شما بايد دستتان را، از جيب ايشان بيرون بياوريد!
( هشتاد و چهارمين قسمت)
و....... بعدن، صحبتی نشده بود و حالا، او مانده بود همان جيب خالی سابق و سفری اجباری که در پيش رو داشت. صدای زنگ در خانه را که شنيد، قرص سيانوری را که در جيب داشت، بيرون آورد و خودش را به پشت در رساند و گوش تيز کرد و منتظر شد. تعداد به صدا در آمدن زنگ و تعداد ضربه هائی که به در می خورد، می گفت که خود رابط است، اما وقفه های بينابينی، طولانی تر از آن بود که کار رابط باشد. دل به شک شد، اما مگربه جز بازکردن در، چاره ی ديگری هم داشت؟!
( چرا از پنجره ای، جائی، نگاه نکرديد که ببينيدد چه کسی پشت در است؟!).
(چنان امکانی وجود نداشت).
(در يک خانه ی تيمی، در نظر گرفتن چنان امکاناتی از واجبات است).
(خانه ی من، خانه ی تيمی نبود!).
(اگر خانه تان، خانه ی تيمی نبود، پس قرص سيانور توی جيبتان چکار می کرد؟!).
( جواب نمی دهم).
روزی که قراربود برای ادامه ی تحصيل در رشته ی پزشکی، عازم تهران شود، همه آمده بودند. حاج آقا شيخ علی هم به همراه عيالش و دو دخترش آنجا بودند. احمد و مادر و خواهران و برادرانش هم آمده بودند. مادرامير و خواهرش طاهره، می گشتند ميان ميهمان ها و خوش و بش می کردند و غش و غش می خنديدند. پدرش، شده بود متکلم وحده، و ميان صحبت هايش، بی ربط و با ربط، هی می زد به صحرای کربلا و بر می گشت سر مغازه ی کفش فروشی اش و کفش هائی که جديدن، وارد کرده بود و مرگ نداشتند! در اين گوشه و آن گوشه هم، کسانی از ميان ميهمان ها، او را به کناری می کشاندند و از بيماری هايشان می گفتند؛ بيماری هائی لا علاج و همه ی چشم اميدشان به امير بود که می رود به تهران و انشأالله، دکتر می شود و بعدش هم به سلامتی بر می گردد و درد و مرض های لاعلاج آنها را، علاج می کند و........... تا.............. سر انجام، وقت رفتن فرارسيد. حاج آقا شيخ علی، در گوش امير، دعای سفر خواند و از زير آينه و آب و قرآن ، ردش کردند و بدرقه اش کردند تا ايستگاه قطار و به وقت خداحافظی، همه شان زدند زير گريه و گريه ها، کم کم، اوج گرفت و تبديل شد به سمفونی ای از شيون؛ شيونی که انگار در مرگ عزيزی است از دست رفته. و در همان حال، هی در آغوشش می گرفتند و " دکتر دکتر" می کردند و سر و صورت و شانه هايش را می بوسيدند. سوار قطار هم که شد، رهايش نمی کردند. می آمدند درون کوپه و بازهم بغلش می کردند و می بوسيدند و ضجه سر می دادند و.....تا....... قطار، پس از هزارسال، راه افتاد. به ناگهان، احساس کرد که ديگرتحمل ايستادن جلوی پنجره را ندارد. گيج و منگ، دستی برای همه شان تکان داد و خودش را رساند به کوپه و نشست در گوشه ای و چشم هايش را بست و سرش را ميان دست هايش گرفت. چه مدت در آن حالت ماند؟ نمی دانست. وقتی که دوباره چشم هايش را بازکرد و اطرافش را از نظر گذراند و ديد که هم کوپه ای هايش به او خيره شده اند، احساس استفراغ کرد. از جايش پريد و خودش را رساند به دستشوئی. در را پشت سر خودش بست. دهانش را گرفت، درون دستشوئی. هی عق زد و عق زد و عق زد، استفراغی نبود:
( از ديدن آنهمه بيسوادی و نفهمی ای که احاطه تان کرده بود، عقتان گرفت؟).
( جواب نمی دهم).
وقتی سرش را بالا گرفت و تصوير خودش را ديد، پيشانيش را محکم کوباند به آينه ی دستشوئی و زار زد و هی گريست:
( به خاطر آنهمه بدبختی و بی چاره گی ای که احاطه شان کرده بود؟!).
( جواب نمی دهم)
( وحالا، احساس گناه می کنيد؟).
( جواب نمی دهم).
درست بود.احساس گناه میکرد. احساس گناه می کرد که نه تنها همه شان را با هزاران درد و مرض لاعلاجشان، چشم به راه گذاشته بود و هی امروز و فردا کرده بود و برايشان هی نوشته بود که چيزی ديگر نمانده است و همين روزها است که دکتر شود و برگردد و........ سرانجام، نه تنها دکتر نشده بود و بر نگشته بود به ميان آنها، بلکه اميدهايشان را هم نقش بر آب کرده بود و پای در راهی گذاشته بود که به گفته ی پدرش، چيزی به جز بی آبروئی و طعن و لعن مردم برای خانواده اش و زندان و شکنجه و دربدری، برای خودش نخريده بود!
( اين را چه وقت، پدرتان به شما گفت؟).
( وقتی که برای اولين بار برای ديدنم به زندان آمده بود).
پدرش گريه می کرد و می گفت که همه ی شهر علی آباد و حتا دهات اطراف، باخبر شده اند که امير، پسر خادم مسجد حاج شيخ علی که با بورسيه ی دولت، برای دکتر شدن به تهران رفته بوده است، کافر و کمونيست شده است و حالا، در گوشه ی زندان، دارد آب خنک می خورد و.......
( لطفن، آنجا بنشينيد تا من پی گيری کنم. اميدوارم که جای خالی ای مانده باشد).
از مسئول اطلاعات تشکر می کند و از شبح می خواهد که روی نيمکت نزديک به اطلاعات بنشيند و خودش می رود به طرف تلفنی که روی ديوار نصب شده است و سکه ای در آن می اندازد و شماره ی منزلش را می گيرد. مادر همسرش گوشی را بر می دارد و تا صدای او را می شنود، معترضانه می گويد: " پس، کجا هستي اميرخان!".
( توی بيمارستان!).
( بيمارستان؟!).
( توی راه، يک نفر، بچه ی مريضش روی دستش مانده بود و می خواست که برسانتش بيمارستان. وسيله نداشت، مجبور شدم برسانمش. طاهره حالش چطور است؟!).
( آخه، اميرجان! کسی که زن پا به ماهش، توی خانه منتظر است ، آنوقت می رود که با ماشينش.....).
( نمی شد! نمی شد وسط خيابان، همانطور ولش کرد! بچه اش داشت توی بغلش می مرد!).
( آخه اميرجان! زن خودت، اينجا داره ازدرد به خودش می پيچه و منتظره که تو بيای و برسونتش بيمارستان، اونوقت تو رفتی که .....).
( راست می گوئيد. حق با شما است، اما نمی شد. نميشد که نرسانمش. حالا هم فکر می کنم تا خودم را برسانم آنجا، دير بشه. لطفن تلفن بزنين به آژانس. يه ماشين بگيرين و طاهره را برسانيد به بيمارستان. من هم از اينجا خودم را می رسانم. حالش چطوره؟).
( چه حال و احوالی؟! داره همينجور از درد به خودش می پيچه!).
( ميتونم با هاش حرف بزنم!).
( با اين حالی که داره، می خوای بهش بگی که چه دسته گلی به آب داده ای؟!).
( پس، لطفنن، فورن تلفن بزنين به آژانس. خيلی ممنون. خدا حافظ).
تا امير گوشی تلفن را می گذارد، صدای شبح از سوی اطلاعات می آيد که دارد با مسئول اطلاعات، بگو و مگو می کند و فرياد می زند:" پس من، با اين بچه ی مريض چه خاکی به سرم بريزم!". مسئول اطلاعات که سرش شلوغ است و مدام در حال برداشتن و حرف زدن و گذاشتن گوشی های تلفن است، می گويد: " من، سعی خودمو کردم پدرجان! با بيمارستان های ديگه هم تماس گرفتم. متاسفانه، جا ندارند. ميگن همه ی دستگاهاشون پر است!". امير که حالا کنار شبح ايستاده است، با عصبانيت، رو به مسئول اطلاعات می کند و می گويد: ( پس، تکليف اين بچه که دارد جلوی ما، پرپر می زند، چه می شود؟!).
مسئول اطلاعات، در حالی که گوشی تلفن را می گذارد، می گويد: ( من متاسفم! کار ديگری از دستم ساخته نيست!).
( همين! فقط متاسف هستيد؟!).
( آقای عزيز! اگر شما جای من بوديد، منطقن، چه می کرديد! می گويند دستگاه خالی ندارند. انتظار داريد که خودم را تبديل به يک دستگاه کنم؟!).
( نه خانم عزيز! منطق می گويد که شما نمی توانيد خودتان را تبديل به يک دستگاه کنيد و من هم، منطقن نمی توانم چنين انتظارغير منطقی ای از شما داشته باشم. ولی، اگر اين بچه، زبان باز کند، می تواند با همان منطق درد و رنجی که دارد می کشد، به ما بگويد که چرا نبايد توی يک چنين دستگاه عريض و طويلی، يک جای خالی برای او باشد!).
مسئول اطلاعات، برای لحظه ای به امير خيره می شود و بعد، می گويد: ( بهتر است که خودتان برويد و اين را از خود دستگاه سؤال کنيد!).
مسئول اطلاعات، روی از امير بر می گرداند و گوشی تلفنی که تا به حال در حال زنگ زدن بوده است بر می دارد. امير، به سمتی که شبح در آنجا ايستاده بوده است نگاه می کند. شبح در آنجا نيست. اين گوشه و آن گوشه ی سالن را از زير نظر می گذراند. شبح غيبش زده است. از در ساختمان می زند بيرون. پايش که به حياط بيمارستان می رسد، صدای جيغ های دردناک کودکی را می شنود که از درون تاريکی فضای آن سوی درخت ها می آيد. از جايش کنده می شود و خودش را به آنجا می رساند. شبح را می بيند که بچه را روی زمين گذاشته است و خودش، شيون کنان و بر سر زنان، دور بچه می گردد و به زبانی نا آشنا، چيزهائی می گويد و تا چشمش به امير می افتد، به سوی کودک حمله ور می شود. امير در حالی که فريادزنان، کمک می طلبد، خودش را به شبح می رساند و با هم گلاويز می شوند. نگهبان و چند نفر ديگر، با شنيدن فرياد امير، خودشان را به آنجا می رسانند. شبح را که کف بر دهان آورده است، مهار می کنند و با خودشان می برند به درون ساختمان. امير هم، کودک را که همچنان جيغ می کشد، از روی زمين بر می دارد و به آنها می پيوندد. شبح دچار تشنج های عصبی شده است. دکتری می آيد و پس از معاينه شبح و کودک، دستور می دهد که آنها را، بستری کنند. امير در گوشه ای روی صندلی نشسته است و سرش را ميان دست هايش گرفته است که مسئول اطلاعات به سوی او می آيد:( معذرت می خواهم. شما، فاميل اين مرد هستيد؟!).
امير سرش را از ميان دست هايش بيرون می کشد و با حالتی که انگار از خواب بسيار عميقی بيدار شده باشد، برای لحظه ای به مسئول اطلاعات خيره می شود و بعد: ( خير. توی خيابان، پريد جلوی ماشينم. می خواست که بچه اش را برسانم بيمارستان. منهم رساندمش).
( بايد اسمش را توی دفتر بنويسم. خودش که نمی تواند حرف بزند. گفتم شايد شما، اسم و آدرسی، چيزی از او داشته باشيد).
( وقتی با ماشين می رساندمش اينجا، گفت که اسمش امير است).
( نگفت که فاميلش چيست؟ کارش چيست؟ کجا زندگی می کند؟).
( نه. از فاميلش اطلاع ندارم. فقط می گفت که کارگر کوره پزخانه است).
( کدام کوره پزخانه؟).
( اطلاع ندارم. نپرسيدم).
( آدرس فاميلی، آشنائی چيزی نداد؟).
( خير).
( به هر حال، تهرانی نيست. اهل شهرستانی، دهاتی جائی بايد باشد. به شما نگفت که اهل کجاست؟).
(يک چيزهائی می گفت. درست متوجه نشدم. می گفت که اهل حسين آبادی، علی آبادی، حسن آبادی، يک همچين جاهائی بايد باشد. حالا، حالش چطور است؟).
( دچار شوک شده است. فعلن، دکتر دستورداد که يک آرامبخش قوی به او تزريق کنن).
( بعدش چه می شود؟).
( بايد منتظر شد. در اين موارد، همه چيز امکان دارد اتفاق بيفتد).
( متاسفانه، من نمی توانم بيشتر در اينجا بمانم. داشتم می رفتم که خانم خودم را برسانم به بيمارستان. موقع وضع حملش شده بود که.....).
( پس چرا همينطور نشسته ايد؟!).
( تلفن کردم که او را با آژانس برسانند بيمارستان).
( شما ديگر چه جور شوهری هستيد؟! همسرتان دارد.....).
مسئول اطلاعات را صدا می کنند. در حالی که راه می افتد به طرف اطلاعات، رو به امير می کند و می گويد: ( به هر صورت، ماندن شما در اينجا بی فايده است. من، هر کمکی از دستم بر بيايد، برايشان انجام می دهم. راجع به مسئله ی مالی شان هم نگران نباشيد. توی اين دستگاه عريض و طويل " مفت خور!"، هميشه يه سوراخ هائی پيدا ميشه که بشه اينجور فقير و بيچاره ها را توش چپوند!).
( من نگفتم مفت خور!).
مسئول اطلاعات، با مهربانی چشمک می زند و می گويد:( خيلی خوب. خودم گفتم. نمی خواهد بترسيد!).
( بترسم! چرا بترسم؟!).
مسئول اطلاعات بدون آنکه پاسخی بدهد، دور می شود و او از جايش بر می خيزد. به طرف تلفن ديواری می رود. سکه ای در آن می اندازد. شماره ی منزلش را می گيرد. کسی گوشی را بر نمی دارد. تلفن را قطع می کند. به طرف در خروجی راه می افتد. به جلوی در که می رسد، لحظه ای مکث می کند. بر می گردد به طرف تلفن. سکه ای را که انداخته است، بر می دارد. در جيبش می گذارد. می رود به سوی اطلاعات. قلم و کاغذی از جيبش بيرون می آورد. اسم و آدرس و شماره ی تلفن خودش را روی کاغذ می نويسد. می گذارد جلوی مسئول اطلاعات : ( اين، اسم و آدرس و شماره ی تلفن من است. اگر موردی پيش آمد که به من احتياج داشتند، لطفن مرا در جريان بگذاريد).
مسئول اطلاعات، تکه ی کاغذ را بر می دارد. نگاه می کند: ( اين، اسم و آدرس و شماره تلفن خود شما است؟).
( بلی).
( آقای دولت آبادی؟!).
( درست است. امير دولت آبادی).
( ولی، شما که قبلن گفتيد امير عشق آبادی؟!).
( من، گفتم؟!).
( بلی. وقتیکه آمديد به اطلاعات، خودتان را امير عشق آبادی معرفی کرديد!).
( اين، غير ممکن است).
( شايد هم علی آباد..... يا...... حسن آباد....يا....قنات آبادی يا..... چيزی شبيه همين ها! به هر حال، مطمئن هستم که دولت آباد نبود! می توانم تصديقتان را ببينم؟).
( تصديق برای چه؟!).
( مقرارات است. ممکن است که کشيک بعد از من، بخواهد بداند که چه کسی اين ها را آورده است به بيمارستان!).
( ولی، شما که همين چند دقيقه پيش، بدون آنکه از من در خواست مدرکی بکنيد، می خواستيد که عجله کنم و خودم را برسانم به منزلم).
(درست است. چون تا همين يک دقيقه پيش، فکر می کردم که شما، امير عشق آبادی يا چيزی شبيه آن هستيد، ولی حالا که اصرار داريد که امير دولت آبادی هستيد، انتظار داريد که بدون ارائه ی مدرکی، بايد ادعای شما را قبول کنم؟!).
امير، با کلافگی، تصديقش را از جيبش بيرون می آورد و می گذارد روی ميز و می گويد: ( عجيبه!).
مسئول اطلاعات تصديق را بر می دارد و پس از نگاهی سر سری، آن را به سوی امير می سراند و با لبخندی معنادار، می گويد: ( بلی. واقعن، عجيب است!).
( چی واقعن عجيب است خانم؟!).
( اين زندگی، آقا! اين زندگی، عجيب است!).
(کدام زندگی خانم؟ زندگی من؟ زندگی شما يا زندگی آن بچه ی بدبختی که آنجا دارد با مرگ دسته پنجه نرم می کند؟!).
( زندگی دستگاه!).
( منظورتان را نمی گيرم!).
(پس، فراموش کنيد. بفرمائيد. بفرمائيد! خانمتان منتظر شما است. بفرمائيد!).
و چون، حاج آقا شيخ علی از کمونيست شدن و به زندان افتادن امير، با خبر شد، به بهانه ی آن که می خواهد صحن مسجد را توسعه دهد، از پدر امير خواست که برای محل کار و زندگی اش، فکر جای ديگری بکند! پدر امير هم که از همه ی آن آرزوهای نقش بر آب شده اش، فقط همين محل زندگی و مغازه برايش مانده بود، عصيان کرد و........
داستان ادامه دارد………
توضيح:
برای اطلاع بيشتر، در مورد " امير" ، " عشق آباد"، " دولت آباد" ، " صولت آباد" ، حاج آقا شيخ علی"، می توانيد به رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم و در همين وبلاگ" لينک رمان کدام عشق آباد" ، موجود است، مراجعه کنيد.