(شما بايد دستتان را، از جيب ايشان، بيرون بياوريد!)
"صد و چهاردهمين قسمت"
....... از اينکه او را در آغوش گرفته اند و می بوسند و می بويند و گريه می کنند، نفسش می گيرد. با فرياد، پسشان می زند. پس می نشينند. از گريه دست می کشند. دور تخت می ايستند و با تعجب به او نگاه می کنند. احمد پسرعمو، به جلو می آيد. با حرکت چشم و لب و ابرو، به آنها حالی می کند که امير هنوز کاملن بهوش نيامده است. وقت حال و احوالپرسی نيست. بهتر است بروند و در اتاق کناری منتظر شوند. بی آنکه سخنی بگويند، همزمان، حول محوری نيمدايره می چرخند رو به در، و با همديگر از اتاق خارج می شوند و او می می ماند و احمد پسرعمو که می آيد روی لبه ی تخت می نشيند و سرش را می برد کنارگوش او و پچپچه کنان می گويد:" من وقت زيادی ندارم. جلسه دارم و بايد ديگه برم. خوب گوشاتو وازکن ببين چی ميگم امير! ميدونم که صدامو ميشنفی. من، قبل از اونکه توی زندان بيام ديدنت و تو از من قول بگيری که مرد و مردونه و شرافتمندونه، حکم اعدامتو بگيرم و با دست های خودم هم اونو اجرا کنم، به عمو و زن عمو و طاهره خانم، قول داده بودم که بالاخره، يه روز، تورو، زنده و سالم، از زندون بيرون ميارم و تحويلشون ميدم. خب! در مورد تو، به قولم وفاکردم و هم حکم اعدامتو گرفتم و همم با دست های خودم اون حکم رو اجرا کردم. بنا براين، تو الان زنده نيستی. توی راديو و تلويزيون هم اسمت رو خوندن و توی روزنامه هاهم نوشتن که اعدام شدی و رفتی پی کارت. تشکيلاتت هم، اعلاميه پخش کرده وو با افتخار، مرگ قهرموناشونو که يکی از اونا، خود تو باشی، اعلام کرده وو يکی از اون اطلاعيه ها رو هم انداختن توی خونه و يکی هم توی مغازه ی عمو. حرف هائی هم که توی اطلاعيه شون نوشتن که با شجاعت و شهامت تا آخر خط رفتی، دروغ نيس. حد اقل در مورد تو که خودم شاهدش بودم و اگه يه روزی از من بپرسن، می تونم شهادت بدم که با صداقت در راه آرمان تشکيلاتت جنگيدی و قهرمانانه هم، دوران زندانتو پشت سر گذاشتی و قهرمانانه هم جلوی جوخه اعدام واستادی. از وقتی هم که تو را به رگبار بستم، تا همين لحظه هم، هنوز زنده باد آزادی و زنده باد عدالت ومرگ برجلادت که توی لحظه ی آخر، فرياد زدی، توی گوشم می پيچه وو اشک توی چشام جمع ميشه. اينائی که گفتم، همه اش واقعيه. ويديوش، توی آرشيو پايگاه، موجوده. برای تکميل شدن پرونده و بستنش، باس فيلم صحنه ی قبل و بعد از اعدام شدن زندونی، ضميمه ی پرونده بشه. آره. منظورم اينه که اگه شک داری که اعدام شدی، فيلم اعدام شدنتو دارم. بعدن، ميتونم بهت نشون بدم. منظورم اينه که تو، به چيزی که می خواستی، يعنی همون اعدام شدنت، رسيدی. اما من به اون چيزی که می خواستم ، يعنی تحويل دادن صحيح و سالمت به خونوادت نرسيدم. چرا؟! چون، اين حرکت هائی که داری از خودت نشون ميدی، معلوم ميشه که از اعدام، جون بدر بردی. اما جون سالم بدر نبردی. يعنی داری نشون ميدی که توی رفتن به اون دنيا و برگشتنت، ماخلق الله هت تکون خورده وو اون وسط مسطا، يه جائی توی برزخ گيرکردی. چون، خودم توی جبهه، بعد از اون که خمپاره خورده بودم، مثل اونکه از دروازه ی مرگ، يه چند قدمی اونورتر رفته بودم وتا به اين دنيا برگردم، يه مدتی رو هم توی برزخ گذرونده بودم. بنابراين، حال و روز الانتو ميتونم حدس بزنم. ميدونم که حال روز خوبی نيست و آدم حاضره که برای بيرون اومدن از اون حالت، هر قيمتی رو بپردازه، حتا اگه قيمتش مرگ باشه. خب! اگه تورو با اين حالتت تحويل خونواده ات بدم، يعنی که به قولم عمل نکردم! اونوخت، چطو ميتونم سرمو جلوی اونا بلند کنم. بخصوص جلو طاهره خانم دخترعمو؟! ميدونی طاهره خانم، اون روزی که می خواستيم نامزد بشيم، چه شرطی جلوی پام گذاشت؟! شرط اينکه تورو صحيح و سالم از زندون بيرون بياورم و تحويل اون بدم. به عمو و زن عمو سفارش کرده بود که با نامزدی موافقه، اما ازدواج ما، ميمونه به وقتی که داداش امير، صحيح و سالم از زندون بيرون بياد. خب! حالا، تو خودتو بذارجای من. می تونم تورو اينجوری تحويلشون بدم؟! شنيدی که بهشون گفتم فعلن برن توی اتاق بغلی، چون هنوز خوب خوب بهوش نيومدی و حالت، رو به راه نيس. ولی تا کی ميتونم اونارو توی اون اتاق منتظر بذارم! ها؟! حالا، عمو و زن عمو به کنار که تا آخر عمرشون، منو نخواهند بخشيد، با طاهره خانم چيکار کنم؟! طاهره خانم رو که خودت بهتراز من ميشناسي. يکدندگيشون به خود تو رفته. خب! تورو که با اين مريض احواليت بذارم رو دستشون، ميدونی چی به من ميگن؟! ميگن، باشه پسر عموجان! خيلی ممنون. اما قرار ازدواج ما، به اين بوده که داداشمو صحيح و سالم تحويلم بدی، نه مريض احوال و خل و چل! و اين يعنی چی؟! يعنی ازدواج ماليده. و اونروزهم، توی زندون بهت گفتم که بعد از خدا و پيغمر و چهارده معصوم، زندگی من به طاهره خانم بستگی داره و بدون طاهره خانم، يعنی مرده ام و تموم شدم! و اونوقت، خدای نخواسته ممکنه اون روم بالا بياد و دست به کاری بزنم که همه با هم، تو وو منو عمو و زن عمو وو طاهره خانم، دسته جمعی، راهی ديار عدم بشيم و خسرالدنيا ولآخره! اينارو بهت گفتم که بدونی سکوت کردنت و ادا وادفارارو در آوردنت ممکنه به چه قيمتائی تموم بشه! و چون آدم مسئولی هستی وو به خاطر همون مسئول بودنت تا آخر خط رفتی، فکر نميکنم که اين چيزائی رو که گفتم، پشت گوش بذاری و همينجوری توی اون دنيای برزخ و خل و چليت بمونی! حالا خودت به کنار که عاشق مرگی و من به کنار که ميخوای سر به تنم نباشه، اما عمو و زن عمو و طاهره خانم و شايد هم اعضای ديگه ی تشکيلاتت که الان توی زندون رو خط اعدام هستن چی؟! شايدهم، همه ی زندونو به آتيش بکشم! اينارو بهت گفتم که بدونی سلامتی ات و بهوش اومدنت چقدر برام مهمه! و ميدونم که اگه بخوای، بهوش ميای. منظورم بهوش اومدن کاملته! اگرنه بهوش اومدی و گرنه صدای منو نميشنيدی. و من ميدونم که داری ميشنفی صدامو. فقط يک پات توی برزخ گير کرده هنوز. فقط باس انگيزت برای بيرون پريدن از اون برزخه، قوی باشه. عشق به چيزائی يا به کسائی، اگه داشته باشی، ميتونه کمکت کنه. نداشته باشی، به نفرت فکر کن! نفرت داشتن از کسائی يا چيزائی هم، قدرتش کمتر از عشق نيست. فکر کن به انتقام. اصلن فکر کن به انتقام گرفتن از من!. ميدونم که خيلی ازم متنفری امير. عشق، نفرت، انتقام! خلاصه، باس يه چيزی برای خودت پيدا کنی. خب! حالا، تا بيست ميشمرم. اگه اون انگيزه رو پيداکردی و به خاطر اون، از برزخ زدی بيرون و افتادی توی اين دنيا وو گفتی "سلام"، معلوم ميشه توهم و خيالاتت ريخته وو می خوای به زندگيت برگردی. به خاطر چی وو کی اش ديگه به خودت مربوطه. اونوخت، منهم دست و پاتو واز می کنم و ميگم بيان تو وو ميسپرمت دست اونا وو همه چيز هم به خوبی وخوشی به پايون ميرسه وو منهم ميروم که برسم به جلسه ام. اما، اگه بعد از شماره ی بيست، بازهم سکوت کنی و چيزی نگی، لوله ی هفت تيرو ميگذارم روی شقيقه ات و اين دفعه با ولتاژی شليک می کنم که وقتی پات رسيد توی اون دنيا، ديگه هوس برگشتن به سرت نزنه! بسيارخوب! حالا شروع می کنم به شمردن:... يک.... دو..... سه...
( آنوقت، شما بهوش آمديد؟!).
( نه. صبرکردم تا برسه به شماره ی بيست).
( مگه شما بيهوش نشده بوديد؟!).
(خير).
(منظورتان اين است که شما، پدر و مادر و خواهرتان را، درحالتی که کاملن بهوش آمده بوديد، آگاهانه و با خشونت از خودتان رانديد؟).
(راندنشان از خودم، يک عکس العمل بود. سه نفری افتاده بودند روی من وهی زار می زدند و ملچ و مولوچ می کردند. جلوی دهان و دماغم را گرفته بودند. نمی توانستم نفس بکشم. داشتم خفه می شدم!).
(بالاخره، خانواده تان بودند. پدر، مادر، خواهر، پس از آنهمه سال دوری از شما، آنهم پس از آنکه ازاعدام نجات پيداکرده بوديد، حتا اگر راه نفس کشيدنتان را برای لحظه ای...).
( من، همه اش را در آنجا توضيح داده ام. گفته ام که چه احساسی در آن لحظه داشته ام).
( می دانيم. اما بعضی وقت ها لازم است که آن لحظه ها را، از دهان خودتان و با احساس خودتان بشنويم. به طور مثال همين زارزدن و ملچ و ملوچ کردن که می فرمائيد. آنها، شما را با همه ی احساس و عاطفه شان در آغوش گرفته اند و می بوسيده اند و گريه می کرده اند، آنوقت شما، وقتی داريد آن لحظه را به خاطر می آوريد، بدون هيچ گونه احساسی با واژه هائی مثل زارزدن و ملچ و ملوچ کردن توصيف می کنيد!).
( چون، من در لحظه ی بهوش آمدن، هيچ احساسی نسبت به هيچ چيز و هيچ کس نداشتم!).
( چرا داشته ايد. پراندن لگد به صورت احمد پسر عمويتان و بعدهم تف انداختن به صورتش، بعد از بهوش آمدنتان بوده است! نبوده است؟!).
(من، بعدش توضيح داده ام که بهوش آمده بودم، اما احساساتم، نسبت به آن چيزهائی که می ديدم و يا می شنيدم، مثل آدمی بود که تازه از خواب بسيار عميقی بيدار شده باشد و يا مثل آدمی که....... نمی توانم ادامه بدهم. نمی توانم!.... بياد آوردنش برايم خيلی سخت شده!).
( بياد آوردنش يا توضيح دادن آنچه بياد می آوريد؟).
( هر دو. اما توضيح دادنش خيلی سخت تر از بياد آوردنش شده!).
( تلاش خودتان را بفرمائيد. مهم است. هم برای شما و هم برای ما).
( گفتم مثل بيدار شدن از يک خواب بسيار عميق بود که بعدش ببينی، داره توی واقعيت هم، همونطور ادامه پيدا می کنه. منتها اون احساساتی رو که توی خواب نسبت به او چيزها داشتی، ببينی که توی بيداری نداری!).
(کدام احساسات. می توانيد مثالی بزنيد؟).
(بلی. مثلن، توی خواب، ازيک چيزی می ترسيدی يا بدت ميومده يا عاشقش بودش، بعدش بيدار می شوی و می بينی که نه، نسبت به آن چيز يا آن شخش، آن احساسی را که توی خواب داشتی، حالا توی بيداری، آن احساس رو نداری!).
(می توانيد مثالتان را روشن تر کنيد؟).
( روشن تر: مثلن خواب می بينی که جلوی يه بستنی فروشی ايستاده ای و داری بستنی می خوری که يکدفعه بيدارمی شوی و می بينی هنوزهم جلوی همان بستنی فروشی ايستاده ای و در حال خوردن همان بستنی هستی. اما مزه اش را، مثل وقتی که توی خواب احساس می کردی، ديگه احساس نمی کنی!).
( می توانيد در مورد تفاوت احساساتتان نسبت به انسان يا....).
(بلی. داشتم به همان فکر می کردم. مثل آنکه در خواب هستی و داری با شخصی عشق بازی می کنی و توی همان لحظه يک دفعه بيدار می شوی و می بينی که مثل همان زمان خوابت، با همان شخص مشغول عشق بازی هستی، اما آن احساسی را که توی خواب داشتی و از آن لذت می بردی، ديگه نداری و.....).
( راجع به احساسات عاطفی تان چطور؟).
( احساسات عاطفی: نمونه اش همان صحنه ی بهوش آمدنم و ديدن خانواده ام. يادم مياد که داشتم خواب می ديدم که توی اتاقی هستم و دست و پاهايم را به بالا و پائين تخت بسته اند و... خلاصه همان چيزهائی که می دانيد. تا وقتی که لگدم را به طرف صورت احمد پسرعمويم نپرانده بودم، داشتم همه ی آن قضايا را خواب می ديدم و در آن خواب، به شدت از آنکه می ديدم احمد پسر عمو، به من کلک زده است و مرا از اعدام نجات داده است، عصبانی بودم و دنبال فرصتی می گشتم که انتقامم را از او بگيرم که در همان لحظه هم بيدارشدم و برای آن انتقام گرفتن هم، لگدم را به سوی صورت احمد پسر عمو، پرتاب کردم، اما بر خلاف زمان خوابم، نه از دستش عصبانی بودم و نه ازش نفرتی داشتم! يعنی در مغزم می فهميدم که بايد از دستش عصبانی باشم، نفرت داشته باشم و به دنبال گرفتن انتقام باشم و از اينجور چيزها. اما، از نظر احساسی، نه عصبانيتم، آن نوع عصبانيتی بود که توی خواب بودم و نه نفرت داشتنم آن نوع نفرتی بود که توی خواب داشتم و نه انتقام گرفتنم، همان معنائی را داشت که توی خواب داشت و.......).
( شما، الان، به نظر خودتان بيدار هستيد يا داريد خواب می بينيد).
(شما خودتان چطور؟ اين خانم ها و آقايانی که الان دارند به من و شما نگاه می کنند، چطور؟ خواب هستند يا بيدار؟!).
داستان ادامه دارد........
لينک ها: