۱۳۸۶ مرداد ۱۷, چهارشنبه

تقديم به:

هاله ی اسفندياری، پری عظيما، منصور اسانلو، محمود صالحی و ديگر زندانيان و مردم ايران.

" يک دادگاه واقعی!"

دستبند را که به دستش زدند، نفسی به راحتی کشيد و با خودش گفت:

- آه! راحت شدم. بالاخره، من را به خاطر ارتکاب به يک جرم واقعی، دستگير کردند!

وقتی چشم هايش را بستند و هلش دادند توی ماشين و سرش خورد به سقف آهنی، با خودش انديشيد:

- اگر واقعی تر برخورد شود، خواهند فهميد که مجرم واقعی، من نيستم!

ماشين که راه افتاد، به فکر فرورفت که چگونه می تواند آن را ثابت کند. در طول راه تا زندان، با تجربه ای که ازدفعات قبل داشت، به اين نتيجه رسيد که تا نوبت دادگاهش برسد، وقت زيادی خواهد داشت و بنا براين، می تواند خودش را برای يک دفاع واقعی آماده کند. نه دفاعی مثل دفعات قبل که جرم هائی را به او نسبت داده بودند و همه چيز هم از همان اول روشن بود که بايد منتهی به محکوميت او بشود و او هم گذاشته بود تا محکومش کنند:

- تو مجرم هستی.

- چرا؟!

- دليلش مثل روز روشن است؛ چون تو الان در اينجا هستی و بودن تو در اينجا، مگر نه به اين دليل است که دستگيرت کرده اند؟!

- درست است.

- خب! به همين دليل هم، تو مجرم هستی؛ چون، مأموران ما ، هيچکس را ، بدون آنکه جرمی را مرتکب شده باشد، به اينجا نمی آورند!

بنابراين، او در برابر چنان استدلال محکم و صريحی، چه دفاعی داشت که بکند؟!

اما اين دفعه فرق می کرد؛ اين دفعه، او را به دليل ارتکاب به يک جرم واقعی دستگيرکرده بودند و ارتکاب به يک جرم واقعی، يک دفاع واقعی را طلب می کرد:

- چگونه؟!

- روشن است! برای رسيدگی به يک جرم واقعی، وجود يک دادگاه واقعی لازم است و در آن دادگاه واقعی، گوش های واقعی ای خواهند بود که واقعا به دفاع واقعی من گوش دهند!

- چگونه دفاعی؟!

مانده بود که ميان آنهمه دلايلی که برای دفاع از خودش داشت، کداميک را به عنوان اولين دليل انتخاب کند. کار ساده ای نبود و چاره را در آن ديد که دلايل را بر حسب زمان وقوعشان دسته بندی کند و آن کار را هم کرد و اولين دليل برمی گشت به زمان تولدش و اينکه به دليل همان نوع متولد شدنش بود که دست به ارتکاب چنان جرمی زده بود. رئيس دادگاه گفت:

- خب! توضيح بدهيد.

و او شروع کرد و گفت:

- آقای رئيس دادگاه و حضار محترم! بايد عرض کنم که بنده، روزی که متولد شدم، پدر نداشتم و ....

رئيس دادگاه حرف او را قطع کرد و گفت:

- اينکه دليل نمی شود جانم! مثلا تو با اين دليلت می خواهی بگوئی همه ی کسانی که پدر ندارند، مجاز هستند به ارتکاب چنين جرمی و ....

- ولی من پدر داشتم. نه اينکه اصلا پدر نداشته باشم و از زير بته در آمده باشم و...

- اين، آخرين دفعه باشد که حرف مرا قطع می کنی!

- چشم.

- خب! حالا بگو ببينم که چه می خواهی بگوئی!

- می خواهم بگويم که پدر داشتم، ولی به دلايلی که بعدا عرض خواهم کرد....

- خيلی خب! فهميدم . می خواهی بگوئی که پدرت مرد و تو بی پدر بزرگ شدی. خب! بازهم که شد همان دليل اولت. يعنی می خواهی بگوئی که همه ی آدم هائی که مثل تو، بی پدر بزرگ شده اند، مجاز هستند که چنين جرمی را مرتکب شوند! ها؟! نه جانم. اگر دليلی برای دفاع از خودت می آوری، بايد يک دليل واقعی باشد!

- مادر چطور؟ مدارکی دارم که نشان می دهد که مادر من، دقيقا دو روز پس از آن که مرا زائيده است و...

- آه! چرا اينقدر طولش می دهی؟! فهميدم. خلاصه، مادرت مرده است. ديگر تا تهش خواندم. می خواهی بگوئی که چون جنابعالی، بی پدر، بی مادر، بی پول، بی خانه، بی کار، بی مدرسه، خلاصه اش کنم؛ بی همه چيز بزرگ شده ای، آن وقت دست به ارتکاب چنين جرمی زده ای. خب! باز که شد همان دليل اول جانم. من که بهت گفتم که اينطور چيزها دليل نمی شوند. چون اگر چيزهائی مثل بی پولی، بی پدری، بی مادری و بی فلان و فلان و فلان، بخواهند آدمی را پس از ارتکاب به جرمی تبرئه کنند، آن وقت قانون چه جوابی دارد که به اين همه بزرگان بدهد؟ ها؟! البته، منهای خودم. چون هنوز هم که هست خودم را يک قاضی کوچکی بيش نمی بينم، بلکه منظورم ديگر بزرگان هستند؛ بزرگانی که بزرگ شده اند، بدون آنکه دامنشان به هيچکدام از اين جرائمی که تو و امثال تو مرتکب می شوند، آلوده شده باشد. ها؟! به آنها چه جوابی بدهم؟!

- يعنی شما می خواهيد بفرمائيد که همه ی اين بزرگان ، مثل بنده، بی همه چيز بوده اند؟!

رئيس دادگاه، ناگهان از جايش پريد و رفت و تقريبا روی ميز دادگاه، چها ر چنگولی نشست و رو به او نعره زد و گفت:

- خفه شو بی دين! بی همه چيز تو هستی و جد و آبائت! ببرينش! حکمش هم اين است که اين بار او را واقعا اعدام کنيد!

در مسير راه بازگشت به زندان، آهسته، از مأموری که در سمت راست او راه می رفت، پرسيد:

- واقعا اعدام می شوم؟!

- آره.

- آخر به چه جرمی؟!

- به جرم بی دينی ديگه!

و او که اين بار واقعا گريه اش گرفته بود، با خودش زمزمه کرد که:

- من؟ من بی دينم؟!

مأموری که در سمت چپ او راه می رفت، گفت:

- آخه آدم بی همه چيزی مثل تو، چطور می تونه دين داشته باشه؟!

شبی که او را برای بردن به پای چوبه ی دار آماده می کردند، با خودش انديشيد که:

- خدا را شکر! اگر زندگی ام يک زندگی واقعی نبود، اگر جرمم يک جرم واقعی نبود، اگر محاکمه ام يک محاکمه ی واقعی نبود، اقلا، به يک آرزويم که مردن واقعی بود، رسيدم!

پس از اين فکر، لبخندی روی لب هايش ظاهر شد که آرام آرام همه ی صورتش را فرا گرفت. افرادی که در پيرامونش بودند، خيال می کردند که او هنوز هم باور نکرده است که اين اعدام، يک اعدام واقعی خواهد بود

...........................................

واين هم، هشتاد و سومين قسمت رمان" شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!".

..........................................


" شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!"

(هشتاد و سومين قسمت )


.....بر طبق اساسنامه ی نانوشته ای که بر فضای تشکيلاتی، ميان او و "م.م" حاکم بود، اجازه ی " چون و چرا" نداشت و اگر نسبت به حرف های "م.م"، نظری داشت و يا به دلايلی، امکان اجرای دستورات او را، غير ممکن می دانست، بايد بدون هيچ اما و اگری، فقط نظرش را و آنهم بدون هيچ پافشاری ای، در ميان می گذاشت و آنوقت، اين حق "م.م" بود که تصميم نهائی را بگيرد و دستور بعدی را به او اعلام کند:

( برای تصميم گيری، بايد به من، وقت بدهی).

( وقت، بی وقت! تا همين جا هم، نشان ميده که " دختره!" ، تو رو معتاد به رابطه با خودش کرده!).

( اشتباه می کنی!).

( پس برای اينکه ثابت بشه که من اشتباه می کنم، قرار ما، فرداشب، همين وقت و همين جا. اهل "سر" بودی، می آئی سر قرار. اهل" دل" بودی، می مانی پيش همان دختره! و اين را هم بدان که رفتن با آن دختره، يعنی خيانت به تشکيلات و عواقب خيانت به تشکيلات هم که برات روشنه!).

شب آن روز تا به صبح، ميان خواب و بيداری "سر" و "دل"، دررختخوابش غلت واغلت زد و تا به صبح برسد، بی حضور او، ظاهرن، "سر"، کار " دل" را ساخته بود. در همان لحظه به يادش افتاد که ظهر همان روز، با طاهره برای خوردن نهاردر سلف سرويس دانشکده قراردارد. بنا براين، برای آنکه کارش را با "دل"، يکسره کند، به همراه "سر"، از رختخواب بيرون زد تا خودش را به اولين باجه ی تلفن برساند و به طاهره که ممکن است هنوز در خانه شان باشد بگويد که چون دارد می رود به سفر ..........

( سفر!سفر به کجا؟!).

مانده بود که چه جوابی بدهد! فکر اينش را ديگر نکرده بود. خواسته بود که به بهانه ی رفتن به سفر، برای مدتی، ديدار با طاهره را به عقب بيندازد و به خودش وقت بدهد تا شايد به مرور زمان......

( امير!).

( ها؟!).

( پرسيدم، به کجا؟).

( چی، به کجا؟!).

( به سفر!).

( کدوم سفر؟!).

( از من می پرسی؟!).

بی اراده، از زبانش پريد و گفت: (به عشق آباد!).

(عشق آباد؟!).

(شوخی می کنم).

(ميدونی که من، ازاين جور شوخی کردن ها، خوشم نمياد!).

( حقيقتش اينه که...... نميدونم.....حالم خوش نيست!).

( چت شده ؟!).

( فکر می کنم که بهتره، يه مدتی همديگر را نبينيم!).

( گفتم که از اين شوخی ها.......).

( خيلی خب! شوخی نمی کنم. جدی ميگم!).

( يعنی چی جدی ميگی؟!).

( يعنی اينکه فکر می کنم که ديگه نباس همديگه رو ببينيم!).

( آخه چرا؟!).

( دليلش مربوط به تو نيست. مربوط به خود منه! مسئله ی خانوادگی و.....).

( چی شده امير! صدات چرا می لرزه؟!).

گوشی را گذاشت و ازباجه ی تلفن بيرون زد. آن روز، به دانشکده نرفت و تا شب که به محل قرارش با رابط برسد، گاهی با "سر" و گاهی با "دل"، بی هدف، در کوچه و خيابان های شهر، پرسه زد و بارها، بغضی که در گلويش به هنکام گفتگوی با طاهره، گره خورده بود، ترکيد وشعری را که نمی دانست از کيست و البته، هنوز هم نمی داند، با خودش، زمزمه کنان، خواند:

هزار ميل پاک را،

کفن کردم،

و

غريبانه،

در سوگ هر کدام گريستم.

کسی به پنجره می زند!

کسی که حروف شناسنامه اش، به بار فشنگ........

و....... تا برسد به سر قرارش، بارها و بارها، "دل" را از سينه بيرون کشاند و تکه تکه اش کرد و هر تکه را پرتاب کرد به گوشه ای ازجهان!

( جهانی که خانه ی او بود؟!).

(شايد!).

و..... در آن سير و سفرهای "جهان سر"ی، طاهره، کم کم، برايش خاطره ای شد، بسيار.....بسيار..... دور...... دور.... دور...... که..... ديگر....، .......می شد...... آن را.....تا رسيدن..... به .....سر قرار..... و رو به رو شدن با...... رابط،...... به سادگی .......فراموشش کند و........

( به سادگی؟!).

( نه. می دانست که ساده نيست، ولی به هر حال، بايد فراموشش می کرد!9.

و....... باز، شعر ديگری را، با خودش زمزمه کرد که نمی دانست از کيست و هنوزهم نمی داند!:

آه، اگر ببينمت!

آه، اگر دو باره ببينمت!

"شعر" می شوم برايت؛

شعری که تو بسرائی،

شعری که تو، بخواهی......آه!

آه!

آه!

حتا،

شعری از "دوباره جدائی!" و..... باز، بغضش ترکيد و های های گريه.

به اطرافش نگاه کرد. رسيده بود به نزديک قرارگاه و ممکن بود که رابطش هم، هر لحظه، در آن طرف ها، پيدايش بشود. خودش را کشاند به گوشه ای. اشک هايش را پاک کرد. نگاهی به ساعتش انداخت. هنوز چند دقيقه ای به وقت موعود مانده بود. منتظر شد، ازوقت موعود گذشت. رابط نيامد. طبق قراری که با هم داشتند، اگر تا نيم ساعت، رابط پيدايش نمی شد، بايد فورن، محل را ترک می کرد. اگر اتفاقی برای رابط نيفتاده بود، خود رابط، بعدن، می آمد به خانه و يا به دانشکده و يا در جائی، با خود او و يا ازطريق کسی، با او تماس می گرفت. بنابراين، محل را فورن، ترک کرد و خودش را رساند به خانه که آماده شود برای جا به جائی احتمالی و..... تمام طول آن شب را، در انتظار آمدن رابط، لحظه شماری کرد، اما رابط نيامد. روز بعد را هم در خانه ماند، به دو دليل: يکی آنکه طاهره آدرس خانه ی او را نمی دانست و اگر به دانشکده می رفت، ممکن بود بيايد به سراغش. دوم آنکه احتمال آمدن رابط به خانه ی او بيشتر از دانشکده بود و در ضمن، درفاصله ديروز تا امروز، سؤال های زيادی پيرامون رابط و رابطه اش با تشکيلات، ذهن او را پر ساخته بود که در صورت ديدار مجدد با رابط و گفتگوی با او، پيرامون آن سؤلات، خانه، جای مناسب تری بود و...... حالا، پس از گذشتن پنج شبانه روز که در خانه، در انتظار رابط مانده بود و لحظه شماری کرده بود، رابط پيدايش نشده بود و طبق قراری که با هم داشتند که اگر رابط، پس از پنج روز، با او تماس نمی گرفت، بايد در پايان روز پنجم، خانه را هر چه زودتر، ترک کند و......

( خانه را ترک می کنی و در تهران هم نمی مانی!).

( بعدش، کجا بروم؟!).

( به شهرستان).

( کدوم شهرستان؟!).

( به هر شهرستانی که کلانتری داشته باشد).

( شوخی می کنی يا جدی.....).

( من، وقت شوخی کردن ندارم!).)

( آنوقت، ارتباط من و تو.....).

( برای ارتباط، در هر شهری که بودی، چهارشنبه ها، از ساعت هفت بعد از ظهر تا هفت و نيم، در راسته ی خيابانی که کلانتری شهر، در آنجا است، قدم می زنی. می آييم به سراغت!).

( می آييد به سراغم؟! من که در رابطه با تشکيلات غير از تو، کسی را نمی شناسم!).

( ولی، آنها، تو را می شناسند!).

( اگر، يه شهری، چندتا کلانتری داشت، چی؟!).

( جلوی کلانتری مرکزيش!).

( آخه، جلوی کلانتری که ..).

( اگه بخوای چونه بزنی، می گويم که قراربعدی مان، توی ساواک!).

( پاک گيج شدم. نميدونم که داری شوخی ميکنی يا.....).

( امن ترين جا، برای ما، توی قلب دشمنه! البته، اگه بتونيم که توی قلبش، جائی پيدا کنيم!).

( مخارجش را از کجا بايد تأمين کنم؟!).

( مخارج چی رو؟!).

(مخارج سفر! رفتن به شهرستان خرج داره! از وضع مالی من که خودت خبر داری!).

( راجع به آن، بعدن، صحبت می کنيم!).

و بعدن، صحبتی نشده بود و حالا، او مانده بود همان جيب خالی سابق و سفری اجباری که در پيش رو داشت. صدای زنگ در خانه را که شنيد، قرص سيانوری را که در جيب داشت، بيرون آورد و خودش را به پشت در رساند و گوش تيز کرد و منتظر شد. تعداد به صدا در آمدن زنگ و تعداد ضربه هائی که به در می خورد، می گفت که خود رابط است، اما وقفه های بينابينی، طولانی تر از آن بود که کار رابط باشد. دل به شک شد، اما چاره ی ديگری هم نداشت..........

داستان ادامه دارد.......

توضيح:

برای اطلاع بيشتر، در مورد " کار دل" و " کار سر" و " عشق آباد"، می توانيد به لينک رمان "کدام عشق آباد" که ازهمين قلم و در همين وبلاگ، موجود است، مراجعه کنيد.

برای کسانی که مايل به خواندن قسمت های قبلی رمان هستند، می توانند به لينک" شما بايد......"ی که در همين وبلاگ موجود است، مراجعه کنند