۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

ای امير شمر لعين!منم احمد امام حسين عليه السلام

( شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
" صد و سيزدهمين قسمت "
..... احمد پسر عموهم، با سيلی، محکم می خواباند توی صورت امير و سرش داد می کشد و می گويد:" ای کثافت! حقت اين بود که ميگذاشتم اعدامت می کردند!". در همين لحظه، امير صدای پدرش را می شنود که از اتاق ديگر، احمد پسرعمو را مخاطب قرار می دهد و می گويد:" ای عموجان! از قديم گفته اند که کارد، دسته ی خودش را نمی برد!" احمد پسر عمو جواب می دهد که:" ای عموجان! کدوم دسته، کدوم کارد؟! با اين کاری که کردم و اين بی دين را از اعدام نجاتش دادم، جهنم را برای خودم خريدم!". آنوقت، صدای مادرش را می شنود که از سوی اتاق ديگر می آيد که احمد پسر عمو را مخاطب قرار می دهد و می گويد: " از کجا معلوم که با اين کارت، بهشت را برای خودت نخريده باشی حاج احمد آقا جان!". و باز صدای پدررا می شنود که اين بار، با عصبانيت، به ميان حرف مادر می پرد و می گويد:" زن! برو يک ليوان آب خنکی، شربتی، چيزی برايشان بياور بده بخورند! حالا، بهشت يا جهنم، بالاخره هرچه بوده است، بخير گذشته است و بچه مان از مرگ نجات پيدا کرده است!". آنچه می شنود و می بيند، حکايت از زنده بودن و نجات از اعدام می کند، اما احساس گنگ و نا مفهومی، به او می گويد که نه آن صحنه ی اعدام شدنی را که پشت سر گذاشته است، حقيقت دارد و نه اين صحنه ی نجات پيدا کردنش، از اعدام. پس چه؟! هنوز در زندان هستم و منتظر اعدام و اين صحنه را هم دارم خواب می بينم. و باز، تلاش می کند که از روی تخت بلند شود. نمی تواند. فرياد می کشد. کسی صدايش را نمی شنود و باز، صدای احمد پسر عمو را می شنود که دارد می گويد:" نه. اون آمپولی که بهش تزريق کردم، اعصابشو آروم ميکنه. شوکه شده. بيهوشيش هم مال اون هفت تيريه که به پيشونيش شليک کردم. داره کم کم بهوش مياد". با خودش فکرمی کند که بنابراين، آن هفت تير بيهوش کنی که می گفتند، حقيقت دارد. به ياد آن روزی می افتد که در اتاق بازجوئی، خدا و پيغمر و امام بازجوها را به باد فحش گرفته بود و يکی از آنها، سر لوله ی هفت تيری را گذاشته بود روی سينه ی او و شليک کرده بود و او ديگر چيزی نفهميده بود تا در سلول، ميان هم سلولی هايش بهوش آمده بود. باور نکرده بود که هنوز زنده است. دستش را که برده بود روی سينه اش که ازبودن و نبودن جای گلوله، مطمئن شود، درهمان لحظه، يکی از زندانی ها که تازه از زندان علی آباد به سلول آنها منتقل شده بود و بعدن مشکوک به جاسوسی برای احمد پسر عمو....
(اين زندانی، مگر همان "مرتضا. ج" نيست که متهم به دستور تشکيلاتش، در حمام به سراغش رفته بود و او را کشته بود؟).
( بلی. همان فرد است . البته، متهم مدعی است که مرتضا را نکشته است، بلکه مرتضا، به همراه رابط ايشان"عباس. ق"، وقتی که ايشان در بيمارستان بستری بوده است، در اتاق شکنجه، از دست رفته اند!).
(در هر دو صورت، اگر اين مرتضا، همان مرتضا باشد، در اسناد قبلی، گفته شده است که تشکيلات، با قاطعيت، بر جاسوس بودن مرتضا، مهر تأييد زده بوده است، نه بر مشکوک بودن به جاسوسی!).
( البته، صورت سومی هم وجود دارد که هنوز مطرح نشده است).
( کدام صورت سوم؟).
( در اسناد ديگری که بعدن ارائه داده خواهد شد، احمد، پسر عموی متهم – رئيس زندان- ادعا کرده است که مرتضا، نه تنها، برای او جاسوسی نمی کرده است، بلکه جاسوس يکی از جناح های مخالف او بوده است که با اهداف فتنه انگيزی به زندان فرستاده شده بوده است و ازجمله ی آن اهداف، نا آرام و نا امن کردن فضای زندان، در دوران رياست او بوده است!).
( به اين طريق، احتمال کشته شدن "مرتضا.ج" در زير شکنجه، در زمان رياست احمد پسر عموی متهم ، قوی تر می شود!).
( بلی. در صورتی که آن دو نفر، در اتاق شکنجه، کشته شده باشند، فرمايش شما صحيح است. اما، احمد پسر عموی متهم، بعد ها، بر طبق اسناد ديگری، ادعاکرده است که از دست رفتن "مرتضا.ج" و "عباس. ق"، در زير شکنجه، شايعه ای بوده است که جناح مخالف او، ساخته بوده اند و گرنه، آن دونفر، نه تنها شکنجه نشده اند، بلکه، حتا به وسيله نفوذی های همان جناح مخالف، از زندان، به صورت مخفيانه ای خارج شده اند و تا سالها بعد از آن تاريخ هم، با تغيير چهره- به وسيله ی جراحی پلاستيکی-، و هويت جعلی، در داخل و خارج از ايران، خدمت گذار اهداف آن جناح بوده اند!).
( لطفن، در پايان همين جلسه، منابع مورد استنادتان را، در اختيار مسئولان مربوطه قرار دهيد).
( اطاعت می شود).
( بسيار خوب. ادامه دهيد).
بلی... و... بعد از آنکه در سلول، ميان هم سلولی هايش بهوش آمده بود، باور نکرده بود که هنوز زنده است. دستش را که برده بود روی سينه اش که ازبودن و نبودن جای گلوله، مطمئن شود، در همان لحظه، يکی از زندانی ها، - منظور، همان مرتضا.ج است-، که تازه از زندان علی آباد به سلول آنها منتقل شده بود، زده بود زير خنده وگفته بود:" داری دنبال سوراخش می گردی؟!" و آنوقت، مرتضا برای هم سلولی ها، تعريف کرده بود که صابون آن هفت تيرکذائی، درزندان علی آباد، به تن او هم خورده است؛ هفت تيری که پس از شليک، نمی کشت، اما بيهوش می کرد؛ بيهوشی ای که آدم را تا سرحد مرگ می برد و... باز صدای مادرش را می شنود که احمد پسرعمو را مخاطب قرارداده است ودارد می گويد:" حاج احمد آقا. شربتتان گرم نشه. همه ی يخ هاش آب شد!". و صدای احمد پسر عمو را می شنود که دارد می گويد:" خيلی ممنون زن عموجان. می خورم. چشم. دستتان درد نکند". و صدای پدرش را می شنود که احمد پسرعمو را مخاطب قرار می دهد و می گويد:" گشنه ات نيست عموجان؟ اگه گشنته، بگو چی دوست داری تا فورن برات درست کنن". و حالا، صورت احمد پسرعمو را، در ميان پرده ای از مه و غبار می بيند که دارد می گويد:" نه عموجان. ممنون. وقت غذا خوردن ندارم. باس خودمو برسونم به جلسه. منتظرن. مژه هاش تکون ميخوره. مثل اينکه داره بهوش مياد". آنوقت، پرده ی گرد و غبار، آرام آرام به کناری می رود و صورت احمد پسرعمو، برايش واضح و واضح تر می شود. تا اراده می کند که دست احمد پسرعمو را با خشم از روی پيشانی خودش بکناری بزند، ناگهان، به همراه گرمای لذت بخشی که همه ی وجودش را فرامی گيرد، نه تنها خشمش نسبت به احمد پسرعمو فرو می خفتد، بلکه قلبش نسبت به او پر از مهرمی شود و درهمان حالت، می بيند که صورت احمد پسرعمو، آرام آرام، دارد تبديل به ماه کامل می شود و نور آن همه جا را پر می کند واز درون آن نور، صورت کودکی های احمد پسرعمو، بيرون می آيد و خاطره های رنگارنگ و بازی های "شمر" و "اما حسين"شان، در ماه های محرم که احمد پسرعمو، هميشه، هم می خواست نقش امام حسين را بازی کند و هم کشنده ی شمر باشد. پارچه ی سبزی دور سرخودش می پيچاند و لنگ قرمزی هم دور سر امير و از او می خواست که به پشت، روی زمين، دراز بکشد و خودش هم با شمشير چوبی اش دردست، روی سينه ی او می نشست و گلوی او را می فشرد و به سبک تعزيه خوان ها، می خواند که:" ای امير شمر لعين! منم احمد امام حسين عليه السلام و..." غش غش خنده ی خودش را می شنود و صدای احمد پسرعمورا که دارد به افراد حاضر در اتاق می گويد:" داره می خنده! علامت خوبيه. خنده هاش، مال اون آمپوله است. يه چندساعتی اينجوريه. توی نشئگی مياد و ميره. بعدش، درست ميشه". و باز، صدای خودش را می شنود که دارد رو به احمد پسرعمو فرياد می زند که:" پاشو از روی سينه ام! بازکه داری جر ميزنی احمد! اگه من شمرم و تو امام حسين، پس، من باس روی سينه ی تو باشم، نه تو، روی سينه ی من!". در اين لحظه، اول، شليک خنده ی احمد پسرعمو، اتاق را می لرزاند. بعد، دست های احمد پسرعمو، به طرف او پيش می آيد و او را، همانطور که روی تخت دراز کشيده است، در آغوش می گيرد. بعد، صورت احمد پسرعمو با چشم های حلقه زده از اشک، به صورت او نزديک می شود. بعد، لب های احمد پسر عمو، سر و صورت او را هق هق کنان و اشک ريزان، غرق بوسه می کند و در همان حال می گويد:" امير! امير! پسرعموجان ا پسر عموجان!". بعد، صدای مادرش را می شنود که می گويد:" حاج احمد آقاجان! قربونت، حالا که بچه ام بهوش اومده، نميشه دست و پاشو از ميله های تخت، آزاد کنی؟!". بعد، صدای بغض کرده و گريان احمد پسرعمو را می شنود که همچنان اورا در آغوش می فشارد و سر و صورتش را می بوسد و می گويد:" باز می کنم زن عموجان! بازمی کنم! توی شوکه. نميدونه خواب می بينه يا بيداره! زنده اس؟! مرده اس؟!. باس صبر کنيم که خوب بهوش بياد!". بعد، صدای پدرش را می شنود که می گويد:" عموجان! اگه منظور فرار نکردنشه که فکر ميکنم يک دست يا يک پاش به تخت بسته باشه، کافی باشه! نيست؟!". بعد، صدای احمد پسرعمو که میگويد:" نه عمو جان! نه. کافی نيست! ديديد که چطوری با پاش کوبيد توی صورتم! هنوزخطرحمله کردنش بر طرف نشده! دست و پاشو به خاطر فرار نکردنش نبستم. کجا می خواد فرار کنه؟! دست و پاشو برای اين بستم که وقتی بهوش مياد، خودشو زخمی مخمی نکنه. هنوز، وهم و خيالاتش نريخته. باس صبر کنيم که آمپوله، اثر خودشو بگذاره. آمپوله که اثر کنه، ديگه خطری نداره. ميشه دست و پاشو وازکرد. ميشه نشست و با هاش حرف زد. باس قبل از رفتنم، يه چيزائی رو بهش بگم. به خدا دل خودم خونه که باس اينجوری دست و پای پسر عموی خودمو ببندم و....". حالا می توانست سرش را به طرف راست بچرخاند و صورت پدرش را ببيند که ميان چهار چوب دری ايستاده است. آه! چقدر پير شده است. بعد، صورت مادرش را که پيرتر از پدر. بعد، صورت طاهره ی خواهرش را که پشت سر آنها با فاصله ايستاده است و دارد اشک می ريزد. بقيه کجا هستند؟! "طاهو" همسرش و بچه هايش "آزاد" و "آزاده"؟! ديگر خواهران و برادرانش؟! خواهر و برادران و مادر خود احمد پسر عمو کجا هستند؟ا دوستان؟! فاميل و آشنايان؟! از زتدان آزاد شده است! مگرنه؟! از مرگ جان بدر برده است! مگرنه؟! از اعدام؟! فرقی نمی کند. در هرحال، همه بايد اينجا باشند! مگرنه؟! الان. خانه، بايد قلقله ی آدم باشد. بروند و بيايند. بگويند و بخندند. اينجا، زندان که نيست. مطمئن هستم. اما کجا است اينجا؟! خانه ی خودمان درعلی آبادهم که نيست. خانه ی احمد پسرعمو هم که نيست. پس کجا است اينجا؟ صدای خودش را می شنود که دارد می گويد:" من کجا هستم احمد؟!". احمد پسر عمو، با مهربانی بر پيشانی او دست می کشد و می گويد:" پيش ما هستی امير جان. چشاتو وازکن. عمو و زن عموجان هم هستند. طاهره خانم هم هستند". چشم هايش را باز می کند. پدر و مادر و خواهرش، بالای سرش ايستاده اند. می گويد: " سلام". به سويش هجوم می برند. می پوشانندش. روح و جسم و هق هق گريه شان، درهم می پيچد. از اينکه او را در آغوش گرفته اند و می بوسند و می بويند و گريه می کنند، نفسش می گيرد. با فرياد پسشان می زند. با تعجب، پس می نشينند. از گريه دست می کشند. دور تخت می ايستند و به او خيره می شوند. احمد پسرعمو، به جلو می آيد. با حرکت چشم و لب و ابرو، به آنها حالی می کند که امير هنوز وضعش خطرناک است. کاملن بهوش نيامده است. بهتر است بروند و در اتاق کناری منتظر شوند......
داستان ادامه دارد.......
لg/