۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

"ما" و از ما بهتران "ما"

( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
" صد و يکمين قسمت"
.... من، اون روزها، مريض بودم و بيشتر توی خونه می خوابيدم. شاگردم رضا، قبلن به من گفته بود که يک بازرس کله شقی پيداش شده است و توی ميدون هم، سر و صدايش پيچيده بود که دارد چنين و چنان می کند. ولی، از نزديک نديده بودمش تا آنکه يکی از همون روزهای مريضی رفته بودم به ميدون که سری به مغازه بزنم که يکدفعه، شاگردم رضا، پريد توی مغازه و گفت که:" حاج آقا بدو که بازرسه رو، با چاقو زدند!". گفتم:" کدوم بازرس؟!". گفت: " همون بازرس کله شق رو!". بعدش هم رفت پشت پنجره و نگاه بيرون انداخت و گفت:" دارن ميان اينطرف!". رفتم و کنار رضا واستادم و نگاه کردم. رضا گفت : " بازرسه، اون وسطيه!". يه دفعه، تا چشمم به بازرسه افتاد، ديدم اه! اين که آشنا است! گفتم:" اينکه داماد حاج صادقه!". رضا گفت:" کدوم حاج صادق؟!". بهش نگفتم. گفتم:" هيچی. تو نميشناسيش!").
( برای چه به شاگردتان نگفتيد که منظورتان، کدام حاج صادق است؟!).
(برای آنکه، فايده ای نداشت. يعنی فرقی نمی کرد. آخه ، توی ميدون، کم کمش، هفت هشت تا، حاج صادق داشتيم، اما، اون حاج صادقی که منظور نظر من بود، از اون حاج صادقای توی ميودن که رضا ميشناختشون نبود. اگرچه، اون حاج صادقی هم که من می گفتم و پدرزن اين بازرس بود، خيلی سال ها پيش، تو ميدون با همين حاجی خان، شريک بودن و برای خودش کيا و بيائی داشت، ولی روی يه قضايائی، زدند به کاسه کوزه ی همديگه وو ازهم جدا شدند!).
( چه قضايائی؟!).
( قضه ی اش، سياسی بود! برای همين هم بود که نمی خواستم رضا، اون حاج صادق رو بشناسه، چون فورن قضيه رو می کرد توی بوق و...).
( از چه نظر، سياسی بود آن قضيه؟!).
( اشکالی نداره که اينجا بگم؟! چون بعدن، تو تلويزيون و اينجور جاها پخش ميکنين، خدای نخواسته، برای بنده ی خداها، درد سر نشه ها؟!).
(نه. خيالتان راحت باشد. درد سر دارهايش را پخش نمی کنيم. بفرمائيد).
( بعله!..... حاجی صادق، با اين حاجی خان، تو همين مغازه که حاجی خان، بعد از رئيس ميدون شدنش، اسمشو گذاشته دفتر، شريک بودند. يک روز مثل اينکه، با همديگه، سر قضيه ی از ما بهترون های بد و از ما بهترون های خوب، بحثشون ميشه وو بعدش هم ميزنن تو پر همديگه وو شراکت، بی شراکت!).
( ولی شما گفتيد که قضيه ی جداشدن حاج صادق و حاجی خان، سياسی بوده است! مسئله ی از ما بهتران خوب و بد، چه ربطی به مسائل سياسی دارد؟!).
( ربط دارد. شما اگراهل سياست باشی، میدانی که خيلی هم ربط دارد. در قضيه ی بيست و هشت مرداد...).
سخن حاجی توحيدی که به اينجا می رسد، تصويرش ناپديد می شود و به جای آن، تصوير صورت حاج صادق می آيد که دارد روزنامه می خواند و دوربين پس از لحظه ی مکث روی صورت او، عقب می کشد و اتاقی را با شيشه های رنگين در و پنجره و گچ بری های قديمی، در کادر خود قرار می دهد که حاج صادق در بالای اتاق به پشتی تکيه داده است و در سوی ديگر اتاق، همسر بازرس جوان- طاهره- ، و برادر بزرگ طاهره – علی- و برادر کوچک طاهره- حسين- و مادر طاهره- در حال پاک کردن سبزی-، دور هم نشسته اند وعلی دارد با عصبانيت، رو به حسين می گويد: ( روزی که اومد خواستگاری و گفت که دانشجوی پزشکی است، همه لال شدند و يکی از او نپرسيد که دانشجوی پزشکی به جابی خودش، ولی پدرت کو؟! مادرت کو؟! خواهر و برادرت کو؟!).
حسين ، معترض می گويد: ( ولی، بالاخره بهت معلوم شد که از زير بته هم در نيومده بود! درسته؟!).
( آخه اين چه خونواده ای هستند که طاهره، بعد از دوازده سال زندگی زناشوئی، هنوز هيچکدوم از فاميل های شوهرشو نديده؟!).
( خب، برای اينه که امير با اونها رابطه ای نداره!).
(چرا نداره؟!).
( خب، برای اونکه با هم ميونه ای ندارند. با هم اختلاف فکری دارند!).
( اختلاف فکری! آخه اينهم شد حرف؟! نه داداش جون! من يکی، توی کتم نميره که يه آدمی، حدود سی سال، خونواده ی خود شو ول کنه وو از اونها خبری نداشته باشه، چون با اونا اختلاف فکری داره! اختلاف فکری مهمتره يا ارتباط خونوادگی؟! نه داداش! اين حرفا نيس! من، همون روز اول که به خواستکاری طاهره اومد، به خود طاهره که الان اينجا، حی و حاضره، گفتم که خواهرجون! خوب فکرهاتو بکن! اين آدم به درد تو نمی خوره! به ظاهرش نيگا نکن! من، آدم هارو از تو بهتر ميشناسم. همون هم شد! شش ماه بعدش، گرفتنش و انداختنش زندون! چرا؟! چون آقا، سياسی بوده! دکتری هم دود شد و رفت هوا! بيرون هم که اومد، باس بره سربازی، اونهم با درجه ی سرباز صفری! بعدش هم، چی شد، کارمند دون پايه ی شهرداری! اونوخت، درست شب فارغ شدن زنش، ميزاره وو ميره دنبال کار ديگرون که من برم و خواهر بدبختمونو برسونم بيمارستون! وختی هم که اومده، عوض تشکر، گردنش رو بالا گرفته و برای من شاخ و شونه کشيده که....).
( پس تو داری با امير تسويه حساب می کنی!).
( چه تسويه حسابی با او دارم که بکنم؟! اون که آدم نيست!).
( معلومه! چون جنابعالی، آدم ها رو با مقدارپولی که دارند، کوچک و بزرگ می بينی و هر وقت که با امير رو به رو ميشی، چون حرف ديگه ای نداری که با اون بزنی، اونقدر از خودت حرف ميزنی و پولهاتو به رخش ميکشی که عاقبت بالا مياره و ولت ميکنه و ميره!).
( می خوای که مثل تو بنشينم کنارش که از مبارزه و زندون رفتنش، برام تعريف کنه و بعد ش هم، اعلاميه هاشو بده به من که مثل تو که می بری وو توی دانشگاه پخش می کنی، ببرم و تو بازار، پخش کنم؟!).
( اعلاميه هاشو بده به من؟! منظورت چيه؟!).
( سرتو کردی توی برف و فکر می کنی که ديگرون تو رو نمی بينن! فردا که گرفتنت و افتادی زندون و مثل خودش بدبخت شدی، اونوخت می فهمی منظورم چيه؟!).
( امير، بعد از اون تجربه های سياسی که پشت سر گذرونده و اون بلاهائی که سرش اومده، همونقدر از سياست، حالش به هم می خوره که از حرف های تو!).
( تظاهره ميکنه! دروغ ميگه! از قديم و نديم گفتن که توی خونه موندن فاطی، از بی تنبونيه! اخ و تف کردن به پولدارا، از اينه که پول نداره! از سياست بدش مياد، برای اينه که گرفتنش و به زندون انداختنش و بعدش هم که بيرون اومده، ديده که آب از آب تکون نخورده وو همه دنبال زندگی خودشون هستن و فقط اونه که تو اين ميون باخته!).
( اصلن، معلوم هست که چی ميخوای بگی؟! از يک طرف ميگی، از سياست بدش مياد، از اينطرف ميگی که اعلاميه های سياسی شو، ميده به من که تو دانشگاه، پخش کنم و به در و ديوار بچسبونم!).
( گفتم که تظاهر ميکنه! گفتم که دروغ ميگه! شايد هم همه ی اين کاراش برای رد گم کردن باشه! حالا اون چيه و چه کاسه ای زير نيمکاسه داره، نميدونم! به طاهره هم، توی ماشين گفتم که خواهرجون، اين يارو رو ولش کن! مرگ يکدفعه، شيون هم يکدفعه!).
( گفتم که داری با امير، تسويه حساب ميکنی! خودتو انداختی وسط زندگی دوتا آدم و.....).
( من چکاری به زندگی اونا دارم؟! طاهره از دستش ناراحته! برای همين هم، امشب اومده اينجا که با مامان و آقاجان صحبت کنه! می خواد جدا بشه! فهميدی؟!).
حسين، رو می کند به طاهره و با تعجب می گويد: ( آره؟!).
طاهره، سر ش را پائين می اندازد و بغض کرده، زير لب زمزمه می کند: ( ديگه خسته شده ام. همه ی زندگی امير، شده وقف عزا و عروسی ديگران!).
حاج صادق که تا به حال، در سکوت به مشاجره ی فرزندانش گوش سپرده است، سرش را از روی روزنامه بلند می کند و رو به طاهره می گويد: ( خوب، اينکه عيب نيست دخترم! خير آدم به ديگران برسه، يک حسنه. نبايد اينقدر ناراحت بشوی).
طاهره می گويد: ( آخه چقدر؟! اين حسنه آدمه که برای نجات بچه ی ديگرون، بچه ی خودشو به کشتن بده؟!).
حاج صادق می گويد: ( اولن، زندگی و مرگ همه ی ما، دست خدا است. بعدش هم پدر جان، چرا می خوای تقصير مرگ بچه رو به گردن شوهر بدبختت بندازی؟! طبق گفته ی بيمارستان، بچه ی تو، قبل از آنکه به بيمارستان برسی، تو شکمت مرده بوده).
طاهره، برافروخته می شود و می گويد: ( نخير! کی اينو گفته؟! طفلکی تا توی اتاق عمل هم، توی شکمم تکون می خورد!).
( خب! حالا می گيريم که اصلن، زنده به دنيا اومده و بعدش مرده. به هر حال به خاطر دير نرسوندنت به بيمارستان که نبوده! فکر می کنی که اگر به جای برادرت، شوهرت، تو را می رساند به بيمارستان، بچه ات زنده می ماند؟! نه دخترجان! اين ها همه اش فکرهای بيهوده است. بالاخره، قسمت اين بوده است که....).
طاهره، با عصبانيت داد می کشد: (شما هم که آقا جان همينو بلد هستيد که تا آدم مياد حرفی بزنه، پای قسمت و اين چيزها را به ميون بکشيد! ديگه داره حالم ازهرچه تقدير و قسمت و خدا و پيغمبره، بهم می خوره!).
حاج صادق، از واکنش طاهره، عصبانی می شود. سيگاری روشن می کند و سرش را پائين می اندازد و با خشم فروخورده ای می گويد: ( باشه پدرجان! باشه! ديگه پای تقدير و قسمت و خدا و پيغمبر را، به ميان نمی کشم! بلکه ميگم همه اش تقصير همان شوهرت بوده است. باشد! خوب و بد شوهرت هم بر گردنت خودت! خودت آورديش اينجا و گفتی که ميخوای با هاش ازدواج کنی، ما هم، نه تنها مثل اين پدرو مادرهای قديمی امل، شرط و شروطی جلوی پاش نگذاشتيم و دخالتی نکرديم بلکه هرچی هم که از دستمان بر آمد، برای رضايت و خوشبختی تو، کوتاهی نکرديم! کرديم؟! خوب! حالا، چرا داد اشتباهات خودت را سر ما می کشی؟!).
طاهره، جوابی ندارد که به پدرش بدهد. چون، در ظاهر، حاج صادق، دخالتی در امر ازدواج او نکرده است و تقصير بد و خوب بودن امير، برعهده ی خود طاهره است. اما، از طرفی هم، خود حاج صادق، خوب می داند که دروغ می گويد و املی نکردن و تظاهر به متجدد بودن و به ازدواج دخترش، با امير دولت آبادی از ما بهتران، تن دردادن، بيشتر به خاطر اهداف سياسی خودش بوده است تا بر آوردن خواسته و آرزوی دخترش طاهره!
(چرا؟!).
شب آن روز که طاهره، امير دولت آبادی را به خانه خودشان می برد و به حاج صادق معرفی می کند و ضمنن صحبت نامزدی و ازدواج را به ميان می آورد، تصادفن، يکی از آن شب هائی بوده است که حاج صادق، با افراد "حلقه"ی خودش، بايد به ديدار" آقا" می رفته اند. آن شب، در انتهای ديدار، چون حاج صادق نسبت به نامزدی و ازدواج دخترش، با امير دولت آبادی از ما بهتران، دچار شک و دو دلی بوده است، پس از رفتن افراد حلقه، در آنجا می ماند و قضيه را با "آقا"، در ميان می گذارد و........
داستان ادامه دارد.....
........................................
g