۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

موخليص کلوم! توی اين ميدون، بدون ما، کاری از پيش نميره


( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)

" نود و هشتمين قسمت"

..... قيصر می پرد درون مغازه و می گويد: " بازرسه داره مياد اينطرف!". حاجی خان، فورن با چندتا چشم وچاکريم و مخلصيم و کوچکيم، با طرف مکالمه اش خداحافظی می کند و تلفن را قطع می کند، اما گوشی را همچنان جلو دهانش نگهميدارد و چشم به در می ماند تا... بازرس وارد می شود. با ورود بازرس، نگاهش را می دزدد و با تظاهر به نديدن او، شروع می کند به صحبت در تلفن، با مخاطبی فرضی، در آن سوی خط: (..... نه!..... نه! .... نه به جان عزيزت تيمسار! خود والاحضرت فرمودند. عين فرمايش خودشونه که فرمودن، يه ميدونه و يه حاجی خان! اصلن، ميدون، يعنی حاجی خان! .... بعله.... بعله.... خود اعلحضرت هم در جريان اون قضيه تشريف داشتن. نخير جان تيمسار... نخير!.... قضيه اين بود که يکی دو تا از اين بازرسای جديد که که فکر کرده بودن، علی آبادم شهريه وو..... بعله..... بيچاره ها نميدونستن که ما خودمون بازرس ميفرستيم اينجا وو اونجا!.... بعله.... ... خب ديگه!..... همه جورش پيدا ميشه!..... يکی از همون بازرسا که جوون عاقلی بود و از ما حرف شنوی داشت، الان فرستادمش سر يه کار نون و آبدار حسابی...... وزارت کشور؟ نه.....فرستادمش وزارت خارجه ....... بعله!.... نخير..... اون يکی ديگه شون که کله اش بوی قورمه سبزی می داد...... بعله!.... بعله، الان گوشه ی زندونه وو داره آب خنک ميخوره......بعله!......خب! .... جوونن .....وارد نيستن ديگه...........).

حاجی خان، از گوشه ی چشم متوجه می شود که بازرس راه افتاده است به طرف در دفتر که فورن، با مخاطب فرضی آن سوی خط خداحافظی می کند و به سرعت گوشی را می گذارد و رو به بازرس، دادمی زند که: ( جناب! کاری داشتين؟!).

بازرس می ايستد و می گويد: ( مثل اينکه شما با من کاری داشتيد. دنبالم فرستاده بوديد!).

حاجی خان، از پشت ميزش بلند می شود و می رود به طرف بازرس و در حالی که به کارت روی سينه ی او نگاه می کند، برای دست دادن دستش را می برد جلو و می گويد: ( آها!....بازرس جديد هستين! آقای عشق آبادی!).

بازرس دست می دهد و می گويد: ( دولت آبادی! امير دولت آبادی!).

حاجی خان غش غش می خندد: ( آها ببخشين! می بينم. رو کارت سينه تون نوشته دولت آبادی. از بازرسای شهرداری هستين ديگه!).

(بلی).

حاجی خان، صندلی جلوی ميزش را به بازرس نشان می دهد: ( بفرمابشين.... بفرما!).

بازرس که می نشيند، حاجی خان، می رود پشت ميزش، روی صندلی چرخان، خيلی رئيسانه تکيه می دهد و می گويد: ( خب، چی ميل دارين؟...چائی، بستنی، نوشيدنی يی، چيزی؟ آبجوی تگری هم تو يخدون هست ها!).

( خير. متشکرم).

( آخه، اينطور که نميشه! اقلن يه چائی يی چيزی.!).

( نه. متشکرم. بفرمائيد با من چکار داشتيد؟).

حاجی خان، رو می کند به قيصر:( آقا، چيزی نميخورن. برو تو ميدون و مواظب باش که خريد و فروش، رو نرخ دولتيش انجام بشه. بدو!).

بعد از آنکه قيصر می گويد: " چشم" و خارج می شود، حاجی خان بسته ی سيگار را از روی ميز بر می دارد و رو به بازرس می گيرد و می گويد : ( سيگار که ميکشين؟!).

( خير، نمی کشم).

حاجی خان، سيگاری برای خودش روشن می کند و می گويد: ( کار بسيار خوبی ميکنين. پدر سگ بد چيزيه. دشمن سينه اس. اما اگه نظر منو بخواين، ترياک به از سيگاره. اگه از اون سناتوريای مخصوص باشه که بهتر. وای! وای! همچين که آتيش ذغالو بهش نزديک می کنی، ميگه جيزززززآخ جون...- غش و غش می خندد-، جيزززززززآخ خخخخ جون ن ن ن ن!....جيزززززززرزآخخخخخخخخ جون ن ن ن ن.....افتخار بدين، يه شب خدمتتون....).

( من، اهل ترياک نيستم آقا!).

حاجی خان، ابرو در هم می کشد و در سکوت، از درون کاسه ی سفالی روی ميز، سيبی را بر می دارد و بعد هم چاقو را، و در حالی که سرش را پائين انداخته است، مشغول پوست کندن سيب می شود و می گويد: ( شوخی می کنم جوون! مبادا به دل بگيری! ما هم اهلش نيستيم. ميخوام بگم که تو اين تهرون پدر سگ، هرگوشه شو که نيگا کنی، تا دلت بخواد فسق و فجوره! به جون خودت، يه وختا با خودم فکر می کنم که دست زن و بچه مو بگيرم و برم يه شهرستونی چيزی. مشهدی، قمی، شيرازی، اصفهونی... اينطوری که نشون ميدی، شوما، باس خيلی پاک و بی غل و قش باشی! آدمای دين و ايمون داری مثل شوما که نه اهل سيگارن، نه اهل مشروب و ترياک و....... ببينم!......بنظر نمياد که تهرونی باشين! درست فهميدم؟!).

(بلی. درست فهميديد. دولت آبادی هستم).

( آها! شهرستونی هستين پس؟! کدوم دولت آباد؟! منظورم اينه که شايد با اين دولت آبادی های بزرگ که تو تهرون هم هستن، نسبتی داشته باشين. آخه، تيمسار دولت آبادی، ازدوستای خيلی خيلی نزديک .......).

(خير. بنده با ايشان، نسبتی ندارم).

( با حاج آقا شيخ علی پيشنماز، پسر مرحوم حاج آقا بزرگ که تو همين مسجد پشتی....).

( متاسفانه، بنده با هيچکدام از اين بزرگانی که می فرمائيد، نسبتی ندارم. بفرمائيد با من چکار داشتيد؟!).

( بعله! ... پس شوما، دولت آبادی هستی؟!.....می بخشين که بهتون گفتم عشق آبادی!.... آخه شوما که اومدين تو، اسم اون يارو خرابکاره که ميگن عشق آباديه، نوک زبونم بود. ديدين که داشتم با تليفون صحبت می کردم. يکی از رفقای قديمی بود. ايشون، از مقامات عالی رتبه ی وزارت اطلاعاته. بعله. ايشون داشت با من، سر اون حرومزاده که تا حالا زده وو چند نفر و اينجا و اونجا، لت و پار کرده، درد دل می کرد. همون خرابکاره که شما هم حتمن شنيدين اسمشو. تو روزنومه هام نوشتن. راديو تليويزيونم يه چيزائی نشون ميداد، ديشب. ميگن که يارو اصليتنش معلوم نيس که کجائيه؟! برای همون هم بهش ميگن عشق آباديه! عشق آباد هم که ميدونين يعنی چی؟! يعنی همون قلعه ديگه! شهرنو! ميگن که اين حرومزاده ی بی پدر و مادر! باس از اون بچه مچه هائی باشه که اين جنده منده های قلعه، پس ميندازند! رفيقمون ميگفت که شايد هم، يارو کمونيستی چيزی باشه! خلاصه، مسلمونو دين و ايمون دار نباس باشه! رفيقمون ميگفت که خيلی باس مواظب باشم. ميگفت که يارو، به هزارون شکل و شمايل در مياد! ميگفت يه وقت ديدی که تو لباس بازرسی، اومد توی ميدون و.... خلاصه، می گفت مواظب باش و از اينجور حرفا وو ما هم، اين چاقوهه رو آماده گذاشتيم رو ميز که اگه يهو اينطرفا پيداش شد، خب ديگه!...... يک قاچ از اين سيبه بدم خدمتتون؟!).

( خير. وقت زيادی ندارم. لطفن بفرمائيد که با من چکار داشتيد؟).

( موخليص کلوم! ميخوام بی رو درواستی بهت بگم که توی اين ميدون، بدون ما، کاری از پيش نميره!).

دکتر، فيلم را متوقف می کند و بعد از جايش بر می خيزد و با چوب بلندی که در دست دارد، می رود به سوی پرده و چوب را بالا می برد و نوک آن را می گذارد روی تصوير ثابت شده ی حاجی خان و بازرس وهمچنانکه آن را می سراند به وسط تصوير تا..... برسد به سيب و چاقوی ميان انگشتان حاجی خان، با خودش، شعار گونه زمزمه می کند: " پهلوون اين ميدان کيه؟! حاجی خان! حاجی خان!"، کسی ازميان حضار درون سالن می گويد: " موخليص کلوم، يعنی چه دکتر؟!" دکتر می گويد: ( موخليص کلوم، يعنی همان خلاصه ی کلام که حاجی خان، آن را موخليص کلوم می گفته است و در يک جاهائی هم به شکل - موخليصش کن!-، يا - موخليصت می کنم-، بکار می برده است که منظورش، خلاصش کن، يعنی –بکشش-، ، خلاصت می کنم، يعنی - می کشمت-، بوده است..... بلی!......- دکتر دوباره، نوک چوب را می گذارد روی انگشت های حاجی خان-، ..... بسيار خوب!....حالا، به اين انگشت های زمخت وکارکرده و اين انگشترهای عقيق و تيغه ی اين چاقو و سيب و پوست سرخ و سفيدی که از آن آويزان است، دقت کنيد و بعد هم نگاهتان را بکشانيد به اين طرف و دقيق شويد به اين انگشتان ظريف و کارنکرده وحلقه ی ازدواج و قلم و کاغذهای جريمه ی بازرس جوان و حالا، نگاهتان را بکشانيد بالا و ازکت شيک و مد روز و کراوات قرمز بازرس جوان بگذريد و بيائيد بالا تر تا..... برسيد به گردن و چانه و چشم ها و عينک پنسی روی آن و ابروها و پيشانی صاف و بی چين و بعد هم، موهای مرتب و رو بالا شانه کرده ی او. اگر نگاهتان را در همان ارتفاعی که هست، در مسيرخطی افقی به طرف راست تصوير بکشانيد، می رسيد به سر تقريبن کچل حاجی خان- البته، کچلی او، از نوع طاس بودن سر به دليل ريختن مو نيست، بلکه همچنانکه ملاحظه می کنيد، به دليل بيماری کچلی است که در کودکی به آن دچار شده بوده است-،..... خوب!.... بعدش، می رسيم به پيشانی پرچين و ابروها و چشم های به خون نشسته او و نگاه خشمگين او به رو به رويش که اگر نگاهتان در مسير نگاه او بسرانيد، می رسيد به عينک پنسی و چشم های به خون نشسته ی بازرس جوان! دوچشم به خون نشسته در برابر هم!..... بسيارخوب! حالا ، با هم نگاهمان را عقب می کشانيم و با فاصله، به کل تصوير روی پرده نگاه می کنيم. روی ميز، چه می بينيم؟! چرتکه. کاسه ی سفالی و چندتا سيب درون آن. زير سيگاری و بسته ی سيگار اشنو و قوطی کبريت و آنجا هم دسته کليد و نگاهمان را که به طرف راست بکشانيم، در نيمه باز پستو را می بينيم وآن طرف تر، پنجره را و گنبد و گلدسته های مسجدی که در آن دورها، خود نمائی می کند و....... اما، در مورد خود اين بازرس جوان و حاجی خان! آنچه ما تا اکنون، در مورد اين بازرس جوان، از طريق اين فيلم مستند و داستانی و نوشته های محققين و اخبار و شايعه های پراکنده، می دانيم، اين است که اسمش امير دولت آبادی است و اهل دولت آباد. کدام دولت آباد؟ هنوز معلوم نشده است. دانشجوی پزشکی بوده است. به دليل فعاليت های سياسی، به زندان افتاده است. پس از بيرون آمدن از زندان، نسبت به اعتقادات ايدئولوژيک گذشته، بی اعتقاد شده است. از کارهای سياسی کنار کشيده است. به سربازی رفته است. پس از پايان خدمت، ديگر به تحصيل در دانشکده ی پزشکی ادامه نداده است. به دانشکده ی ادبيات رفته است و در رشته ی فلسفه، فارغ التحصيل شده است. بعد هم در شهرداری مشغول به کار و با دختری بنام - طاهره- که پيش از به زندان افتادنش آشنا بوده است، ازدواج کرده است. طاهره، حامله می شود. دو سه ماه مانده به تاريخ زايمان، بازرس جوان، مدام خواب پدر بزرگش را می بيند وچند هفته مانده به زمان زايمان، خواب پدرخودش را می بيند که با هفت تيری در دست، اول، به سوی شکم طاهره و بعد هم به سوی "احمد" برادر خود بازرس وتعدادی از دوستان سياسی او، شليک می کند. روزهای بعد هم چندبار در بيداری پدر بزرگش را به همراه خودش در سنين پنج شش سالگی می بيند. خواب پدر بزرگ به وسيله ی اتفاق هائی که در بايگاتی شهرداری می افتد، برای او تعبير می شود. نگران است که نکند خواب های ديگرش هم، از جمله خوابی که در مورد پدرش ديده است، در واقعيت اتفاق بيفتند. درشبی که با ماشينش در راه است که برود به خانه و طاهره را برای وضع حمل به بيمارستان برساند، با مرد کارگری برخورد می کند و بچه او که در شرف مرگ است. تا مرد کارگر و بچه اش را به بيمارستانی برساند، برای رسيدن به طاهره، دير می شود. به عوض او، برادر طاهره، طاهره را با ماشين خود ش به بيمارستان می رساند. بچه، مرده به دنيا می آيد – والبته، ما می دانيم که دکتر ابوالفضل دولت آبادی که دکتر طاهره است و از دوستان بسيار نزديک بازرس جوان، اگرچه نوزاد را مرده اعلام کرده است، اما او را به دليل داشتن "خون آبی!"، بدون اطلاع دادن به بازرس جوان و طاهره، به بخش مراقبت های ويژه منتقل کرده است-، ولی، به هر حال، تقصير مرده به دنيا آمدن بچه، فعلن افتاده است برگردن بازرس جوان و رابطه ی زن و شوهر، به تيرگی گراييده است. ازطرفی هم، بازرس جوان، درآن شبی که مرد کارگر را با بچه اش، به بيمارستان رسانده است، با خانم دکتری آشنا شده است بنام "طاهره صولت آبادی" که شخصيت مرموزی دارد. چندشب بعد، همان خانم صولت آبادی از طريق تلفن با بازرس جوان تماس می گيرد و او را به بيمارستان می کشاند و به او خبر می دهد که مأموران امنيتی که به دنبال "امير عشق آبادی" بوده اند، آمده اند به بيمارستان و آن مرد کارگر را که اسمش "امير علی آبادی" بوده است، با خودشان برده اند و...........

داستان ادامه دارد......