(شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!).
"صد و سومين قسمت "
........همسايه ی بيچاره، با ترس و لرز، پس از بستن و بازکردن چشم هايش، می بيند که علاوه بر آن سرگرد، سه تا سرگرد ديگرهم، که هم قيافه وهم لباس او هستند، پيدايشان شده است و کنار سرگرد اول، ايستاده اند! و همسر سرگردهم، شده است چهارتا، و پسر سرگرد هم شده است چهارتا! و همه شان، دارند غش غش می خندند و می رقصند و دم ها و سم هايشان را به او نشان می دهند که...... از جايش می جهد و فرياد زنان، پا به فرارمی گذارد و ازخانه می زند بيرون و خودش را می رساند به کوچه که همسايه ها می آيند و دوره اش می کنند که چه شده است و چرا داد و قال راه انداخته است؟! قضيه را به آنها می گويد وآنها هم شروع می کنند به خنديدن و بعدهم، دم ها و سم های خودشان را به او نشان می دهند و می گويند:" اين طوری بود؟!". همسايه ی بدبخت، از ترسش همانجا می افتد روی زمين و بيهوش می شود و چشم که باز می کند، خودش را توی خانه شان می بيند و زن و بچه هايش که دورش راگرفته اند و دارند بر سر رويشان می کوبند و گريه می کنند و تا چشمشان به او می افتد که به هوش آمده است، دست از گريه بر می دارند و دورش را می گيرند که چه شده است و چرا درکوچه، بيهوش افتاده بوده است ؟! و چون قضيه را به آنها می گويد، همه شان با تعجب به او نگاه می کنند و بعدش هم يکدفعه می زنند زيرخنده و بازهم، دم ها و سم هايشان را .......
( و البته، در آن زمان، برای شما روشن بود که اين چيزها، خرافات است و وجود موجوداتی بنام از ما بهتران، حقيقت ندارد!).
( خير، روشن نبود).
( بسيارخوب. ادامه دهيد).
(به هرحال، مشتری دولت آبادی می گفت که آن همسايه ی بدبخت، از خانه اش هم، فرارمی کند و از آن پس، آواره ی کوه و دشت و بعد هم ناپديد می شود و از آن روزبه بعد است که اسم از ما بهتران، روی سرگرد می ماند!).
(ولی، اگر ما بگوئيم که اصلن، چنان دولت آبادی و چنان خانه ای و چنان داستانی، نه در آن زمان، وجود خارجی داشته است و نه در اين زمان، پاسخ شما، به ما، چيست؟!).
( شما از کجا، به اين نتيجه رسيده ايد؟!).
(تحقيق شده است!).
(پس، در آن صورت، بنده هم، چنان دامادی نداشته ام که پدرش چنان سرگردی باشد و....).
( ولی، ما می دانيم که شما، در آن زمان، چنان دامادی داشته ايد وهنوزهم داريد!).
( ممکن است بفرمائيد که منبع اطلاعاتتان، از کجا است؟!).
( شما را به اينجا آورده اند که پاسخ بدهيد، نه آنکه سؤال کنيد! شيرفهم شد؟!).
(بلی).
( بسيارخوب! ادامه بدهيد!).
به هرحال، حاج صادق، به دليل صحبت های مشتری دولت آبادی اش، در باره ی پدر داماد آينده، در يکی از همان روزهای پيش ازعقد و عروسی، تصميم می گيرد که امير دولت آبادی را، برای روشن شدن صحت و سقم قضيه ی ازما بهتران، به مغازه اش دعوت کند، اما پس از صغرا و کبرا چيدن ها و آسمان و ريسمان به هم بافتن ها، وقتی می خواهد به موضع اصلی بپردازد، افکارش آشفته و پريشان می شود وهمه چيز از يادش می رود ودر حالی که به امير دولت آبادی خيره مانده است، خودش را می بيند که درون گردابی از تاريکی قيرمانندی گيرکرده است و دارد همينطور فرومی رود که امير دولت آبادی می گويد: " حالتان خوبست؟! چيزی شده است؟!". حاج صادق به خود می آيد و می گويد:" نه! نه! يکدفعه يادم رفت که چی می خواستم بگويم!". امير لبخند می زند و می گويد: " راجع به رابطه ی من و پدر و مادرم نبود؟!". حاج صادق، ناگهان، از درون گرداب تاريک قيرمانند به بيرون پرتاب می شود و در حالی که انگار دنيا را به او داده باشند، گل از گلش می شکفد و می گويد: " چرا. چرا. يادم آمد. يادم آمد!". و پس از نفس عميقی، خودش را جمع و جور می کند و ادامه می دهد که:" آره! می خواستم بگم، حالا که قرار شده است، بالاخره، با طاهره ازدواج کنی، بالاخره ، تو هم خانواده ای داری و ميهمان هائی می آيند و بالاخره، انتظار دارند که حد اقل، پدر و مادر داماد را ببيند. طاهره می گفت که با آنها اختلاف داری و چندين سال است که همديگر را نديده ايد! ازطاهره پرسيدم که چه اختلافی دارند؟! گفت که تو، راجع به نوع اختلافاتی که با پدر و مادرت داری، چيزی به او، نگفته ای، و در ضمن، دوست هم نداری که راجع به آن صحبت کنی و يا کسی واسطه ی برطرف کردن آن اختلافات بشود! البته، من هم، تو را به اينجا دعوت نکرده ام که از دعوای خانوادگی ات سر در بياورم ، چون بالاخره، از اينطور دعوا و اختلافات بين همه ی خانواده ها هست. اما، فکر نمی کنی که حالا که می خواهی ازدواج کنی، وقتش شده باشد که از خر شيطان، پائين بيائی و به بهانه ی ازدواجت هم که شده است، با پدر و مادرت تماس بگيری؟! اگرهم بخواهی و اجازه بدهی، تلفنی، آدرسی چيزی از آنها به من بده که خودم تماس بگيرم و به عروسی، دعوتشان کنم". امير دولت آبادی، بازهم لبخند می زند و می گويد:"يا مکن با فيل بانان دوستی. يا بنا کن خانه ای در خور فيل!". و بعد هم، به ديوار عقب مغازه اشاره می کند و می گويد:" برای ديدن خانواده ی من لازم نيست که به دولت آباد برويد! خانه ی ما، پشت همين ديوار است! می خواهيد ببنيد؟!". حاج صادق، هاج و واج دارد به امير دولت آبادی نگاه می کند که امير دولت آبادی، از جايش بر می خيزد و به طرف ديوار می رود و دستش را دراز می کند و ديوار را، مثل پرده ای، کنار می زند و می گويد: " نگاهشان کنيد!". حاج صادق، نگاه می کند. پيرزن و پيرمردی را می بيند که درون اتاقی، روی دو مبل جدا ازهم نشسته اند و موسيقی ملايمی هم، به گوش می رسد. پيرزن در حال خواندن کتابی است و پيرمرد، درحال خواندن روزنامه ای. در يک لحظه، با لبخندی بر لب، سرشان را بلند می کنند و رو به حاج صادق می گويند: " سلام" و......
( وبعدش، دوباره، از خواب بيدار شديد؟!).
( خير. خوابی در کار نبود. اين چيزهائی که گفته ام، عين حقيقت است و اتفاق افتاده است!).
( و شما، انتظار داريد که ما هم، آن را باورکنيم؟!).
( باورکردن و نکردنش، بر عهده ی خودتان است. شما، از من خواستيد که قضيه ی از ما بهتران خوب و از ما بهتران بد را برايتان تعريف کنم، من هم قول دادم تا آنجائی که درحافظه ام مانده بود، برايتان تعريف کردم!).
( بسيارخوب! صحبت ديگری هم در اين مورد داريد که مطرح کنيد؟).
( فعلن، صحبتی ندارم).
( بسيارخوب. حالا، نوبت شما است. گفتيد که با آقای حاج صادقی، چه نسبتی داريد؟).
( دخترشان هستم).
( اسمتان چه بود؟!).
( طاهره. طاهره ی حاج صادقی).
(طاهره ی حاج صادقی، همسر آقای امير دولت آبادی؟).
(بلی).
( بسيارخوب. ادامه بدهيد).
(آن شب، پس از آنکه امير، من و مادرم را کشت و بعدهم، برای ديدن آن خانم، رفت به بيمارستان، مادرم ، تلفن زد به برادرم علی. علی با ماشينش آمد و ما را برداشت و آورد به خانه ی پدرم و شب را هم در آنجا خوابيد. صبح روز بعد، حسين، برادر کوچکم که دانشجو است، از سفر علمی ای که رفته بود برگشت و وقتی از دعوای من و امير باخبر شد، شروع کرد به دفاع کردن از امير که علی برادرم عصبانی شد و شروع کرد با حسين بحث کردن که پدرم طبق معمول، وسط را گرفت و بعد هم از من خواست که فعلن سخت نگيرم و برگردم سر خانه و زندگی ام تا او برود و خودش با امير صحبت کند و از دلش در آورد!).
( چه چيزی را از دلش در آورد؟!).
( چاقو را؛ چاقوئی که توی ميدان، يکی از نوچه ی حاجی خان، فروکرده بود توی شکمش!).
( قضيه ی چاقو خوردن شوهرتان در ميدان بار که چند هفته بعد از آن شبی اتفاق افتاده بود که شوهرتان، شما و مادرتان را کشته بود و رفته بود به بيمارستان! حالا، چطور صبح آن شب، قبل از آنکه حادثه چاقو خوردن شوهرتان اتفاق افتاده باشد، پدرتان رفته است که چاقوی نخورده را از شکم شوهرتان بيرون بياورد؟! تازه، مگر چاقو، از آن روز، توی شکم شوهرتان مانده بود؟! مگر نرسانده بودنش به بيمارستان؟! مگر در بيمارستان، چاقو را از شکمش بيرون نياورده بودند؟!).
( بعله! شما درست می فرمائيد! توی عالم شما، هنوز آن حادثه، اتفاق نيفتاده بود و تازه، زخم آن چاقوئی هم که توی شکمش فروکرده بودند، زياد عميق نبود. دو سه ميلی متر. اما، دکترها، برای چند تا آزمايش نگهش داشتند، چون فکر می کردند که خونش، از گروه خونی از ما بهتران است! بعله! اما، توی عالم ما، آن حادثه، اتفاق افتاده بود. چاقوئی هم در کار نبود. نيت چاقو بود. خود چاقو نبود. کاری هم به شکم او نداشتند. با دلش کار داشتند. چطورش را ديگر از من نپرسيد. از پدرم بپرسيد. از شوهرم بپرسيد. پدرم گفت که می رود و از دلش در می آورد. همين. بعد هم از حسين خواست که مرا با ماشينش برساند به خانه ام. حسين، توی راه، جلوی يک گل فروشی ايستاد و چند شاخه رز گرفت. حسين، خيلی امير را دوست دارد. رفتيم به خانه. وارد که شديم، شب شده بود. امير آمده بود. چشمش که به ما افتاد، مثل هميشه، شروع کرد به خنديدن و بعد هم دسته گل را از حسين گرفت شروع کرد به خوردن. حسين رفت به طرفش و گفت، داری چکار می کنی امير؟! بدون آنکه چيزی بگويد، حسين را گرفت و از پنجره، پرتابش کرد به بيرون و بعدش هم آمد طرف من و در آغوشم گرفت و گفت:" آه! چقدر ما، خوشبختيم!". من هم، خودم را، اينطوری برايش بازکردم و گفتم: "تو، بهترين شوهر دنيا هستی!". آنوقت، مثل دو تا آتش فشان، رو در روی همديگه واستاديم. شلوارش را که در آورد، من گفتم فيش! او گفت فيش فيش فيش. شمشيرش را که در آورد...
(لطفن، پاهايتان را ببنديد!).
( چرا؟ حوشتان نمياد، از اين پرو پاچه ی بلوری؟!).
(خانم! لطفن! رعايت مسائل اخلاقی را....).
(فيش فيش فيش غلاف.....فيش فيش غلاف....).
( ايشان را ساکت کنيد!).
( آخ! آخخخخخخخخخ!).
خلاصه، کارشان که تمام می شود و آرام می گيرند، می نشينند روی مبل و تلويزيون را روشن می کنند. گوينده دارد فرياد می زند و می گويد:" گرد و خاک! گرد و خاک! شکم ميوه فروش بيچاره را پاره کردند! مغز يک خدمتگذار به مملکت را در هتل، با گلوله هاشان پخش و پلا کردند! يعقوبشان، مرواريدی در دهان داشته است به بزرگی يک توپ فوتبال! آن وقت، گناه را می اندازند بر گردن عقاب دوسر! اگر خايه اش را دارند، بيايند و حرفشان را رو در و بزنند! خواهند ديد که ما، از هر نظر.......". طاهره بلند می شود و می رود به آشپزخانه. شام را که آماده می کند و می چيند روی ميز، اميرهم می آيد و می خورند و امير که مشغول برداشتن ظرف ها و بردن به آشپزخانه و شستنشان می شود، طاهره هم می رود و لم می دهد روی مبل وچشم هايش را می بندد و شروع می کند به گفتن که:" يک آپارتمان دو اتاق خوابه است. نزديک منزل بابا است. مال يکی از فاميل های مامان است. می گفت که برای ما، مناسبه. گرون هم نيست. اگر ماشينو بفروشی، باباهم يک مقدار کمکمان کنه و بقيه اش را هم از بانک، وام بگيريم، می تونيم بخريمش. کف خونه هم، چون موکت است، ديگه به فرش هامون احتياج نداريم. می تونيم آنها را بفروشيم. موقعيت خوبيه. من که ديگه از اين اجاره نشينی خسته شده ام!". بعد هم تلويزيون را روشن می کند و در همان حال رو به آشپزخانه داد می زند که: " خب! نظرت چيه امير؟!". امير هم از آشپزخانه داد می زند که: " موافقم". طاهره از جايش می پرد و خودش را می رساند به آشپزخانه و امير را در بغل می گيرد و می بوسد و می گويد:" پس، می خريمش؟!".
( چی رو؟!).
( خونه رو).
( کدوم خونه؟!).
امير را می بوسد: (باز که داری اذيت می کنی!).
امير خودش را پس می کشد: (اذيت می کنم؟!).
( اول ميگی که موافقی، بعدش ميگی کدوم خونه؟!).
( باورکن نميدونم راجع به چی حرف می زنی! تو، تلويزيون را روشن کردی و گفتی موافقی؟! من هم گفتم موافقم!).
( يعنی می خوای بگی که تو، هيچکدوم از حرف های منو که در مورد خونه می گفتم، نشنيدی؟!).
( کدوم خونه؟!).
( يواش يواش، داری منو نگران می کنی امير!).
(شايد برای اينه که يه چيزهای نگران کننده ای داره اتفاق می افته!).
( چی شده؟! باز، خواب بابابزرگتو ديدی؟!).
( نه).
( پس چی؟!).
امير، کتابی را از روی ميز آشپزخانه برمی دارد و درحالی آن را باز می کند و صفحاتش را از زير نظر می گذراند، می گويد: ( کتاب هائی که حسين برايت آورده بود، با خودش برده است؟!).
( آره! چطو مگه؟!).
(می دانی که در اين شرايط، بودن چنان کتاب هائی توی خونه ی...).
(کتاب های بخصوصی نبودند. اين روزها، از اون کتاب ها، توی هر کتابفروشی ای که بری، پيدا ميشه!).
( من هم يک نگاهی بهشون انداختم. اينطور کتاب ها، به همان دلايلی که ناگهان، در کتاب فروشی ها، پيداشون ميشه، به همون دلايل، نبايد فورن، خريده بشه و مهمتر از اون، نبايد فورن، به خونه آورده بشه!).
طاهره، می نشيند روی صندلی و با ناراحتی می گويد: ( باز چی شده امير؟! صحبت خونه که به ميون اومد، باز بهونه گيريت شروع شد؟!).
( صحبت من، ربطی به خونه نداره!).
( پس چی؟! چرا حرف دلت رو نميزنی؟! اگه فکر ميکنی که کتاب های درد سر درست کنی هستند، خوب، به حسين ميگم که ديگه نياردشون! اگه هم از اومدن حسين، به اينجا ناراحت هستی و می ترسی بگيرنش و برات دردسر بشه، ازش ميخوام که ديگه پاشو اينجا نگذاره!).
( منظورتان یه حسين برادرتان بوده است؟!).
( بلی).
(ولی شما که چند لحظه پيش گفتيد که شوهرتان، او را ازپنجره به بيرون پرتاب کرده است!).
(تعجب کرديد! نه؟! پس چرا، چند لحظه پيشترش که گفتم امير، من و مادرم را کشته بود و بعدش هم، من و مادرم، سوار ماشين علی شديم و رفتيم به خانه ی پدرم، تعجب نکرديد و نگفتيد که شماها که مرده بوديد، پس چطور، بعدش سوار ماشين برادرت شديد! مرده ها که سوار ماشين نميشن! ميشن؟!).
(ساکت! ما، هر وقت دلمان بخواهد، تعجب می کنيم؟!).
داستان ادامه دارد.......
لm/