( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
" نود و نهمين قسمت"
.......اما، از آنجائی که اطلاعات بعدی ما در مورد رابطه ی اين بازرس جوان با آن خانم دکتر در اتاق بيمارستان، مبتنی بر ديده ها و شنيده هائی است که نمی دانيم آن را به حساب ادامه ی خواب ديدن های بازرس جوان، در بيداری بگذاريم و يا به حساب تصورات متفاوت آنها در باره ی داستانی که مشترکن خوانده بوده اند و يا به حساب گذشته ای که با هم، در "آنجا زمان و آنجا مکان" گذرانده اند. فعلن، در مورد آن داوری نمی کنيم. ولی با گفتگوئی که خانم دکتر، در آخر شب با پدرش – شايد هم، پدرخوانده و... شايد هم معشوقه و....که البته، اين مورد هم، هنوز بر ما پوشيده مانده است!-، دارد و به او می گويد که قرار است با بازرس جوان، به سينما برود، معلوم می شود که در آن شب، رابطه ی بازرس جوان و خانم دکتر، بايد در اتاق بيمارستان به جائی رسيده باشد که بعدش منتهی به قول و قرار برای ديدار بعدی و رفتن به سينما بشود و.... يادمان هم باشد که چون اين قول و قرار برای رفتن به سينما، از پس فقط دو دفعه ملاقات، دارد اتفاق می افتد، نبايد يک قول و قرار معمولی باشد و بايد انگيزه ی چنان قول و قراری را، در جاهای ديگری غير از ملاقات تصادفی آنها در بيمارستان، دانست! آنهم بخصوص، در موقعيتی که نيرو های امنيتی، آمده اند به بيمارستان و آن کارگر- امير علی آبادی؟!- را به اتهام همکاری با خرابکارها، دستگيرکرده اند و با خودشان برده اند و آورنده ی آن کارگر به بيمارستان، خود همين بازرس جوان بوده است و تحويل گيرنده او هم، خود همين خانم دکتر! ما در مورد زندگی خانم دکتر و اوضاع و احوالات روحی او، در دومين شب ديداربا بازرس جوان، در بيمارستان، چيزی نمی دانيم، اما در مورد بازرس جوان می دانيم که در آن شب، قبل از آمدن به بيملرستان، تقصير مرده به دنيا آمدن فرزندش را، به دليل اشتباهی که مرتکب شده است- البته، از ديد ديگران!-، بر شانه حمل می کرده است. و می دانيم که به دليل همان اشتباه، رابطه اش با همسر و خانواده ی همسرش تيره شده است و می دانيم که به دليل همان تيره شدن رابطه با همسرش، وقتی در آن شب، خانم دکتر به منزل بازرس جوان تلفن می زند و از او می خواهد که خودش را به بيمارستان برساند، همسربازرس جوان، پس از فهميدن ماجرا، رو به بازرس جوان فرياد می زند و می گويد: " اگر امشب، پايت را ازاين خانه بيرون بگذاری، ديگرحق بازگشتن به اينجا را نداری!". و اين را هم می دانيم که بازرس جوان، علرغم آنکه پس از بيرون آمدن از زندان، دلش می خواسته است که از سياست فاصله بگيرد، اما نه تنها موفق نشده است بلکه اکنون بدون آنکه خودش متوجه شده باشد، تا آنجائی درهم نشينی با رفقائی که فعاليت سياسی مخفی و تشکيلاتی دارند، پيش رفته است که دارند او را به دليل رفتار غير محتاتانه اش محاکمه می کنند و چند شب پيش از آن شب، از طريق دوست و همکارش" حميد فولادی"، به او اعلام کرده اند که بايد خودش را برای يک زندگی مخفی سياسی، آماده کند و.........).
از ميان حضار درون سالن، کسی دستش را بلند می کند و می گويد: ( نمی دانم، يعنی مطمئن نيستم که از راديو شنيده ام يا در روزنامه ها خوانده ام که پدرخانم اين بازرس جوان، خودش، در گذشته از دوستان نزديک همين حاجی خان بوده است و از بازاری هائی است که در نهضت ملی شدن نفت و.....).
( بلی. پدر زنش، در گذشته های دوری، دوست نزديک حاجی خان بوده است اما، بازرس جوان، بر اساس مدارکی که در اختيار ما است، در زمان برخورد با حاجی خان، هيچ گونه اطلاعی در مورد دوستی پدر خانمش با حاجی خان و ديگر قضايا، نداشته است. بنابراين، منطقن هم نبايد چنان مسئله ای، نقشی درعکس العمل آن روز او، در قبال حاجی خان داشته باشد).
کس ديگری، دستش را بلند می کند و می گويد: ( در ضمن، اگرعکس العمل بازرس جوان، در برخورد با حاجی خان، مبتنی بر شناخت حاجی خان بايد باشد، اين اطلاعاتی را که ما، امروز در مورد حاجی خان داريم، بازرس جوان، در آن روز، در مورد حاجی خان چنان اطلاعاتی نداشته است که بداند در افتادن با آدم هائی مثل حاجی خان.......).
دکتر می گويد: ( اولن، ما، هنوز تا اين لحظه،- به دليل متوقف کردن فيلم-، نمی دانيم که حرکت بعدی بازرس جوان، در جهت در افتادن با حاجی خان خواهد بود و يا ساختن با حاجی خان! ثانين، اين بازرسی که ما او را، الان بازرس جوان می ناميم، فقط يک بازرس جوان معمولی، از نوع همه ی بازرس های جوانی که شهرداری برای کنترل قيمت اجناس به مغازه ها و بازار وميادين می فرستاده است، نبوده است، بلکه، با اعتراف خود کارگردان فيلم که به عقيده ی من، نويسنده ی سناريوی فيلم هم خود او بايد باشد،- البته تا اين لحظه، انکار کرده است!-، قصد نداشته است که فيلمی در باره ی زندگی يک "بازرس خوب" و يک "حاجی خان بد" بسازد، بلکه به ادعای خودش دارد در مورد زندگی يک انسان مبارز معتقد به ايده ئولوژی مارکسيزم صحبت می کند! يعنی اينکه اگر ما به دنبال اين باشيم که ببينم، اين بازرس جوان، در آن روز، منطقن، ممکن است، چه عکس العملی در برابر حاجی خان نشان داده باشد، در اينجا، "منطق" مورد نظر ما، هر گونه "منطق"ای نيست، بلکه منطق مورد نظر ما، منطق يک مارکسيست است که در پروسه ی عمل.....).
يکی از ميان سالن دست بلند می کند و می گويد: ( منطق يک مارکسيست معتقد به کدام مارکسيزم؟! مارکسيزم غربی، يک مارکسيزم يهودی مسيحی است! مارکسيزم روسی، يک مارکسيزم مسيحی اورتدکسی است! مارکسيزم چينی، يک مارکسيزم کنفسيوسی بودائی است! مارکسيزم ايرانی، يک مارکسيزم زرتشتی اسلامی است! مارکسيزم آمريکای لاتين، يک مارکسيزم.....).
دکتر می خندد و می گويد: ( اينطور که شما داريد پيش می رويد، در تقسيم بندی مارکسيزم ايرانی، فکر می کنم، کم کم، به مارکسيزم اصفهانی، ، مشهدی، شيرازی، تهرانی، جنوب شهری، شمال شهری، حلبی آبادی، علی آبادی، نازی آبادی و غيره هم برسيد!).
( درست حدس زدی دکترجان! مگر درجلسه ی قبل، دوستان، در تقسيم بندی انواع اسلام، صحبت از اسلام عربی، ايرانی، آمريکائی، روسی و غيره نمی کردند؟! اميدوارم بهت برنخورده باشد! ولی مگر نمی گفتند که اگر اسلام، به جای ظهور در يک منطقه ی حاره، در يک منطقه ی سرد سير يا منطقه ی معتدل از نظر آب و هوائی، ظهور می کرد، اسلام ديگری بود؟! مگر قضيه را نکشاندند به تفاوت اسلام روستائی و اسلام شهری و اينکه اگر آخوندها را با بورس های تحصيلی، عوض فرستادن به عربستان سعودی و عراق ، برای چند سالی می فرستادندشان به اروپا و آمريکا و يا درحوزه های علوم دينی، همزمان با مطالعه ی دروس دينی، طلبه ها، به مطالعه ی علوم غير دينی هم می پرداختند و مثلن می دانستند که زمين ما، با همه ی عظمتش، در قبال جهان بيکران هستی.....).
( با اين تعريف، فکر نمی کنی که اگر مارکسيست های ما، عوض پناه بردن به بلوک شرق، به غرب پناه می بردند، مارکسيست های واقع بينی می شدند و يا اگر خود مارکس، در زمان حاضر زندگی می کرد، به اعتبار اطلاعات جديدی که انسان، در مورد خودش و جهان پيرامونش بدست آورده است، شايد مانيفستش را به گونه ی ديگری می نوشت؟!).
( بر منکرش لعنت دکترجان! ولی اگر بخواهی با همين فرضيات پيش بروی، فکر می کنم که پيغمبرها هم، به طور مثال، همين موسی و عيسی و محمد، اگر در زمان حاضر، مبعوث به پيامبری می شدند، هم معجزه هاشان، ديگر آن معجزه های قديم نبود و هم......).
يکی از ميان سالن، دست بلند می کند و می گويد: ( به نظر من، همه ی اين بحث های اعتقادی و ارزشی، در نهايت می رسد به همان همان فيل مولانا و يا قضيه ی "عنب" و "انگور" که ظاهرن دو کلمه ی متفاوت هستند، اما باطنن بر يک چيز دلالت می کنند. دعوائی اگر هست، بر سر الفاظ است و اگر نه.....).
دکتر می گويد: ( نخيرقربان! حد اقل در مورد انگور، بايد عرض کنم که اختلاف، تنها بر سر الفاظ نيست، بلکه بر سر مزه ی انگورها هم هست! مزه ی انگور اصفهانی کجا و مزه ی انگور مشهدی کجا و.....).
( چرا انگورشيراز را نمی فرمائيد قربان؟!).
( شراب شيراز جانم! شراب خلر شيراز!).
( البته، مستی شراب ها هم با همديگر فرق می کنند!).
( بستگی به خورنده اش هم دارد! مثلن، همين شراب شيراز را در نظربگيريد! حافظ که می خورد، شعر گفتنش میگيرد. کاکا رستم که می خورد، مردم آزاريش گل میکند و قمه می کشد! پهلوان اکبر که می خورد........).
يکی از ميان سالن، دست بلند می کند و با اعتراض می گويد: ( معذرت می خواهم جناب دکتر! اگر اشتباه نکنم، دليل جمع شدن ما، در اينجا برای بحث کردن پيرامون مارکس و اسلام و خدا و شراب و ادبيات و شعر و شاعری و اينطور چيزها نيست! يا اشتباه می کنم؟!).
دکتر، چوب بلندش را دوباره بالا می برد و نوک آن را می گذارد روی پرده و در حالی آن را، ميان تصوير صورت بازرس جوان و حاجی خان، به حرکت در می آورد، می گويد: ( حق با همکار گرامی مان است! داشتيم از هدفمان دور می شديم! به هر حال ممنون از تذکرتان...... بلی.... داشتم عرض می کردم که کارگردان اين فيلم، مدعی است که هدفش از ساختن فيلم، در مورد اين دو شخصيت، اصلن، اين نبوده است که در مورد يک "بازرس خوب" و يک "حاجی خان بد"، اظهار نظر بکند، بلکه داستان فيلم در باره ی يک انسان مبارزو معتقد به ايده ئولوژی مارکسيزم است که...... البته، بهتر است که پيش از وارد شدن به آن مبحث، بخشی از اعترافات خود کارگردان را که مربوط به کار ما می شود و روی فيلم جداگانه ای ضبط شده است، با هم ببينيم و.... روشن است که همکاران عزيز، توجه خواهند داشت که بخش اعظم اين اعترافات، عبارت است از دروغ های راست نما و راست های دروغ نما که با مهارت، با همديگر مخلوط شده اند و.... خوب!.... می دانم که به هر حال، همکاران توجه خواهند داشت..... بعله......).
دکتر، به طرف دستگاه آپارات می رود و پس از چند لحظه، تصوير بازرس جوان و حاجی خان، از روی پرده ناپديد و به جای آن، تصوير کارگردان ظاهر می شود که پشت ميزی، رو به دوربين نشسته است و پس ازچند بار قطع و وصل و تيره و تار شدن، تصوير، کارگردان، رو به دوربين شروع به صحبت می کند و می گويد:"..... نخير! به هيجوجه، منظور من، از ساختن آن فيلم، اين نبوده است که بازرس، خيلی انسان خوبی است و حاجی خان هم، خيلی انسان بدی است و از اين طور سياه و سفيد کردن ها! نخير! بلکه داستان فيلم، در مورد يک انسان مارکسيست و مبارز است که پس از به زندان افتادن، در طول سال های زندان و فکر کردن به خودش و اعتقاداتش و تشکيلاتش، به اين نتيجه می رسد که خود او و افراد تشکيلاتی که او، عضو آن است، با همه ی صداقت و از جان گذشتگی که دارند، به عنوان يک انسان ايرانی، نه تنها تاريخ و جغرافيای ايران را نمی شناسند، بلکه به عنوان يک مارکسيست هم، شناختی نسبت به مارکسيزم ندارند! خوب! ساختار خود تشکيلات را هم که پيش خودش مجسم می کند، می بيند که هنوز توی دوران چوپانی و گله داری مانده است و شبيه يک "خيمه" ای است که سر پا ايستادنش، وابسته به يک ستون يا چند ستون است که همان رهبران تشکيلاتش باشند. رابطه ی رهبران را هم با اعضای تشکيلات، مانند رابطه ی "چوپان" می بيند با گوسفندانش! خوب! اين انسان مبارز، شروع می کند به فکر کردن و روشن شدن و بارها و بارها، از همان داخل زندان، همين فکر و نظر و سؤالاتی را که دارد، از طريق رابطش با تشکيلات در ميان می گذارد، اما نه تنها، از طرف تشکيلات، پاسخ قانع کننده ای دريافت نمی کند، بلکه اورا تهديد می کنند که اگر بخواهد به طرح چنان نظرياتی ادامه دهد، اخراج می شود. اما، اين انسان مبارز، چون، در تئوری، کم نمی آورد و در عمل هم، ثابت کرده است و مورد احترام اعضای تشکيلات است، رهبری تشکيلات قادر به اخراج او نمی شود. پس از مدتی، ميان اعضای رهبری، اختلاف می افتد. اختلاف به سطوح پائين و به زندان هم کشيده می شود. در اول، با صحبت هائی که از زبان يکی از اعضاء می شنود که ساختار تشکيلات تا اکنون، ساختاردوران گله داری و چوپانی بوده است و بايد داری ساختاری مدرن و شهری شود، فکر می کند که اختلاف در بالا، بر سر مخالف و موافق بودن اعضای رهبری با نقطه نظرهای او بوده است، بعد از مدتی متوجه می شود که خير، جنگ در ميان اعضای رهبری، آنطور که وانمود کرده اند، به دليل اختلاف در مورد نقطه نظرهای او نبوده است، بلکه جنگ بر سر قدرت است که نقطه نظرهای او را وسيله رسيدن به آن قرار داده اند. احساس می کند که برای فکر کردن، نياز به خلوت با خودش دارد. آنوقت، در همان زندان، از طريق رابطش به عضويت خودش در تشکيلات پايان می دهد. اعضائی از تشکيلات که در زندان هستند، عرصه را بر او تنگ می کنند. مزاحمش می شوند. طرح سؤال می کنند. سؤال هائی که يا جوابش را مثل خود آنها نمی داند و يا اگر می داند، قطعيت گذشته را در مورد جواب هائی که قبلن می داده است، ندارد. وضعش بدتر می شود. ترديد، نسبت به آنچه تا به حال، اعتقاد داشته است و موتور حرکت او بوده است، همه ی وجودش را فرا می گيرد و چون می ترسد که مبادا درطول گفتگوهايش با آنها و ديگر زندانيان سياسی، ترديدهای نپخته ی خود را، سرايت دهد، از بحث کردن حول موضوعات سياسی تفره می رود و به مرور از آنها فاصله می گيرد و چون می بيند که رهايش نمی کنند و مدام موی دماغش می شوند، برای آنکه کاملن از خودش نا اميدشان کند، شروع می کند به نمازخواندن و تظاهر به مسلمانی کردن. ترفندش کارساز می شود ورفقای قديم، به مرور از او فاصله می گيرند و دارد نفسی به راحتی می کشد و از تنهائی و خلوت و فکر کردن با خودش لذت می برد که.........