شما بايد، دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
"هشتاد و هفتمين قسمت! "
امير، رو می کند به مادرزنش و می گويد: ( چرا مزاحم ايشان شديد؟! من که در تلفن گفتم آژانس خبر کنيد!).
علی، در حالی که از آنها دور می شود، غرغرکنان می گويد: ( خواهر ما، از زير بته در نيومده که به وقت زايمونش، مثل غربتی ها، با تاکسی برسوننش بيمارستان!).
( به هر صورت، خيلی ممنون علی آقا!).
( لازم به تشکر جنابعالی نيست. هر کاری که کرديم، به خاطر خواهر خودمون کرديم. فقط دعاکن که شانس بياری و بلائی سر خواهرم و بچه اش نيومده باشه!).
در همين لحظه، دکتر دولت آبادی، از اتاق عمل بيرون می آيد. علی و مادرش با عجله می روند به سوی او. علی می گويد: ( سلام جناب دکتر. چی شد؟!).
دکتر می گويد: ( خوشبختانه، احتياج به سزارين نبود. حالش خوبه).
مادرعلی می گويد : ( بچه اش چطوره؟).
(متاسفانه، کاری نمی شد کرد!).
علی میگويد: ( يعنی چی آقای دکتر؟! يعنی بچه اش مرده؟!).
( با مشکلی که پيش آمده بود، جان خواهرتان و بچه اش، هر دو در خطر بود. بايد خوشحال باشيم که خوشبختانه، خواهرتان نجات پيدا کرده!).
مادر علی می زند زير گريه. علی، می رود به طرف امير و و با حالتی مهاجم، سينه در سينه ی او می ايستد و می گويد: : ( بفرما! می دونم که عين خيالت نيست! خواهرمون هم که می مرد، عين خيالت نبود!).
مادر علی، خودش را به ميان می اندازد و علی را به گوشه ای می کشاند. امير، بسته ی سيگاری از جيبش بيرون می آورد. دکتر در حالی که می گويد " اينجا سيگارکشيدن ممنوع است" و دستش را روی شانه ی امير می گذارد و اطرافش را با نگرانی از زير نظر می گذراند، امير را با خودش به خارج از اتاق انتظار می کشاند و پچپچه وار می گويد: ( چرا اينقدر ديرکردی؟! کجا بودی؟!).
( مگر اينا بهت نگفتند؟!).
( چرا، طاهره خودش گفت. ولی فکر کردم که قرار مهمی داشتی و براش داستان ساختی. به خاطر همين هم نگران بودم!).
( نگران چی؟!).
(نگران اينکه نکند لو رفته باشی و گرفته باشنت!).
(نه بابا! يارو از تاريکی پريد جلوی ماشينم! بدبخت، بچه اش داشت توی بغلش جون می کند، چاره ای نداشتم. بايد می رساندمش بيمارستان. طاهره حالش چطوره؟).
( خوبه. فعلن خوابيده).
( می توانم ببينمش؟).
( نه. از دستت خيلی عصبانی است. به من گفت که نمی خواد ببينتت! به نظر من هم بهتره تا فردا صبر کنی).
( چه وقت از بيمارستان مرخص ميشه؟).
( يکی دو روز بيشتر طول نمی کشه. نگران حالش نباش. خوب ميشه. من ديگه بايد بروم. امشب دوتا از دکترهای کشيک نيومدند. همه ی مريض ها افتادند روی شونه ی من. در ضمن، امروز هم، چندتا تلفن مشکوک داشتم. فکر می کنم می خواهند چک کنند که توی مطب هستم يا نه! حتمن تو هم زير نظری. مواظب باش!).
دکتر دولت آبادی که رفت، امير هم از بيمارستان بيرون زد و خودش را رساند به فضای باز و پس از چند نفس عميق، راه افتاد به طرف ماشينش:
( در آن شب، دکتر دولت آبادی، هيچ اشاره ای به پيدا شدن مرواريد نکرد؟).
( کدام مرواريد؟).
( مرواريدی که در شکم بچه بود!).
( کدام بچه؟).
( بچه ی خودتان!).
( همان بچه ای که در حين زايمان خانمم، مرده به دنيا آمده بود؟).
( خير. بچه ای که در حين زايمان خانمتان، مرده به دنيا نيامده بود، بلکه دکتر ابوالفضل دولت آبادی، او را، به خاطر ارزش مرواريد توی شکمش، مرده اعلام کرده بود!).
( همان دکتر ابوالفضل دولت آبادی که از بهترين دوستان من است؟!).
( بلی، همان دکتر ابوالفضل دولت آبادی که از بهترين دوستان شما بود و او را کشتيد!).
( من، کسی را نکشته ام).
(مطمئن هستيد؟!).
ماشين را در يکی از خيابان های اطراف، پارک کرده بود. اتفاق های پشت سرهمی که از سر شب افتاده بود، ذهنش را مخدوش کرده بود و نمی دانست که چه بايد بکند؟! کجا بايد برود؟! برگردد پيش طاهره به بيمارستان؟! برود به خانه، تنها و بدون بچه و طاهره؟! برود پيش دوستان؟! اگر تحت نظر باشد چه؟! مردد و سويچ در دست، .نشسته بود پشت فرمان ماشين که چشمش افتاد به دو پاسبان که در حدود صدمتری او، جلوی در منزلی کشيک می دادند. در همان لحظه، ماشينی از راه رسيد و به طرف پاسبان ها رفت. مردی از ماشين پياده شد. يکی از پاسبان هائی که جلوی در منزل کشيک می داد، ماشين امير را به آن مرد نشان داد. مرد، با احتياط به طرف ماشين امير آمد. امير شيشه را پائين کشيد و گفت : ( سلام. شبتان بخير).
مرد گفت : ( شب شما هم بخير. منتظر کسی هستيد؟).
( تقريبن!).
( تقريبن؟!).
( خانمم را تازه از اتاق عمل بيرون آورده اند. منتظرم که.....).
( چرا توی بيمارستان منتظر نشده ايد؟!).
(نفسم گرفت. آمدم بيرون که هوائی بخورم!).
( در هر صورت، اينجا، توقف مطلقن، ممنوع است!).
(ولی، من تابلوئی نديدم!).
( به دلايل امنيتی، ممنوع است. بفرمائيد!).
امير ماشين را روشن کرد و راه افتاد. از آينه ی ماشين، می ديد که آن مرد، دارد شماره ی او را بر می دارد!
(در آن شب بود که برای اولين بار، مادر خانم و برادر خانمتان را کشتيد؟).
( من، کسی را نکشته ام!).
(چرا آن شب، در بخش زايمان، پس از آنکه دکتر دولت آبادی، شما را از اتاق بيرون برد و خبر مرگ نوزاد را به شما داد، دليل مردن او را نپرسيديد؟!).
(چرا بايد می پرسيدم؟!).
( چرا نبايد می پرسيديد؟!).
( جواب نمی دهم).
نوزادی که دکتر دولت آبادی، از رحم طاهره ، بيرون کشيده بود، مرده به دنيا آمده بود، اما درست در لحظه ای که ناف نوزاد را بريده بود و آن را مثل تکه ای گوشت و استخوان، از دستی به دست ديگرش داده بود، به ناگهان متوجه "خون آبی" رنگی شده بود که از نوک ناف بريده شده، بيرون زده بود. از ميان افراد حاضر در اتاق عمل، تنها دکتر دولت آبادی بود که به معنای "خون آبی"، واقف بود. برای همين هم وقتی با عجله، از مسئول مربوطه ی اتاق عمل خواست که فورن نوزاد را به بخش مراقبت های ويژه منتقل کنند، همه با تعجب به او خيره شدند، يعنی که :" نوزاد مرده و بخش مراقبت های ويژه؟!". دکتر دولت آبادی هم به آنها گفته بود: " حق با شما است! برای همين هم دارم می روم به اتاق انتظار که خبر مرگ نوزاد و سلامتی مادرش را به وابستگانش اعلام کنم. و اگر در اين فاصله، مادر نوزاد بهوش آمد، به او بگوئيد که نوزاد را برده اند به بخش مراقبت های ويژه. تا خودم برگردم و خبر مرگ نوزاد را، به شکل مناسبی به مادرش اعلام کنم". بعدها،همکاران اتاق عمل، شهادت داده بودند که دکتر دولت آبادی، در وقت ادای آن سخنان، حالت غير عادی ای داشته است و.......
( آن اتفاق قريب الوقوعی که می گفتند، همان بود؟!).
(بلی).
وقتی که صدای پای انقلاب، از گوشه و کنار مملکت بلندشد و تظاهرات به خيابان ها کشيده شد، پدر امير، بازهم به توصيه ی يکی از همان کهنه کارهای سياسی که به مغازه اش رفت و آمد می کرد، به جای کفش های چرمی معمولی، قفسه ی مغازه را پرکرد از کفش های کتونی سبک و ارزان قيمت. عکس امير را هم بزرگ کرد و زد به ديوار و زيرش هم، شعار" زندانی سياسی، آزاد بايد گردد!" را که در تظاهرات فرياد می زدند، با خط درشت نوشت و چسباند زير عکس. از آن روز به بعد، فروش کفش های کتونی، ارتباط مستقيمی پيداکرد با تعداد شرکت کنندگان در تظاهرات!
( و اين موضوع را، احمد پسر عمويتان پس ازپيروزی انقلاب به پدرتان گوشزد کرده بود؟!).
(بلی).
احمد به پدر امير گفته بود که عموجان! انقلاب، برکتی بود که بر ما مردم ايران نازل شد! شما ديگه چرا از دست انقلاب می ناليد؟!شما که خوب از برکات اين انقلاب، سود خودتان تان برديد! عموجان! شما، توی همان چند ماه اول انقلاب، با چسباندن عکس امير به ديوار مغازه تان، چنان سودی از فروختن کفش های کتونی نصيبتان شد که با آن پول توانستی خونه ای به آن بزرگی بخريد. آزاد شدن امير از زندان و خريدن خونه ، اگر از برکات انقلاب نبود، پس از چه بود؟!
( چرا احمد به پدرتان چنين چيزی گفته بود؟!).
( فکر می کنم به اين دليل بود که پدرم به احمد گفته بود که سود اين انقلاب، فقط به اسلام نژادها رسيده است!).
( منظورش به خود احمد بود که فاميلش را از ايران نژاد به اسلام نژاد تغيير داده بود؟!).
(بلی).
در شروع انقلاب، مرزهای ايران نژادها و اسلام نژادها و دنيا نژادها، به هم ريخته بود و همه ی آدم های شهر علی آباد را با هر سليقه و و مرامی که داشتند هم کاسه کرده بود و مساجد و تکيه ها، شده بودند مرکز آن کاسه. کمونيست ها سينه می زدند و وای شريعتا و وای اسلاما می کردند و مسلمان ها، از ديالکتيک تاريخ اسلام می گفتند و از استراتژی و تاکتيکی که امام حسين در صحرای کربلا پياده کرده بود و دنيانژادها هم که آبشان را با آتش تنور هرکدام از آنها، گرم می کردند! احمد اسلام نژاد هم، ديگر آن احمد سابق نبود. بلکه شده بود دستيار حاج آقا شيخ علی و همه کاره ی مسجد. اما به خاطر عشق به طاهره دختر عمو، عمو را جلو انداخته بود و ظاهرن، خودش هم شده بود وردست او. ولی در حقيقت،همه کاره ی مسجد، خود او بود، نه عمو!
( ادامه بدهيم يا می خواهيد فرياد بکشيد؟).
( خير. لطفن ادامه بدهيد).
( آبی، بيسکويتی، سيگاری، قهوه ای؟!).
( خير! خواهش می کنم ادامه بدهيد!).
در اثر گرمای انقلاب، يخ کدورت های ساليان دراز دعوای حيدری و نعمتی ميان اقشار مختلف مردم، آب شده بود وجايش را داده بود به دريائی از اتحاد و اعتماد و.......که به ناگهان،....... دريا، طوفانی شد و....... امير با چشم های خودش ديد که حاج آقا شيخ علی، با قرآنی در دست، بر بلندی امواج ظاهر شده بود و در يک چشم به هم زدن، از تورق آن قرآن، کشتی ای ساخت و وقتی که همه ی مردم بر آن کشتی سوار شدند، خود حاج آقا شيخ علی را ديدند که شده است، سکان دار و هم چنانکه امواج جوشان و خروشان، کشتی را می آوردند به زمين و می بردند به آسمان، شيخ علی فرياد زنان و شيون کنان می گفت که:" همه ی بدبختی ها و همه ی اين عذاب هائی که تا به حال، خداوند بر ما نازل کرده است، از دست اين زنديق ها است! ياالله! بريزدشان توی دريا!" و..... در آن لحظه، همين احمد پسرعموی امير که کنار امير ايستاده بود، با شنيدن صدای آقاشيخ علی، امير را بلند کرد و برد بالای سرش و بعد هم پرتابش کرد به سوی .......
( البته، اين قسمت را، بايد خواب ديده باشيد!).
( بلی).
و اين، خوابی بود که امير در يکسال قبل از انقلاب، در زندان ديده بود و خوابش را که برای ابوالفضل تعريف کرده بود، ابوالفضل گفته بود که عجيب است که من هم، خوابی شبيه همين خواب تو را ديده ام، اما صلاح نيست آن را فعلن برای ديگر هم سلولی هايمان تعريف کنيم، چون ممکن است که ما را متهم به اشاعه ی خرافات کنند و......
( و اين ابوالفضل هم سلولی شما، همان دکتر ابوالفضل دولت آبادی است که بعد ها، به جرم دزديدن بچه تان، او را با آن وضع فجيع به قتل رسانديد؟!).
( من، کسی را با آن وضع فجيع، به قتل نرسانده ام!).
داستان ادامه دارد...........