۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

انقلاب، يعنی کشتن بيمار، نه کشتن بيماری! می گوئيد نه؟! به سرنوشت انقلاب های جهان، نگاه کنيد

(شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)

" صدمين قسمت"

...... در همان زندان، از طريق رابطش به عضويت خودش در تشکيلات پايان می دهد. اعضائی از تشکيلات که در زندان هستند، عرصه را بر او تنگ می کنند. مزاحمش می شوند. طرح سؤال می کنند. سؤال هائی که يا جوابش را مثل خود آنها نمی داند و يا اگر می داند، قطعيت گذشته را در مورد جواب هائی که قبلن می داده است، ندارد. وضعش بدتر می شود. ترديد، نسبت به آنچه تا به حال، اعتقاد داشته است و موتور حرکت او بوده است، همه ی وجودش را فرا می گيرد. چون می ترسد که مبادا درطول گفتگوهايش، ترديدهای نپخته ی خود را، به ديگر زندانيان سرايت دهد، از بحث کردن حول موضوعات سياسی طفره می رود و به مرور از آنها فاصله می گيرد و چون می بيند که رهايش نمی کنند و مدام، موی دماغش می شوند، برای آنکه کاملن از خودش نا اميدشان کند، شروع به نمازخواندن می کند و تظاهر به مسلمانی. ترفندش کارساز می شود.رفقای قديم، به مرور از او فاصله می گيرند. دارد نفسی به راحتی می کشد و از تنهائی و خلوت و فکر کردن با خودش لذت می برد که يک روز، در حياط زندان، به وقت هواخوری، يکی از هم سلولی هائی که چند هفته پيش، به سلول آنها منتقل شده است ، به او نزديک می شود و پس از صحبت از اينجا و آنجا، خيلی با احترام و دوستانه صحبت را می کشاند به نماز خواندن او، و بعد هم اين سؤال که چون از ديگران شنيده است که او، قبلن، کمونيست بوده است و به خدا اعتقاد نداشته است و يکدفعه مسلمان شده است و شروع کرده است به نمازخواندن، فقط کنجکاو است که بداند آيا اين تغيير ناگهانی، در اثر مطالعه و تفکر بوده است يا چيز ديگری، باعث آن تغيير ناگهانی شده است؟!

بازرس جوان، اگرچه، نسبت به صداقت زندانی، در طرح چنان سؤالی، شک نمی کند اما، بازهم برای احتياط و هم به اين دليل که در واقع برای او، نماز خواندن و تظاهر به مسلمانی، يک وسيله است و نه هدف، از افتادن به دام بحث های زائد احنمالی، پرهيز می کند و خيلی دوستانه ، به او حالی می کند که مسئله مسلمان شدن او، يک مسئله ی بسيار شخصی است و دوست ندارد که در مورد چرائی و چگونگی آن، با کسی صحبت کند. زندانی، از او معذرت می خواهد و می گويد: " منظورم فضولی کردن در کار تو نبود! ولی، چون، تو، کمونيستی هستی که تازه مسلمان شده ای و من، مسلمانی هستم که تازه کمونيست شده ام، گفتم شايد بتوانيم در کمونيست شدن و مسلمان شدن، به همديگر کمک کنيم!" و بعد هم شروع می کند که به نقل داستان زندگی خودش که طلبه بوده است و در ماه محرم که برای تبليغ به يک روستائی رفته است، به دليل برداشت های متفاوتی که در مورد مسائل دينی با آخوند آن روستا داشته است، کارشان به مشاجره و دعوا کشيده است و آخوند روستا، با هم دستی کدخدا، او را تحويل ژاندارمری داده است و بعد هم، کارش به ساواک کشيده است و الان، چند سالی است که به اتهام توهين به خدا و شاه و ميهن، در زندان است و دراثر همنشينی با کمونيست ها، تمايلات کمونيستی پيدا کرده است و.....

آن روز، بدون آنکه بازرس جوان، از راز چرائی مسلمان شدن خودش پرده بردارد، پيشنهادی طلبه ی کمونيست شده را، می پذيرد و قرارشان اين می شود که طلبه ی سابق، برای او، از اسلام بگويد و او برای طلبه، از مارکسيزم لننيزم! و چون در نشست های بعدی ، معلومشان می شود که هر دو تاشان اهل دولت آباد هستد، صحبت هاشان کشيده می شود به تاريخ دولت آباد و قيام "عارفی ها" و مثلث عشقی مشهوری که ميان سردسته ی عارفی ها"فرشاد عارف" و دختر خانسالار"بانو" و پيشنماز بزرگ شهر" حاج آقا شيخ علی" به وجود آمده بوده است و پيامد های آن مثلث عشق و آن قيام و.......).

اعترافات کارگردان که به اينجا می رسد. دکتر، فيلم را متوقف می کند و تصوير کارگردان از روی پرده ناپديد می شود و به جای آن، همان تصوير ثابت بازرس جوان و حاجی خان که قبلن بر پرده بود، ظاهر می شود و دکتر، با چوب بلند در دست، رو به حضار درون سالن می ايستد و می گويد: ( خوب! به اعترافات راست و دروغ جناب کارگردان فيلم، تا آنجائی که به کار ما ربط پيدا می کند، گوش کرديم. البته، در فرصت های آينده، وقتی که به بررسی زندگی بازرس جوان، پس از بيرون آمدنش از زندان می پردازيم، بازهم به آن رجوع خواهيم کرد و با اين جناب طلبه و آن داستان ساختگی اش هم، بيشتر آشنا خواهيم شد! اما تا به اينجای اعترافات، جدای آنکه کمی بيشتر با گذشته ی زندگی بازرس جوان آشنا شديم، به يک نقطه ی اساسی ديگری هم پی برديم که خواب ديدن های بعدی بازرس جوان، پس از بيرون آمدن از زندان، در باره ی پدر بزرگش که احتمالن همان فرشاد عارف، سر دسته ی عارفی ها بايد باشد، بی ارتباط با صحبت هائی که در زندان با آن طلبه ی سابق داشته است، نبوده است و هم چنان که بعدن هم خواهيم ديد، طرح چنان دولت آباد مجازی و مثلث عشقی ميان "بانو" و "شيخ علی" و "فرشاد عارف" هم، بی ارتباط با حاج آقا شيخ علی پيشنماز زمان حاضر که حاجی خان، راجع به او، با بازرس جوان صحبت می کرد، نخواهد بود! اگرچه بازهم کارگردان، منکر چنين ارتباطی خواهد شد!..... خوب!..... حالا، دوباره، می رويم بر سر دوچشم خشمگين به خون نشسته ی بازرس جوان و حاجی خان، در برابر هم!.......- دکتر چوبش را بالا می برد و نوک آن را می گذارد روی تصوير بازرس جوان و حاجی خان-،..... خوب!..... همچنانکه ديديم، در اين صحنه، حاجی خان، داشت به زبان تطميع وتهديد به بازرس جوان می گفت که:" اگر بخواهی با ما در بيفتی، می بازی جوان!". آيا حاجی خان راست می گويد؟! آيا بازنده ی اين دعوا، بازرس جوان خواهد بود؟! آقای کارگردان، در مصاحبه ای که با يکی از اين روزنامه های خارجی داشته است، در برابر اين سؤال که :" شما، در چنان شرايطی، چگونه بر موانع موجودی که بر سر راهتان بوده است، فائق آمده ايد؟!"، فرمايش کرده است که :" جهش! جهش! جهش! جهش، شرط اصلی فائق آمدن بر موانع تکامل است!". ايشان، بايدهم رسيدن به هدفش را، "جهيدن" قلم داد کند و از "سازش کردن" که شرط اصلی ديگر تکامل و رسيدن به هدف است، طفره برود! چون اگر، سازش کردن را هم به عنوان اصلی، از اصول تکامل قيد کند، در آن صورت از او خواهند پرسيد که بسيار خوب! پس اگر شما برای جهش به سوی هدفتان، سازش هم کرده ايد، چرا در فيلم هايتان، همه اش صحبت از ناسازگاری و جهش می کنيد و جوان های بدبخت را به سوی شورش های کور فرا می خوانيد؟! چرا به آنها نمی گوئيد که سازش کردن با شرايط هم، روی ديگری از سکه ی زندگی است که اگر نبود، حيات متوقف می شد؟! مگر ما، سعی نمی کنيم که برای موفق شدن و رسيدن به اهدافمان و راحت تر زندگی کردن، با افراد خانواده مان، همسايه مان، همکارمان و غيره و غيره و غيره، راه سازش و سازگاری را در پيش بگيريم؟! حالا، چرا وقتی پای سازش و سازگاری با دولت هامان، برای فائق آمدن بر موانع، پيش می آيد، همه از بيان کردن آن، احساس خجالت می کنند؟! چنانکه در جلسات قبل، عرض کردم، موجود تک سلولی اوليه تا از پروسه های پيچ در پيچ تکاملی بگذرد و به موجوداتی مثل همين حاجی خان و بازرس تبديل شود، روشن است که برای عبور از موانع تکاملی، در مواردی بايد از در سازش با آن موانع در می آمده است و حتا گاهی از جنس همان موانع می شده است تا در موقعيت مناسب، پتانسيل سازشکاری های خود را، ناگهان، تبديل به پتانسيل جهش کند. سازش و جهش"موتاسيون" او، دو روی يک سکه ولازم و ملزوم يکديگر بوده اند و بدون سازش، جهش کردن ميسر نبوده است و بدون جهش، سازش کردن، راه به مرحله ی بعدی تکامل نمی برده است. يعنی اينکه هر موجود زنده ای، برای سير به سوی نقطه ی تکاملی خود، هم بايد دارای قدرت سازش باشد و هم بايد دارای قدرت جهش. خوب! در اينجا، حاجی خان مانعی شده است در برابر بازرس جوان، برای رسيدن به نقطه ی تکاملی مورد نظر خودش. و بازرس جوان هم، مانعی شده است در برابر حاجی خان، برای رسيدن به نقطه ی تکاملی مورد نظر خودش. با شناختی که ما، تا همينجا، از حاجی خان داريم، او، هم مجهز به نيروی سازش است و هم مجهز به نيروی جهش. سازش پذيری او را، می توان در حضور پيداکردن او، در قهوه خانه، زورخانه، مسجد، انجمن شهر،رئيس بودنش در ميدان، ارتباط داشتنش با بالا بالاها، از جمله، دوستی اش با تيمسار دولت آبادی و حاج آقا شيخ علی پيشنماز مسجد و از همه ی اين ها هم که بگذريم و بخواهيم بر اساس همان چند دقيقه گفتار و رفتاری که از او، در ارتباط با بازرس جوان ديده ايم، داوری کنيم، می بينيم که توی کار خودش، کارکشته است و بی خود و بی جهت، رئيس ميدان نشده است. از آمدن بازرس غريبه که با خبر می شود، احساس خطر می کند، اما خودش را نمی بازد. به قيصر می گويد برو بهش بگو بياد که رئيس ميدان کارش دارد. بعدهم، چاقوی ضامن دارش را باز می کند و روی ميز می گذارد و شروع می کند به تلفن زدن به پارتی هائی که در بالا بالا ها دارد که مبادا طرف، بازرس آن بالا بالا ها باشد! وقتی هم که بازرس جوان وارد می شود، برای آنکه شخصيت او را، محک بزند، سر پا و بلاتکليف نگهش می دارد و در همان حال، با مکالمه ی دروغی اش با آن سوی تلفن، شروع به تهديد وتطميع او می کند و در نهايت، آب پاکی را روی دست بازرس جوان می ريزد که: " بدون ما، توی اين ميدان، کاری از پيش نميره جوان!". پس می بينيم که حاجی خان، درس هايش را، خوب بلد است! درس هائی که واقعيت به او اموخته است. از بچگی، توی مردم، توی مدرسه و دبيرستان و دانشگاه! بلی. او، فارغ التحصيل دانشگاه مردم است! حالا، به بازرس جوان روشنفکرمان نگاه می کنيم! اصلن، گذشته ی سر تا سر پر از غلط و اشتباه و ويران کردن زندگی خودش به کنار. از همين بازرسی امروزش که تا حالا، در اين فيلم ديده ايم شروع می کنيم! از جريمه کردن سفت و سخت آن کاسب خرده پا و بعد هم، احساساتی شدن و پاره کردن جريمه ها و کمک کردن مالی به او، از جيب خودش! اين، يعنی چه؟! بعد هم سر خود راه افتادن و آمدن به ميدان و جريمه کردن اطرافيان حاجی خان! چرا همه را نه و فقط اطرافيان حاجی خان را؟! برای آنکه مقداری از آن نفرت انباشته شده ی درونش را از سرمايه داری و سرمايه دارهای مملکتت بيرون بريزد؟! اصلن، گيريم که به عنوان يک بازرس، قانونن حق داشت که خود همين حاجی خان را بکشد و مغازه اش را هم به آتش بکشد؟! فردايش، صد تا از حاجی خان، حاجی خان تر، جايش را پر می کردند. خود همان قيصر، باالقوه، يک حاجی خان است. اصلن، گيريم که همه ی ميدانی ها را می کشت و ميدان را هم به آتش می کشاند! بعدش چه؟! همه ی تهرانی ها را می کشت و تهران را به آتش می کشاند! بعدش چه؟! همه ی ايران را می کشت و به آتش می کشاند!بعدش چه؟! بعدش، از همان خاکستر ايران خاکستر شده، دوباره، همان حاجی خان ها و بازرس ها و ايرانی ها و من و شما، سر در می آورديم! جالب اين است که خود همين جناب کارگردان، در گفتگوی خصوصی ای که با چند نفر از دوستانش در زندان داشته است، در جواب آنها که خيلی روی انقلاب کردن تاکيد داشته اند، گفته است که :" انقلاب، يعنی کشتن بيمار، نه کشتن بيماری! می گوئيد نه؟! به سرنوشت انقلاب های جهان، نگاه کنيد!". و حالا، من در تعجب هستم که چرا اين بازرس جوان، در اين فيلم، دارد کاری را می کند که مخالف عقيده ی قلبی کارگردان است. انسانی که گفتار و رفتارش ، نه به عنوان يک بازرس معمولی، قابل توجيه است و نه به عنوان بازرسی که خودش را روشنفکر می نامد و مدعی شناخت جامعه ی خودش است! گفتيم که سازش و جهش، شروط غير قابل تفکيک، برای فائق آمدن بر موانع تکامل اند. با شناختی که تا حالا از او داريم، نه تنها نيروی سازشی از او نديده ايم، بلکه همه اش ويرانکردن موقعيت های مناسب و ساخته شده و تبديل کردن آنها به موانع نامناسب ونفسگير بعدی بوده است. می ماند، نيروی جهشی موجود در او که عجالتن برای ما ناشناخته است و صحبت و قضاوت در مورد آن، بستگی به حرکت های بعدی او دارد. البته، انتظار من آن بود که در همين ميدان بار و درهمين صحنه ی مقابله ی او با حاجی خان تا حدودی روشن شود، اما در فاصله ای که شما مشغول ديدن فيلم اعترافات جناب کارگردان بوديد، من، فرصتی پيدا کردم که به ادامه ی صحنه ی گفتگوی او با حاجی خان نگاهی بيندازم و ديدم که که متاسفانه، بازهم جناب کارگردان، از پرداختن به اصل مسئله، طفره رفته است و از حاجی خان و بازرس جوان گذشته است و زده است به صحرای کربلا و اسلام و مسجد حاج آقا شيخ علی پيشنماز و چيزهای ديگری که ادامه اش را با هم می بينيم!).

دکتر می رود و روی صندلی خودش می نشيند و تصوير ثابت بازرس جوان و حاجی خان روی پرده، به حرکت در می آيند و پس از لحظه ای که به همديگر نگاه می کنند، صدای اذان شنيده می شود و دوربين، به آهستگی به حرکت در می آيد و از حاجی خان و بازرس جوان که با چشم های خشمگين به خون نشسته، به همديگر خيره شده اند، می گذرد و رو به عمق تصوير، به سوی گنبد و گلدسته های مسجد آن سوی پنجره ای که در ديوار عقب مغازه ی حاجی خان واقع شده است، پيش می رود، تا همه ی گنبد را در کادر خود قرار می دهد و می بينيم که با بلندتر شدن صدای اذان، پيرمردی با درختی برشانه، از پشت گنبد مسجد بالا می آيد و دوربين رو به پيرمرد، پيش می رود تا صورت او را که در هاله ای از نور، فرو رفته است، در بر می گيرد و جلو و جلو تر می رود تا به چشم های پيرمرد می رسد و وارد تونل تاريک چشم ها می شود و رو به دو نقطه ی نورانی انتهای تونل ها که بزرگ و بزرگ تر می شوند، پيش می رود تا سر انجام، دو سطح نورانی يکی می شوند و از درون آن، چهره ی حاجی توحيدی – که او را قبلن، درون مغازه خودش در ميدان، به همراه رضا شاگردش ديده ايم-، ظاهر می شود که دارد رو به ما می گويد: ( من، اون روزها، مريض بودم و بيشتر توی خونه می خوابيدم. شاگردم رضا، قبلن به من گفته بود که يک بازرس کله شقی پيداش شده است و توی ميدون هم، سر و صدايش پيچيده بود که دارد چنين و چنان می کند. ولی، از نزديک نديده بودمش تا آنکه يکی از همون روزهای مريضی، رفته بودم به ميدون که سری به مغازه بزنم که يکدفعه، شاگردم رضا، پريد توی مغازه و داد زد که:" حاجی آقا بدو که بازرسه رو، با چاقو زدند!". گفتم:" کدوم بازرس؟!". گفت: " همون بازرس کله شق رو!". بعدش هم پريد پشت پنجره و نگاهیبه بيرون انداخت و گفت:" دارن ميان اينطرف!". من هم رفتم پشت پنجره و کنار رضا واستادم و نگاه کردم. رضا گفت : " بازرسه، اون و سطيه!". يه دفعه، تا چشمم به بازرسه افتاد، ديدم اه! اين که آشنا است! گفتم:" اينکه داماد حاج صادقه!". رضا گفت:" کدوم حاج صادق؟!". بهش نگفتم. گفتم:" هيچی. تو نميشناسيش!"........

داستان ادامه دارد.......

توضيح:

برای اطلاع بيشتر، در مورد " فرشادعارف"، " حاج آقا شيخ علی"، "بانو" و.... " قيام عارفی ها"، می توانيد به لينک رمان "کدام عشق آباد" که در همين وبلاگ موجود است، مراجعه کنيد.