهان نالان شده سوی شما،
های و هويی در فکنده در سما
ليک داند، هرکه او را منظر است،
کاين زبان اين سری هم، زان سر است!
از بقيه ی "کد"های عام فی مابين می گذرم و می آيم بر سر "کد"های مجنونانه ای که اين خانم، يعنی طاهره، همسر امير دولت آبادی، دارد به سوی آيند گان، پرتاب می کند!
کد اول:
يادتان هست که ايشان، اول صحبت از چگونگی عرق خورشدن خودش کرد و نتيجه گرفت که برای حرفه ای شدن در هر کاری، احتياج به تمرين دارد؟!
کد دوم:
يادتان می آيد که گفت عرق خوردن را با يک استکان شروع کرده است و بعدها چنان عرق خور ماهری شده است که در آخر شب، اين او بوده است که ديگر رفقای مست و پاتيل را به خانه هايشان می رسانده است؟!
کد سوم:
يادتان می آيد که بعدش گفت خدا، يعنی همون عقل، يعنی همون فکر کردن و پشت سرش هم، آن را چسباند به اين جمله که حالا اگر به جای عرق خوردن، بگذاريم فکر کردن؟!
کد چهارم:
بعدهم صحبت رياضيات و جبر و مثلثات و معادلات چند مجهولی را پيش کشيد و آن را چسباند به رفيقی که بطر اول را که می خورده است، تازه، سر حال می آمده است و آماده می شده است برای بطر های بعدی؟!
البته، در نسخه ای که داريم با هم می بينيم، جملات "... سرحال می آمده است و آماده می شده است برای بطرهای بعدی....." را، کارگردان در آورده است و به جای آن، رفته است روی تصوير آدم مقابل او که دارد از او، می پرسد، " رياضياتش چطور بود؟!". که طاهره خانم، چون اصلن انتظار شنيدن چنين سؤالی را ندارد، برای يک لحظه، تمرکز ديوانگی اش به هم می خورد و عاقل می شود و خودش را به آن راه می زند و فورن می گويد" رياضيات کی؟!".
چرا طاهره خانم، انتظار چنين سؤالی را ندارد؟!
چون، قرار بر اين نيست که مخاطب او متوجه هويت کسی بشود که او دارد، دليل اعدام شدن او را، به آينده گان گذارش می دهد! کسی که در عين عضويت در تشکيلات، يکی از رياضی دان های انگشت شمار کشور، به حساب می آمده است و ضمنن از آن عرق خورهای قهاری بوده است که تشکيلات اگر نياز به بيرون کشيدن دوستانه ی اطلاعات مهمی، از کسی داشته است، اين عرق خور قهار رياضی دادن را، مأمور نزديک شدن به آن شخص می کرده است تا پای عرق خوری او بشود و اطلاعات مورد نياز تشکيلات را از لابلای گفتگو های مستانه با آن شخص، بيرون بکشد. و چون، شخص مخاطب طاهره، از وجود چنان عضو عرق خور رياضی دانی، با خبر است، برای آنکه به طاهره، يکدستی بزند و از طريق عکس العمل طاهره، متوجه ارتباط تشکيلاتی طاهره، با آن رياضی دان بشود، به مجرد آنکه طاهره، اسم يک رفيق عرق خور را به ميان می آود، مخاطب او، فورن هول می شود و ناشيانه، توی حرف طاهره می پرد و می گويد: " رياضياتش چطور بود؟!". و طاهره، اگرچه برای يک لحظه، دستپاچه می شود، اما فورن، کنترل گفتگو را در اختيار می گيرد و آخرين "کد" ها را می دهد و خبر را کامل می کند!
برای توجه، به آخرين "کد"ها که در ضمن، از مهمترين آن کدها هم هستند، گفتگوی آخر را يکبار ديگر، با هم می بينيم و می شنويم):
دکتر، دوباره دستگاه نمايش فيلم را روشن می کند. لحظه ای آن را به عقب بر می گرداند و رهايش می کند. تصوير طاهره، روی پرده، جان می گيرد که رو به مخاطب خودش می گويد: ( اعدامش کردند!).
صدای مخاطب :( در چه ارتباطی؟!).
طاهره:(در ارتباط با مستی!).
مخاطب: (تا حالا نشنيده بودم که کسی را به دليل مستی، اعدام کنند!).
طاهره: (حلاج را چرا اعدام کردند؟!).
دکتر، فيلم را متوقف می کند و می گويد: ( بسيار خوب! گفتم که کارگردان، تا اين لحظه، از اعتراف به اينکه به و سيله ی "کد" های جا سازی شده در اين فيلم مستند داستانی، می خواهد رازهای مگوی اکنون را به آيندگان منتقل کنند، طفره رفته است، اما برای آنکه در رمزگشائی کدهای داده شده، به شما ها کمک شود، به گذارشی که چند وقت پيش، در مورد ايشان، به دست ما رسيده است، توجه کنيد. اين گذارش می گويد که ايشان برای ساختن همين فيلم مستند داستانی، چون موفق به پيداکردن تهيه کننده ی دولتی و خصوصی نمی شده است، با فروش خانه و و سائل زندگی اش، شخصن شروع به ساختن آن می کند. در طول کار، همسرش، به دليل فشارهای مالی و در به درشدن های مکرر، شاکی می شود و سر انجام، کارد به استخوانش می رسد از آن همه در بدری و بی پولی و گرسنگی و اشک ريزان و به خدا دوستت دارم گويان، او را ترک می کند و بعدهم ، عاقبت به خير می شود و با يک شوهر پولدار ازدواج می کند. فيلم که تمام می شود، به دليل به زير سؤال بردن دولت و ملت و چپ و راست و ميانه و سنت و مذهب و تجدد و اسلام و کفر، نه امکان نشان دادن در سينماها را به او می دهند و نه هيچکدام از کانال های تلويزيونی، حاضر به خريد و پخش آن می شوند، فقط، مثل آنکه يکی از اين کانال های تلويزيونِی ظاهرن بی طرف، برای مدتی، بدون آنکه پولی به او بدهد، اقدام به پخش آن می کند که آنهم پس از زير فشارقرار گرفتن، از طرف جناح های مختلف سياسی، به نفع و به طرفداری يکی از آنها، ناچار به توقف پخش آن می شود. او هم، فيلم را برمی دارد و به همراه پروژکتوری و پرده ای سفيدی، راه می افتد! کجا؟! توی دهات و شهرستانها و مجانن برای مردم نمايش می دهد. البته، چون، مردم کوچه و بازار، از داستان پيچ در پيچ و لايه در لايه ی فيلم، سر در نمی آورند، مأموران ما هم، مزاحم کارش نمی شوند. در همين زمان است که جناب کارگردان، به دليل تسويه حساب نکردن قرض هائی که در طول ساختن فيلم بالا آورده است، به زندان می افتد. البته، اينجا و آنجا، زمزمه هائی هست که، شکايت طلبکاران، با تحريک جناح های مخالف او هم بوده است که به هر حال مسئله ما نيست. اما، نکته ای که من می خواستم به آن اشاره کنم، زمانی اتفاق می افتد که ايشان در زندان است و يکی از آشناهای او- اسامی، مستعار هستند- بنام " مهدی" که به تازگی مسئوليت يکی از اين کانا لهای تلويزيون را برعهده گرفته است، وقتی از به زندان افتادن او با خبر می شود، به پيشنهاد يک آشنای ديگر بنام " ولي" ، تصميم می گيرند که به طور آزمايشی، اقدام به پخش قسمت هائی از فيلم بکنند تا هم زمينه ای برای معرفی او به وجود بيايد و هم ، حد اقل اگرامکان پرداختن قرض های بالا آورده و يا اجاره های عقب افتاده ی خانه او را ندارند، اقلن، بتوانند پول قند و چائی زندان او را بپردازند. برای ديدنش به زندان می روند و قضيه را با او در ميان می گذارند. پس از سرخ و سفيد و سبز شدن هائی- خيلی خجالتی است!-، قبول می کند. اولين قسمت را که پخش می کنند، سيل اعتراض شروع می شود. با همه ی اين ها، به پخش آن ادامه می دهند. در زندان، بدون آنکه خودش را به عنوان کارگردان به ديگر زندانی ها معرفی کند، به همراه آنها می نشيند و تماشاگر کارش می شود. و پس از آن، وای به وقتی که برنامه را، چند دقيقه، ديرتر و يا زودتر پخش کنند! آسمان به زمين می آيد و روز بعدش، از همان زندان، آن کانال تلويزيونی را، به تلفن می بندد که چرا فيلم او، در مورد مقرر پخش نشده است و آنها هم مشکلات فنی را توضيح می دهند، اما مگر او قانع می شود؟! در طول همين تلفن زدن های معترضانه، با چند نفر از کارمندان قسمت پخش، بنام های " دانيال"و " کبی" و " صنم"، آشنا می شود که به اعتراضات او، با مهربانی گوش می کنند و مشکلات کارشان را برای او توضيح می دهند و در ضمن، قول می دهند که سعی خودشان را برای بر طرف کردن مشکلات پيش آمده بکنند. زمان زندان به کندی می گذرد و او، هر روز از روز پيش، بی حوصله تر می شود تا آنکه يک شب، آن اتفاقی که نبايد بيفتد، می افتد! چه اتفاقی؟! درحال تماشای قسمتی از کار خودش است که متوجه تغييراتی می شود که در فيلم داده شده است! همان شب، بلند می شود و با خواهش و تمنا از مأموران زندان، خودش را به تلفن می رساند و با تلويزيون تماس می گيرد. معلوم می شود که يکی از اديتورهای کشيک، وقتی در حال بازبينی فيلم بوده است، به نظرش آمده است که در چند جای کار، پلان هائی هستند که به همديگر مچ نمی شوند. برايشان توضيح می دهد که اين فيلم، بر اساس معيارهای کلاسيک، اديت نشده است و از آنها می خواهد که به هيجوجه، در مونتاژ فيلم دست نبرند. توافق می شود. اما چند وقت ديگر، دوباره و سه باره و چهارباره، اتفاق می افتد و او تماس می گيرد و گفته می شود که ببخشد، اشتباه شده است، اما بازهم تکرار می شود و در پنجمين دفعه است که کارگردان ما، از کوره در می رود و گوشی تلفن را بر می دارد و درحال عصبانيت، بند را به آب می دهد و از آن رازی که ما به دنبال آن هستيم و او هميشه، منکر آن بوده است، پرده بر می دارد. اينهم نوار صدای خود او است که از طريق تلفن زندان ضبط شده است و پياده شده اش را اينجا روی کاغذ دارم که در جواب شخصی بنام "صنم" که می گويد: " ... امروز، کمی حجم کار زياد است. کمی به من وقت بدهيد تا ببينم مشکل چه بوده است تا در رفع آن اقدام کنم"، جناب کارگردان، با خشم فروخورده ای می گويد: " (بازهم اشتباه، اصلاح نشده است. در جستجوی اديتور ديروز هستم. کجاهستند اين خانم يا آقا؟! دانيال عزيز، الان در کجا است؟! آيا دانيال عزيز، وقتی کشيک را به شما تحويل داد، مشکل مرا با شما در ميان نگذاشت؟! صنم عزيز! فيلم مرا خراب کرده اند و و داده اند به پخش تلويريون و اکنون، تماشاگران، دارند آن فيلم خراب شده را تماشا می کنند! برای من مهم هستند، حتا اگر آن تماشاگران، از تعداد انگشتان دستم تجاوز نکنند! بهترين فيلم عالم، به وسيله ی من ساخته شده است. حقيقت ندارد؟! اين من هستم که اينطور احساس می کنم؟! درست است. اگر چنين احساسی در مورد کارم نداشتم، خانواده و شهرم را ترک نمی کردم. اديتوری می تواند دست به اديت کار من بزند که که اول قبول داشته باشد که، دارد بهترين فيلم عالم را تماشا می کند. کجا است آن اديتور؟! نيست. می دانم. دارد از آينده، می آيد، به همراه تماشاگران فيلمم. می بينی با چه احساسی تن به ساختن اين فيلم داده ام! همين احساس است که به من، نيروی تحمل کردن عبور از درون آنهمه کثافت و پلشتی روانتاريخی را داده است که هيچ ربطی به روان فردی من نداشته است و تدارد!". بعد هم، شروع کرده است به خواندن اين شعر از مولانا که :
من به هر جمعيتی نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
داستان ادامه دارد.........