( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
" نود و ششمين قسمت"
........ (ولی تا به حال، حتا يک زندانی هم، در گفتگوئی که با ما داشته است و يا در خاطراتی که منتشر کرده اند، به وجود چنين هفت تيری که شما در اينجا از آن صحبت کرده ايد، اشاره ای نکرده اند!).
( آنچه، من در مورد آن هفت تير به خاطر می آورم تا همان لحظه ای است که بازجو، آن را از زير کتش بيرون آورد و نوک لوله اش را گذاشت روی سينه ام و شليک کرد).
( شما با گوش های خودتان، قبل از آنکه بيهوش شويد، صدای شليک شدن هفت تير را شنيديد؟).
(در چنان حالتی که يک پای آدم توی مرگ است و....).
( بنابراين، مطمدن نيستيد!).
(خير، مطمئن نيستم).
( اگر مطمئن نيستيد، پس چطور مدعی شليک شدن آن هستيد؟!).
( مطمئن نيستم که شنيده باشم و يا نشنيده باشم!).
( پس، نشنيده ايد!).
( شايد هم شنيده باشم. شايد هم به همان دليل بوده است که پس از بهوش آمدن در سلول، روی سينه ام به دنبال سوراخ گلوله می گشته ام!).
( چرا شايد؟!).
( چون مطمئن نيستم!).
( چرا مطمئن نيستيد؟!).
( چرا بايد مطمئن باشم! بيهوش شدن، يعنی مردن و مردن .....).
( شما، مدعی هستيد که پس از اعدام شدنتان، وقتی روی زمين افتاده ايد، صدای تيرخلاصی را که به درون شقيقه تان شليک شده است، شنيده ايد! آنوقت چطور می شود که صدای اين هفت تير کذائی را ......).
(جواب نمی دهم!).
آن شب، علرغم جراهاتی که بر سر و صورت و دست و پاهايش دارد، بدون آنکه اختاپوس بی شرفی، حتا يکبار به سراغش بيايد، به خواب عميقی فرو می رود. صبح که چشم باز می کند، از شوق شب بی کابوسی که به صبح رسانده است، اولين کلامی که از دهانش بيرون می پرد، اين است: " کشتم! بالاخره کشتمش!". هم سلولی ها، با تعجب به او چشم می دوزند و يکيشان می گويد: " چه کسی را؟!". و او که مست رهائی ازدست اختاپوسی است که احمد پسر عمو به جانش انداخته است، بی آنکه اراده ای کرده باشد، می گويد:" احمد را!" و...... وقتی هم سلولی ها، در سکوت به او خيره می شوند و يکی از آنها می گويد: " احمد! کدوم احمد؟!"، تازه متوجه ی خطای خود می شود و اگرچه برای راست و ريس کردن خطا، می گويد:" من نگفتم احمد، من گفتم احمق! منظورم هم به آن کابوس احمقيه که شب ها ميامد به خوابم و....."، اما همان هم سلولی که تازه از زندان علی آباد به آنجا منتقل شده است و مدعی است که صابون آن هفت تير کذائی، به تن او هم خورده است، فورن، می گويد:" کابوس که احمق نميشه اميرجان!" و ديگران هم به تبعيت از او، شعار گويان دست زنان، تکرار می کنند و بعد هم نه تنها در آن روز، به شوخی از امير می خواهند که پرده از راز قتل احمدی که کشته است بردارد، بلکه بعدها هم، جمله ی " اختاپوس که احمق نميشه اميرجان!"، در لحظات کسالت بار و چسبناک و نفس گير زندان، دست آويزی می شود برای هم سلولی ها که يکيشان بگويد و ديگران، دم بگيرند و او هم علرغم رنجی که از به ميان کشيده شدن نام اختاپوس می برد، اما برای پنهان نگهداشتن حساسيت خودش، نسبت به آن و ندادن گزکی جديد به دست هم سلولی ها، با خنده و شوخی و گاهی هم با تن دادن به مسخرگی، از کنار قضيه بگذرد و گاهی هم نتواند و نه تنها کينه ی ابداع کننده ی آن شوخی را به دل بگيرد و به دنبال لحظه ای باشد برای انتقام و لحظاتی هم از سر نااميدی به دنبال فرصتی که به زندگی پر از رنج و مشقتی که او را احاطه کرده است، خاتمه دهد.......
( می خواهيد گريه کنيد؟).
( خير).
( می خواهيد ترتيبی داده شود تا با آرامش، به زندگی خودتان خاتمه دهيد؟).
(جواب نمی دهم).
(در آن زمان که کينه ی ابداع کننده ی آن شوخی بی مزه را به دل گرفته بوديد و مترصد فرصتی برای کشتن او و يا خودتان بوديد، آيا می دانستيد که اين اين فرد همان کسی است که احمد پسر عمو، او را برای خبرچينی و زير نظرگرفتن شما به سلول تان فرستاده است؟).
(من مترصد کشتن کسی نبوده ام!).
( در مورد کشتن خودتان چه می گوئيد؟).
( من، هرگز در زندگی ام، به فکر خودکشی نبوده ام).
(ولی در اينجا نوشته ايد که به فکر خودکشی بوده ايد!).
( من، ننوشته ام!).
( بسيارخوب! آيا تا به حال، اين ضرب المثل را شنيده ايد که می گويند: " هيچ بقالی نمی گويد که ماست او ترش است؟!).
(بلی).
( پس چرا در اينجا نوشته ايد " تنها، چپ ها هستند که مجاز به انتقاد از "چپ" هستند"؟!).
( من، چنين چيزی ننوشته ام).
( اگر قرار باشد که منتقدين چپ، خود چپ ها باشند و منتقدين راست، خود راست ها و منتقدين مسلمان ها، خود.......).
(گفتم که من چنين چيزهائی ننوشته ام!).
(می خواهيد فرياد بزنيد؟!).
( خير!).
(ولی شما فرياد زديد!).
( معذرت می خواهم).
( بسيارخوب! بالاخره، آن خبرچين را، احمد پسر عمويتان به سلول شما فرستاده بود يا نه؟).
( اوايل فکر می کردم که او را، احمد فرستاده است، اما بعدن خود احمد به من گفت که آن خبرچين، نفوذی يکی از جناح های مخالف جناح او، در زندان بوده است).
( اسم آن جناح را هم به شما گفت؟).
(خير).
( به نظر شما، کشتارهای زندان، بخصوص کشتارهای سال 67، به دست عوامل کدام جناح انجام شده است؟).
(جواب نمی دهم).
مدتی بعد، شايع می شود که قرار است رئيس زندان عوض شود وبه جای او، کسی بيايد بنام يدالله جلاد که از بی رحم ترين بازجوهای علی آباد بوده است. اسم يدالله جلاد را، قبلن شنيده بود و چون خودش هم علی آبادی بود، از سر کنجکاوی، از ديگران هم پرسيده بود و ميان آنها کسی را پيدانکرده بود که خود يدالله جلاد را از نزديک ديده باشد و همه ی خبرها، مبتنی بر ديده و شنيده های ديگران بود تا آنکه يک روز از يکی از هم سلولی هايش می شنود که اسم واقعی يدالله جلاد، حاج احمد است و..... با شنيدن نام "حاج احمد"، ناگهان به ياد حرف مادرش می افتد که وقتی برای ديدار او به زندان آمده بود، گفته بود که:" احمد پسر عمو، دارد می رود مکه!" و...... وقتی هم خود احمد درسلول انفرادی به ديدن او آمده بود، گفته بود که:" دارم می پرم که خودمو برسونم آن بالا بالاها!". ناگهان، توی دلش خالی می شود که نکند آن يدالله جلاد، همان احمد پسرعموی او باشد! اگرچه، در پيش از انقلاب، در دوران جوان سالی، در دعواهای مدرسه ای و محلی، خشونت های توأم با قصاوت احمد را، و در بعد از انقلاب هم خط کشی های اعتقادی متعصبانه او را نسبت به نزديک ترين دوستان و آشنايان و افراد فاميل ديده بود و مزه ی لگد او را هم در همان سلول انفرادی که بينی او را شکافته بود، چشيده بود، ولی شايعه های جاری ميان زندانی ها، مبنی بر آنکه:" .... يدالله جلاد، آدمی است، چاقو کش، جنده باز، عرق خور، بچه باز، ترياک کش و.... از بچه پولدارهای تهران که در زمان شاه، شکنجه گر ساواک و دوره های تخصصی شکنجه گرشدنش را، قبل از انقلاب در کشورهای خارجی گذرانده است و فوق ليسانس و دکترای شکنجه دارد و ....."، با آن احمد پسر عموئی که او می شناخت، نمی خواند! احمدی که نه تنها ازخانواده ی ثروتمندی نبود، بلکه در خانواده ی فقيری پای به اين دنيا گذاشته بود و همه ی دوران کودکی و جوانی اش را در فقر و تنگدستی گذرانده بود و نه تنها دکترا و فوق ليسانس و ليسانس نداشت، بلکه به دليل همان فقر و نداری نتوانسته بود ديپلمش را بگيرد و بعد از فوت پدرش برای اداره ی زندگی مادر و خواهرو برادرانش، در سال سوم دبيرستان مجبور به ترک تحصيل شده بود! حمدی که از هر نوع فسق و فجور دوری می کرد، نماز و روزه اش ترک نمی شد که هيچ، حتا نماز شب هم می خواند و روزه های مستحبی هم می گرفت و در هرکارخيری پيشقدم بود. مردم علی آباد، به او می گفتند، " احمد رشيد" چون در دوران انقلاب، در صحنه های نبرد با نظاميان، از خودش رشادت های غير قابل وصفی نشان داده بود! می گفتند، احمد رشيد بوده است که درهای زندان ها و پادگان های علی آباد را گشوده است! احمد رشيد بوده است که بعد از پيروزی انقلاب، بچه های فقير و فقرا را دور خودش جمع کرده است و بنياد اولين کميته ی شهر را گذاشته است و به آنها گفته است که :" مملکت، از حالا به بعد، ديگه مال شما پا برهنه ها است و باس ازش خوب مواظبت کنين" و وقتی جنگ شروع شده است، اولين نفری بوده است که از علی آباد، خودش را به جبهه ها رسانده است و آنقدر به سنگرهای دشمن، يورش برده است تا عاقبت او را به خمپاره بسته اند. در بيمارستان، نصف کبدش و چند جای روده هايش را در آورده اند و گفته اند که بايد چند ماه صبر کند تا حالش بهتر شود و بتوانند بقيه ی ترکش را از تنش در بياورند، اما قبول نکرده است و بعد از چند هفته، نصف شب، با شکم باند پيچيده شده و بدن پر از ترکش های خمپاره، از بيمارستان به عزم رفتن به جبهه بيرون زده است تا خبر به بچه های کميته رسيده است و رفته اند به دنبالش و با خواهش و تمنا برش گردانده اند و وبا هزار قسم و آيه و به بهانه آنکه ضد انقلاب دارد علی آباد را، بهم می ريزد وبه او در آنجا بيشتر احتياج دارند تا در جبهه ها، نگهش می دارند و..........
( لطفن، کوتاهش کنيد!).
و....... و......... و...........آنوقت، چگونه چنين آدمی می توانست، آن بچه پولدار جلاد بچه باز و عرق خور و جنده باز وترياک کش و ساواکی ای باشد که در قبل از انقلاب.........
( بسيار خوب! لطفن برويد سر اصل مطلب!).
و.......و.........و...... با همه ی اين دلايل که احتمال تشابه ميان احمد پسر عمو و يدالله جلاد را، کم رنگ می کند، اگر با همان احتمال کم، يدالله جلادی که در راه است و دارد می آيد که رئيس زندان بشود، خود همان احمد پسر عمو باشد، چه؟! آيا از اين به بعد، پنهان نگهداشتن رابطه ی خويشاوندی خودش با رئيس زندان، خيانت به ديگر زندانيان، بخصوص نسبت به زندانيان هم سلولی اش به حساب نمی آيد؟ و اگر خيانت به حساب می آيد و او مجبور به افشای رازی است که ماه ها، در صندوقخانه دلش پنهان نگهداشته است، آيا افشای خويشاوندی او با رئيس زندان، باعث نخواهد شد که از آن لحظه به بعد، زندانيان هم سلولی اش، زندکی او را زير ذره بين بگذارند و هر اندک رفاه احتمالی که می تواند در زندان، گاهی نصيب هر زندانی ای بشود، آن رفاه تصادفی را در مورد او، به حساب خويشاوندی او با رئيس زندان بگذارند و با سوء ظنی که نسبت به او پيدا می کنند، به مرور از او فاصله بگيرند و سر انجام، او را، از حلقه ی احترام و اعتمادشان، به بيرون پرتاب کنند؟! حتا اگر می توانست با به رخ کشيدن شکنجه هائی که در همان چند ماه گذشته تحمل کرده بود و.......
( دوباره، داريد از موضوع اصلی فاصله می گيريد!).
و..... و..... و...... اکثر اوقات با چنين افکاری دست به گريبان است که يک روز در وقت هواخوری، در گوشه ای از حياط زندان نشسته است که يکی از هم سلولی هايش - همان کسی که تازه ازعلی آباد به آنجا منتقل شده بود و مدعی بود که صابون آن هفت تير کذائی به تنش خورده است-، می آيد و کناراو می نشيند و سر حرف را باز می کند و بعد هم موضوع را می کشاند که به رئيس جديدی که دارد می آيد و تکرارهمان صفات عرق خوری و بچه بازی و جنده بازی و ترياک کشی و..... که امير پس از چند دقيقه تحمل کردن و به حرف های تکراری او گوش کردن، با بی حوصلگی در حالی که خودش را جمع و جور می کند که از جايش بلند شود، رو به او می کند و می گويد: ( آره، علاوه بر اون چيزائی که گفتی، ميگن وقتی يارو پاشو تو اتاق شکنجه ميگذاره، تا اول يک بتر ويسکی نخوره، کارشو شروع نميکنه و مزه ی ويسکيشم، خون اونهائيه که روز قبلش اعدامشون کرده!).
تا امير اراده می کند که ازجايش بلند شود، هم سلولی اش، از جايش می جهد و رو به ديگر زنداني های پراکنده در حياط زندان می کند و می گويد: ( توجه! توجه! افشای قتل احمد پسر عمو، به دست امير ايران نژاد............).
داستان ادامه دارد.........