۱۳۸۶ اسفند ۱۸, شنبه

خدا مرد........................................................... خدا مرد

خداي كهنه، بسيار عبوس بود ، به همين دليل دنيا مريض احوال ماند .
نيچه آمد و مرگ خداي كهنه را اعلام كرد . چه خوب شد كه اين كار را كرد . اما زمان خداي زنده و تازه هنوز نرسيده است . به همين دليل جهان دچار بحران ارزش هاي انساني شده ، به همين دليل بحران هويت مطرح شده است . خداي ارزش هاي كهنه مدت هاست كه مرده . از زماني كه نيچه مرگ او را اعلام كرد ، صد و اندي سال مي گذرد .
سالكان ما بايد اعلام كنند كه خدا زنده است ! زمانه قرائت كهنه از او گذشته و قرائت تازه اي در راه است . پس از شبي دل آزار در تاريخ بشر ، خورشيد خداوندي ، طلوع تازه اي دارد . بي تريد ، كهنه پرستاني كه به شب خو كرده اند ، تاب سپيده دم را ندارند و سد مي شوند . خداي آنها عبوس بود ، خداي تازه خندان است ، خداي خنده است ، خداي وجد و سرور است . خداي آنها به خنده هاي انسان حسادت مي ورزيد .
در تورات آمده : "من خدايي حسود هستم." خداي تازه حسود نيست ، بلكه خدايي است رحيم و رحمان و عاشق و معشوق ؛ خدايي است عشق آفرين ؛ اصلا خود عشق است . عشق او ، همه ي عشق هاي ديگر را در بر مي گيرد ، از عشق زميني تا نيايش آسماني . ايده ي خداي كهنه ، ضد زندگي بود ؛ خداي تازه حيات آفرين است . در ايده ي تازه ، خدا نام ديگر زندگي است ؛ شور زندگي است .
ما بايد ايده ي خداي تازه را در زمين بسط دهيم . اين ايده بايد به دنيا بيايد : سالكان اين حلقه ، زهدان اين ايده ي تازه اند . اين وظيفه اي خطير است ؛ انجام اين وظيفه ي شور انگيز ، بسيار مغتنم است . همواره به ياد داشته باش دين عبوس نيست ، دين شاد و سرخوش است ؛ دين بيشتر به آوازي مي ماند تا به قياسي منطقي . دين صراط است ، صراطي كه به خود منتهي مي شود ، در راه بودن هدف است ، نه به مقصد رسيدن . ديندار به دونده ي ماراتن شباهت ندارد كه رو به سوي مقصدي دارد ، ديندار به رقصنده اي مي ماند كه جايي نمي رود ، اما در هر حركت خود دنيايي از معنا و زيبايي مي آفريند . خدايي كه مي رقصد . رقصي كه نيايش است .
خداوند خلاقيت ناب است . او را آفريننده خواندن كفايت نميكند ؛ گويي او زماني آفريده است و اكنون از آفرينش دست كشيده است . مانند ساعت سازي كه ساعت ديواري اش را كوك كرده ، اكنون با فراغ بال لميده ، به حركت عقربه ها و رفت و آمد پاندول آن نگاه مي كند . خداوند ، خلاقيت ناب است . عالم ، مدام خلق مي شود . اين كه مي گويند او در شش روز جهان را آفريده است ، معنا ندارد . او هنوز هم مدام و لحظه به لحظه ، جهان را مي آفريند . در واقع ، آفريننده ، بدون آفرينش مدام ، آفريننده نيست . او شخص نيست . نيروي عظيم و جوشان و پرفيض آفريدن است . او ، نفس آفرينش است .
بنابراين ، اگر كسي واقعا خدا را بشناسد ، به نحوي شگفت انگيز خلاق مي شود . او دست به هر كاري بزند ، اصالت و ارزشي هنري در كارش هست ، زيرا خاستگاه كارهاي او خداي خلاق است . انرژي كارهاي او از فراسو مي آيد . اگر او آوازي بخواند ، در آواز او كيفيتي ويژه و استثنايي به گوش مي رسد . آواز او ، آواز صرف نيست ، آواز او تپش هاي قلب او را نيز در خود دارد . قلب او ، نه در سينه ، بلكه در آواز او مي تپد . او در آواز خويش نفس مي كشد ، آواز او نفس اوست . آواز او ، جان اوست . اگر او نقاشي مي كند ، نقاشي او ، نقاشي صرف نيست . او كسي نيست كه فقط به تكنيك كار احاطه دارد . او همه وجودش را در نقاشي اش مي ريزد ؛ همه ي وجود او رنگ مي شود و بر بوم مي نشيند .
كسي كه گل باغ خدا را بوييده ، رايحه ي خلاقيت را با خود دارد . مرد خدا شيوه ي ديگري براي زندگي نمي شناسد ، مگر شيوه ي زندگي خلاقانه را . مرد خدا ، واله و حيران زيبايي هاي عالم است . مرد خدا ، بحر بيكران آفرينش هنري است . مرد خدا ، بي سحاب مي بارد . مرد خدا ، مي داند ، اما فقيه كتاب نيست . مرد خدا ، فراسوي كفر و دين است و از مرتبه خطا و صواب گذشته است . زندگي براي او چيزي نيست ، مگر آفرينش مدام . او بدين سان به خداوندي تخلق مي جويد كه در هر آن ، مشغول آفريدن است . منظور من از آفرينندگي ، آن نيست كه او لزوما بايد نقاش و يا موسيقي دان و يا شاعر باشد ، بلكه آن است كه در همه ي كارها بهره اي از اصالت ، معنا ، خلاقيت و الهام وجود دارد . او در تمامي كارهاي خود عنصري را از فراسو و امر متعالي وارد مي كند .
قرن هاست كه دين در محاق عدم آفرينش گري افتاده . از راهبان توقعي نمي رفته كه چيزي بيافرينند؛ بالعكس ، از آنها توقع داشته اند كه خلاق نباشند . خلاقيت و غوطه خوردن در شور و شعر و شعور ، در شان آنها نبوده است . آنها هر چه مرده تر ، محترم تر و آقاتر !
ما هنوز زندگي را محترم نشمرده ايم ، ما هنوز آدمهاي زنده را محترم نشمرده ايم . ما تقديس گران مرگ بوده ايم . آيين هاي ما هم چيزي جز گريز از زندگي نبوده اند ؛ آنها به تمامي ، اعتزال بوده اند ؛ ستايش گران زبوني و ترس .
حلقه سلوك ما ، با گريز و خمودگي بيگانه است ، سخت كوشي و گرفتن آب از سنگ ، مرام ماست . ما از دنيا رو نمي گردانيم ، بلكه به استقبال دنيا مي رويم . كسي كه قدم در راه پرماجراي سلوك مي گذارد، تب و تاب خلاقانه زيستن را انتخاب كرده است . او همچون جوي آب و مانند كهكشان و با سيمايي چو آيينه بي رنگ و بي غبار ، مستانه به گريبان مرغزار زندگي مي رود . او بايد خود را بيان كند و به ثبت برساند ، زيرا اگر خود را تماما بيان نكند ، زندگي را به طور كامل تجربه نكرده است . راه ديگري براي تجربه زندگي وجود ندارد : براي تجربه ناب زندگي يك راه وجود دارد و آن هم بيان خلاقانه زندگي است . هيچ چيز را نبايد مضايقه كرد و براي خود نگه داشت . همه چيز را بايد با خود برداشت و بي تاب و تندو تيز و جگر سوز و بي قرار ، برد و به درياي زندگي ريخت . خلاقيت ، يعني هر زمان از كهنه گذشتن و به تازه رسيدن . وقتي خود را دريغ نمي كني وقتي مستانه و بي قرار ، به هيچ حساب و كتابي و بي هيچ چشمداشت ، خود را به دل درياي زندگي مي ريزي ، درياي زندگي نيز آغوش خود را به رويت مي گشايد و گوهر يگانگي و وصال به دامانت مي گذارد . اين گونه است كه حقيقت ناب زندگي تو تحقق مي يابد .
زندگي به آدمهاي گريزان و منزوي تعلق ندارد ، زندگي از آن آدمهاي خلاق و ماجراجوست . زندگي ، شعله زاد است همچون سمند . زندگي از آن كسي نيست كه از زندگي مي ترسد ، بلكه از آن كسي است كه به آن عشق مي ورزد و براي عشق خود ، خطر نيز مي كند . بنابراين ، كسي كه به زندگي عشق مي ورزد ، دوست دارد گردنبندي از جنس زيبايي بر گردن معشوق خويش بياويزد و بدين سان زندگي را زيباتر و سرشار تر به تماشا بنشيند و به تماشا بگذارد .
منبع: يکی از خوانندگان.