شخصيات: بروزن "شطحيات". 33
مرتضا می گويد: " کدام بقيه؟".
می گوئيد:" بقيه ی مردم! غير مسلمان ها. اقليت های دينی. بی دين ها! کمونيست ها؟!".
مرتضا در مسيرگنبد مسجد، رو به آسمان، به نقطه ی دوری در بالای سر شما خيره می شود و با صدائی که انگار دارد همچون فرمانده ای پيروز، دستور چگونگی برخورد با اسيران را صادر می کند، می گويد:" يا مسلمان می شوند. يا جزيه می دهند. يا می جنگند. يا کشور را ترک می کنند!".
از جايتان بلند می شويد و در مقابلش می ايستيد و می گوئيد:" اگر در آن زمان، من، يکی از همان کسانی باشم که به حکومت اسلامی رأی نداده ام و تو، مأمور روشن کردن تکليف بشوی، در آن صورت ، با من چه خواهی کرد؟!".
مرتضا پوزخند می زند و می گويد:" همان کاری را خواهم کرد که رفقای کمونيست تو، در شوروی و چين و آلبانی و کوبا و ديگر جاها، دارند با مردم مسلمان و ديگر اقليت های مذهبی می کنند!".
می گوئيد:" من کمونيست نيستم مرتضا! و با هيچ مذهب و مسلک و مرامی هم، تا وقتی که با آزادی انديشه و بيان بی حصر و استثنا موافق است، مخالفتی ندارم، ولی...".
يکی از دانشجويان که در فاصله ای از شما، روی نيمکت نشسته است و سر و صدای شما ها، مانع مطالعه ی متمرکز او شده است، با لبخندی بر لب می گويد:" آزادی انديشه و بيان بدون حصر و استثنا، مثل سفرکردن به سوی مقصدی درخيال است. اما، وقتی بخواهی همان سفر را در واقعيت جامه ی عمل بپوشانی، آنوقت همان واقعيت، جلوت می ايستد و برايت شرط و شروط تعيين می کند و می گويد که مثلن: بلی! شما آزاد هستی که انديشه ات را در هرکجا و هرزمان، با هر صدای بلندی که می خواهی بيان کنی، اما مشروط به آنکه باعث مزاحمت ديگران نشوی! مثل شما دونفر که هم با بلند صحبت کردنتان باعث برهم زدن تمرکزمن شده ايد و هم....".
آنوقت، شما و مرتضا به طرف آن دانشجو می رويد و با تعارف او، کنارش روی نيمکت می نشينيد و او هم کتابش را به احترام شما می بندد و آن روز، گفتگو ميان شما و آن دانشجو که اسمش" او" است، بر سر آزادی انديشه و بيان بدون حصر و استثناء، مقدمه ای می شود برای دوستی و ديدارهای بعدی تان در- کافه قنادی فيروز.خيابان نادری- که پاتوق عده ای از روشنفکران است با ميدان داری جلال آل احمد. و درميان همان رفت و آمدها به کافه قنادی فيروزاست که در يک طرف، دولت وقت- اميرعباس هويدا- به همياری ( حوزه ی انديشه و هنر راست) دارد زمينه ی برگذاری کنگره ای را به وجود می آورد بنام "کنگره ی نويسندگان ايران" و در نظر دارد که تعدادی از نويسندگان مشهور جهان را هم برای شرکت در آن کنگره دعوت کند. و در طرف ديگر، ميان روشنفکران( حوزه ی انديشه و هنر چپ و مذهبی)، زمزمه ی پنهان و آشکار مخالفت با تشکيل چنان کنگره ای جريان دارد. و در يکی از همان روزها- نيمروزيکی از دوشنبه های اواسط بهمن ماه 1346 – است که بنابرمعمول، حلقه ی "انس" جلال احمد در کافه فيروزتشکيل شده است و شما سه نفر هم نه در حلقه، اما در گوشه ای از کافه حضور داريد. افراد حلقه ی انس، چندتا ميز را به هم چسبانده اند و زمزمه ها، دونفری است. آل احمد به نوبت از هرکس جداگانه، چيزی می پرسد تا نوبت به پاسخگوئی محمدعلی سپانلو می رسد. آل احمد رو می کند به او و در باره ی گروه ادبی شان که نام "طرفه" بر آن نهاده اند می پرسد که در چه کاريد؟ برنامه ی بعدی تان چيست؟ فلانی چه می نويسند؟ و... در همين ميانه از حال و روز شخصی بنام "مهرداد صمدی" می پرسد. با لحنی علاقه مند که نشان می دهد آل احمد هم نيز استعداد و فرهنگ مهرداد صمدی نويسنده و منتقد جوان را تحسين می کند. محمدعلی سپانلو پاسخ می دهد که مهرداد صمدی، برای "جشن هنر شيراز" يک نمايشنامه نوشته است و "ما" اورا، بی سرو صدا، "تحريم" کرده ايم. جلال آل احمد، از شنيدن اين خبر، درخششی ازعلاقه و هيجان، در چشمانش پديد می آيد و می گويد:" خوب، پس چرا اين کنگره را تحريم نمی کنيد؟". در اين لحظه، صدای غلامحسين ساعدی از فراسوها می آيد که فرياد می زند:" آخه باباجان! مگر شما مدعی دفاع از آزادی انديشه و بيان بدون حصر و استثنا نيستيد؟! تحريم کردن بی سر و صدای يک نويسنده، يعنی متهم و محاکمه کردن غيابی يک انسان، بدون آنکه اجازه دفاع از خودش را به او بدهيد! اين، خيلی ناجوانمردانه است! ما اگر حرفی داريم، بايد عليه استبداد دستگاه و سياست فرهنگی آن موضع بگيريم نه عليه اشخاص و......".
بقيه در هفته ی آينده......